قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه پنجم - چشمه خورشید

بسم الله

رهای عزیزم سلام

امیدوارم سلامت باشی و هنوز از دست غول بزرگ کرونا با تمام قدرت فرار کنی.از تردید برایت گفته بودم. از اینکه عشق ورزان همگی مهر باطل خورده بودند و حالا دیگر حنای هیچکس برایم رنگی نداشت.

پناه بردم دوباره به کلمات. به صبح های زود قبل از طلوع خورشید. به بوی لطیف و مهربان صبحگاهی پاییز. به خلوت در تنهایی. بحث های بی پایان مدرسه، که به مراتب بهتر از دعواهای جناحی احمقانه دانشگاه بود، با سوال های همیشگی من همراه بود. نه مدرسه ما در فضا نبود. همه می ترسیدند از حرف زدن. من هم. اما از تردید بیشتر می ترسیدم. با بچه ها بیشتر حرف میزدیم. استدلال معلمها لوس و احمقانه بود. من می پرسیدم چرا رهبر در مقابل اینهمه توهین، وقاحت و آدم کشی ساکت است و آنها می گفتند وقتی خانمی با لباس فلان در بی بی سی از فلانی حمایت می کند یعنی بهمان. همه چیز سیاه بود. دل من پر از کینه. آن روزها بود که چیزی وارد زندگیم شد. 

سنتی که در دلم زنده بود. شوق دیدن سیاهه های حسین روزهای دور. آدمها شبیه هم بودند. من شباهت نمی خواستم. تکیه کردن میخواستم. به احساس های صادقانه. نمی دانم چطور می شود احساس صادقانه را تعریف کرد. تنها وقتی متوجه شان می شوی که با احساس های قلابی طرف شوی. با آدم هایی که دنبال صادقانه بودن هیچ چیز نیستند. آدم هایی که تظاهر و دروغ را بیشتر از هر چیز دوست دارند. می دانی. دیدن دنیا با همه کثیفی که درش هست، اصلا چیز جالبی نیست. آدم ها هر کدام یک خنجر دارند. خنجرهای خواسته، خنجرهای ناخواسته. اما به هرحال سمت قلب تو نشانه گرفته اند. خیلی سخت است که بتوانی باور کنی بدخواهی انقدر حجم زیادی را از دل آدم ها فرا گرفته. بدانی آدم ها برای بالاتر بردن خودشان می خواهند تو را کوچک نشان بدهند. از یک جایی به بعد نباید در مسیر خودت راه بروی. باید بدوی. مارپیچ بدوی. کلاغ پر بروی. سینه خیز بروی. آدمها تو را نشانه گرفته اند و باید از دستشان فرار کنی. چون برای آدم ها پیروزی ربطی به صداقت و اصالت داشتن ندارد. برای آدم های که شبی همند، پیروزی یعنی از بغل دستی ات، همکلاسی ات، حتی همسرت(!) جلوتر باشی.

می دانی رها، آدم ها سالهاست که ایمانشان را به خدا از دست داده اند. به اینکه عادل، نام خداست و عدالت در دست های اوست. و هر کسی در زندگیش نسیم هایی از طرف خدا دارد. نسیم های صادقانه. به جای اعتماد کردن به این نسیم ها، با پروراندن گیاه نامهربانی و بدخواهی افتادند به جان همدیگر. حالا من میان آن ها بودم. به هیچ چیز راضی نمی شدم. تا نوشته ها به دادم رسیدند. خلاصه نوشته ها این بود: هر لحظه حسین است.همیشه حسین هست. 

پیش دانشگاهی بودم و مست نسیم هایی که یکی پس از دیگری می خورد به صورتم. ملاصدرا می خواندم. نظریه عالم صغر و عالم کبیر ابن سینا را بغل می کردم. مثل قبل شعرهای قیصر و فاضل را زیر لب میخواندم و انگار تمام این دنیا مال من بود. یادم نیست چه کسی بود که می گفت، اما عشق تنها داشته آدمیزاد است که هیچ کس دستش به آن نمی رسد. شاید بتوانند تو را از چیزهایی که دوست داری محروم کنند. دل تو را بشکند. تو را دوست نداشته باشند، اما هرگز دستشان به خوشحالی های تو نمی رسد. تا می توانی برای خودت دلخوشی در جهان درست کن. در دلم داشت نوری می آمد. نوری داشت می آمد در دلم. مثل یک چشمه از دریای خورشید.

دل گرم شده بود. حالم خوب بود.حرفها تکراریست. آتشی در جانم بلند شده بود که همزمان شیرین و همزمان سخت بود. ملاصدرا می گفت هنر نیست جدا بودن از آدمها و خوب بودن. من در میان دوستانم بودم. با شیطنت های وسیع.  همه آن نرگس قبلی. اما انگار در تنهایی خودم داشتم ایمان می آوردم. به چیزهایی که نمی توان گف. به تک نوازی ها، شعرهای حافظ، روضه ها...

انگار بعد از سالها مزه مزه کردن، داشتم حالا خوب تماشا می کردم در دستانم چه دارم. و چه چیزهای ارزشمندی...

نامه چهارم - تردید

بسم الله

رهای عزیزم، سلام

انتخاب کردم که می خواهم ادبیات و علوم انسانی بخونم. اما این تصمیم با تمام جنگ جهانی که در خانه ما راه انداخت، برای پدر و مادرم هنوز جدی نبود. حق می دهم بهشان. آن موقع نمی دادم. فکر می کردم من حق دارم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم. غد و لجبار. اما من داشتم یک تنه تمام رویاهای آن را برای داشتن یک دختر دکتر مهندس دیگر داغان می کردم. و رشته ای را انتخاب می کردم که مال همکلاسی های تنبل و نخاله شان در دبیرستان بود. برای همین سال اول دبیرستان بردندم یک مدرسه دیگر که علوم انسانی اش ضعیف بود. دوستی های آن مدرسه هم جالب بود. دنیای غیر ایزوله. خرداد 88، پایان سال اول دبیرستان من بود. 

به زبان آوردن آن روزها خیلی برایم سخت است دیگر. شبیه یک خاطره نگفتنی. یک خاطره مشترک دور. اینبار چه چیزی در من تکانده شده بود؟ خوش خیالی. من یک دختر 14 ساله بودم که چیزی از سیاست نمی دانست. نمی داند هنوز. روزهای غریب. روزهای خیلی غریب... تنها یک چیز از آن روزها را مطمئنم. با من همه صداقتم آن مردم را دوست داشتم. مردمی که نجیب و خیر خواه بودند. در هر دو طرف قضیه. فقط مغزشان کار نمی کرد. شاید هم اندازه سیاست هایی که بر سرشان آوار می شد، کثیف نبودند. حالا خیلی چیزها داشت برای من فرو می ریخت. شبها کابوس می دیدم. کابوس جوی خون. کابوس شلیک به جوان های مردم. کابوس صحنه کشته شدن ندا. و وقاحت. وقاحتی که از دور بوی بد آدمهایش آزارم می داد. حالا انگار هنوز این کابوس ها تمام نشده اند... انگار کابوس ها تازه از 88 شروع شده بودند. 

به همه چیز شک کرده بودم. انگار به سختی پناه برده باشی به جایی، و سقف آن جا ناگهان خراب شود روی سرت. بی پرده و بی ترس می نوشتم. روزهای ترسناکی بود. هیچ خبری از جایی نبود. اعتماد می خواندم هر روز. قبل از اینکه اعتماد ملی توقیف شود. نوشته های ابراهیم نبوی هم جای دیگری بود که مشترک بود. بیانیه های میرحسین. بیانه شماره 1، بیانیه شماره 2، بیانیه شماره 3... بیانیه ستاد صیانت از آرای میرحسین... وبلاگ های انتشار دهنده این بیانیه ها فیلتر می شدند و ما باید به عدد قبلی آدرس وبلاگ یک عدد اضافه  می کردیم تا وبلاگ جدید و بیانیه جدید را بخوانیم. مرزی داشت شکل می گرفت. مرز باریکی به اسم ما و آنها.

نمی دانم این حس را تجربه کرده ای یا نه. اما گذشتن از چیزی که به آن اعتماد کرده ای کار راحتی نیست. سالها بر اساس فتاوای حوزه علمیه ای دین داشتی که حالا یک رنگ دیگر دارد. حالا در مقابل وقاحت سکوت می کند. حتی به آن طرف هم نمی توانی اعتماد کنی. این وسط چیزی که از بین می رود اعتماد است. نه فقط یک رژیم سیاسی که خودش را مقدس می داند. بلکه دین داری تو می افتد در یک گرداب. از این گرداب خلاص شدن، کار سختی است. مرجع تقلید عوض کردن؟ کار بیهوده ای بود. برای باور کردن این گرداب، باید بوی بدش نزدیکتر شود...

انتخاب طلایی این بارم بازگشت به محیطی بود که باور کنم آدمهای خوب و عادی هستند که از جریان خون ریز حاکم حمایت می کنند. که آن ها به هر دلیلی حامی این وقاحت هستند. حالا حق می دهم. ترس از گذشتن از آنچه به آن خو گرفته ای، خیلی زیاد است. می دانی حامی وقاحت لزوما وقیح نیست. حامی کثافت لزوما کثیف نیست. هر کسی قدر وسعش تکلیف دارد. شاید گذشتن او را به آدم بدی مبدل کند. می دانی. نباید آدم ها را سرزنش کرد. زندگی یک منشور دوار است. هر طرف بایستی یک رنگ می بینی. ما مستحق سرزنش های بیشتریم. گرچه که آن محیط با همه آن بودنش، باز هم اکثریت مخالفی داشت و فقط زور جان فدایانش بیشتر بود. آنجا یک اتاق فکر داشتیم. شعارهای هنگام حرکت صف ها که کسی متوجه نشود که می دهد، نوشتن دیوار نوشت با دستخط هایی که کسی نفهمد چه کسانی هستند، سبز پوشیدن متحد الشکل به بهانه عید غدیر.

میرحسین حصر شد. اعتراض ها فراموش شد اما من مطمئن بودم آتشی را به زور جارو کرده اند زیر خاکستر که یه روزی بد جور زبانه می کشد و این آتش برای من، تردیدی بود که راجع به همه چیز به جانم افتاده بود. عشق ورزان جدی جدی مهر باطل خورده بودند. حالا باید یک عده را از باورهایم خارج می کردم. اما نمی توانستم انگار. کار سختی بود. به چه باید پناه می بردم؟ هیچ کس نبود که به او مطمئن باشم. جز شبهای انجمن خوشنویسان و عصرهای فرهنگسرا که ساز و وسایل خطاطی ام را میزدم زیر بغلم و میرفتم. با اشک جمعه فرهاد را میزدم و دعای حاج آقا فاطمی نیا را در شب عاشورای 88 تکرار می کردم. خدایا آرامش را به کشور ما برگردان...

نامه سوم - نرگس

بسم الله

سلام رهای عزیز

بابت این تاخیرها عذر خواه توام. قرنطینه دارد به پایان می رسد کم کم و دانشگاه ها قرار است باز شوند. باید پایان نامه را بگذارم در لیست دفاع ها. با این اوضاع، نمی دانم کی نوبتش می رسد در این صف طولانی پایان نامه های آماده دفاع. حالا در کنار دو مسئولیت کاری دیگر که خدا را شکر یکی شان هنوز در مرحله پیش تولید است، درگیر نوشتن برای یک برنامه تلوزیونی هم هستم. کاری که یکی از دوست داشته های من در زندگی ام بوده. کار فعلیم، نوشتن دکترین حقوق عمومی و ارتباط دادن به مواد قوانین، کاری که در تمام این سالها هیچ شیر پاک خورده ای انجامشان نداده بود، کاری است که دوست دارم. موسسه حقوقی که در آن کار می کنم، موسسه حقوقی بین المللی است پایین خانه مان که دپارتمان حقوق عمومی قوی دارد. اول برای این از کار قبلی جدا شدم و اینجا را انتخاب کردم که نزدیک خانه بود. اما حالا، دوستش دارم. هم فضای موسسه را، هم محیط را، هم کارم را. به همه اینها، عضویت شورای مرکزی یک گروه جهادی فعال را هم اضافه کن و تصمیم برای سر و سامان دادن به نوشته ها و کارهای پژوهشی در همان راستا. بهرحال امیدوارم با این همه روضه خواندن، مرا بابت تاخیرم ببخشی! 

تا آنجا نوشتم که آدم بزرگی شده بودم برای خودم. به قول امیرعلی ادالت شده بودم. حالا باید انتخاب می کردم. چه سازی بزنم. چه موسیقی گوش کنم. چه کتابی بخوانم. و چطور فکر کنم. آیا جهان برای من گل و بلبل بود؟ نه. خواهرم آن روزها نه تنها نقش اول خانواده، که نقش اول فامیل بود و من فقط خواهر مرضیه بودم. شوهرخواهرم هم نقش مکمل. هر دو هم دوست داشتنی و خواستنی برای هرکسی که آن ها را می شناخت. و من آرام انتخاب می کردم. موسیقی های پاپ در کنار موسیقی شجریان. رضا امیرخانی در کنار مصطفی مستور. و حافظ. دوست خوب و همیشگی من. 

حالا در آینه موجودی را می دیدم که باید برایش انتخاب می کردم. و آن موجود من بودم. چه چیزی شبیه من بود؟ بله. اول از همه چیز هنر. در کمال ناباوری برای همه حتی خودم، موسیقی بیشتر از ادبیات. اما به هرحال مطمئن بودم جز این دو، چیز دیگری شبیه من نیست و انتخاب هر چیز دیگری برای آینده اشتباه است. آیا جهان برای من گل و بلبل بود؟ هرگز. خانواده من هیچوقت نه سخت گیری های سیاسی داشتند، نه سخت گیری های مذهبی. اگر میخواستم نماز صبح بخوانم باید خودم بیدار می شدم. هرکسی باید خودش بیدار می شد. اما آیا با اجبار بیگانه بودند؟ یکبار داشتم با دوستهایم در حیاط پشتی مدرسه راهنماییم والیبال بازی می کردم. والیبالم خوب بود. برعکس فوتسال که سال اول دبیرستان مجبور بودیم همان را بازی کنیم و من را همیشه می کاشتند در دروازه. یعنی راستش را بخواهی بارها فکر کنم رویشان نمی شد، وگرنه می گذاشتندم جای تیر دروازه! یکهو یادم افتاد امتحان زیست داریم. علوم ما چهار قسمت شده بود و هر کدام معلم خودش را داشت. فیزیک، زیست، شیمی و یک چیز دیگر احتمالا. پریدم بالا و چمبره زدم روی برگه امتحان زیست و نوشتم. انگار که قصه است. بیست شدم. همین مصیبت و نمره های بدون درس خواندن خوب شیمی و ریاضی، قفل مادرم را به قفل پدرم چربانید که باید تجربی بخوانم و پزشک شوم. بله! در خانه ما، مهندس شدن اجباری بود. حالا دیگر تهش پزشک شدن. و دانشگاه خوب رفتن، و کارمند یک شرکت خوب شدن. ما کاسبی بلد نبودیم. شغل جد اندر جد ما همین بود. و جنگ، کم کم داشتن آغاز می شد...

سازم را عوض کردم. و بکوب نشستم پای تمرین که خودم را برسانم به آزمون ورودی هنرستان موسیقی. اما گوشه مغزم یک چیزهایی هنوز جولان می داد. اینکه ساعتها می توانستم بنشینم یکجا و درباره همه چیز فکر کنم. اینکه میل به خواندن و دانستنم روز به روز بیشتر می شد. اینکه سرم از کتابهای شعر بالا نمی آمد. اینکه حرف زدم و حرف شنیدن را دوست داشتم. 

مدرسه راهنمایی را دوست داشتم. یک مدرسه خلوت. سوگولی زنگ های انشا بودم سال اول. بعد شدم مجری برنامه ها. احسان علیخانی مدرسه بودم. بعد نویسنده و کارگردان نمایش های مدرسه. بعید می دانم کسی مرا از آن مدرسه یادش رفته باشد. من عاشق خلاقیت های در مدرسه بودم. دستم باز بود همیشه برای هر کاری که دوست داشتم انجام بدهم. یادم هست برای زنگ های تفریح رادیو راه انداختیم. من مجری آن رادیو بودم. شبها متن ها و اخبار مدرسه را ضبط می کردم. بایک ضبط دیگر آهنگ بینشنان می گذاشتم و پخش می شد. مدرسه کجا بود؟ مدرسه مجتمع امام صادق.

کم کم ولی یک چیزهایی عمق پیدا کرد. دو نفری که در زندگیم مهم بودند. کلاس های دینی خانم صباغ زاده که حالا استاد امام صادقند، و مهدیه خانم، دختر کوچک آیت الله مهدوی کنی که کلاس های اخلاق با آنها بود و استاد دانشگاه بودند. من عداوتی با دین نداشتم. اما دوست خوبی هم نبودم. بود دیگر. شبیه زندگی بقیه. نماز و حجاب و روزه. ساده. اما انگار سئوال هایی داشت برایم جان می گرفت. کنار نمی آمدم. یکبار سر دانشگاه اعتراض کردم به مهدیه خانم. فکر کنم سر تک جنسیتی بودن، یا شاید اجباری بودن چادر. دقیق یادم نیست. اما یادم هست جوابی ندادند. سر تکان دادند فقط. این احتمالا اولین پیروزی بود که به من جرات داد سالهای بعد در دبیرستان سر کلاس مقابل دکتر غلامی  علیه احمدی نژاد و هشتاد  هشت اعتراض کنم. صحنه خنده داری هم بود. جزقل بچه روبروی استاد دانشگاه امام صادق، پروردگار ماله کشی جمهوری اسلامی. 

خانم صباغ زاده مرا دوست داشت. شاگرد خوب کلاس های قرآن بودم که قرآن را جلو جلو حفظ می کرد. سال اول شاگرد آقای هاشمی بودیم. شاید اولین تجربه خدای قابل لمس برای من آن روزها بود. آقای هاشمی کنار حفظ، تفسیر هم می گفت. شاید آن روزها به کرامت آدمها بیشتر اعتقاد داشتم. آخرین جلسه، رفتم پیشش و گفتم برای من یک استخاره بگیرید. عمرا اگر معنی استخاره را می دانستم. چیزی شبیه به حافظ بود شاید برایم که هر وقت دلم می گرفت بازش می کردم و قربانش میرفتم که انقدر خوب بلد است. گرچه که این اواخر سر شوخی باز کرده با من. قرآن را باز کرد. یک چند ثانیه ای سکوت کرد و چند بار الله اکبر گفت. بعدش بهم یک جمله گفت که عین جمله را هنوز یادم هست. حتی حرکات دستش. شبیه به آن خوابی که روزهای دور دیدم. جزء به جزء. جمله این بود: "خدا از فرش، به عرش می رسوندت." و من، آشفته از حیاط مدرسه زدم بیرون و بین دو در مدرسه از کوچه پشتی به کوچه پایینی، بدون توقف گریه کردم شاید عجیب ترین گریه زندگیم که نمی دانستم برای چه گریه می کنم. نمی دانستم حسی که دارم چه هست. حالم بد است یه خوب. اما بی پناه بودم. آشفته بودم. جمله مبهم بود. هنوزم هست. اما ان لحظه انگار چیزی را در من تکاند. و آن چیز همه من بود. همه نرگس...

انتخاب کردم. ادبیات و علوم انسانی. مذهب. 

یار با ماست

بسم الله

سحر می گفت آدم باید با خودش از فعالیت دانشجویی آدم هایی را بیاورد. اما با هویت جدید. همان قبلی را تکرار نکند. من اما فکر می کردم آخیش! یک سری از حرفها را فقط با این دوتا می شود زد. لم بدهم روی کاناچه کنار دیوارشان و بگویم. تند و تند و تند. غزاله دومین خیارش را نمک بزند. من بگویم و خلاص شوم و دل بدهند بهم. و آخیش. انگار که یک عالم حرفهای نزده جای درستی رفته اند. حرف مثل قالب است. جای خودش باید زده شود. غر هم. و امشب سبکم. خیلی سبک.

۳۰ روز دیگر تولد جدی ام می شود. اما آنها امسال اولین کسانی بودند که تولدم را تبریک گفته اند. امیدوارم تا ۳۰ روز دیگر دفاع کرده باشم و پرونده ۲۵ سالگی را با دلی آرام بسپارم به دستان باد. دلم آرام است و هیچ چیزی جای این را نمی گیرد. شبیه سالهای پیش که بعد از کلاس های حاج آقا می توانستم فلک را سقف بشکافم و جهان به من نزدیک تر و واقعی تر میشد. شکر خدا. 

نامه دوم - خیر و شر

بسم الله

خواهر کوچکم رها، سلام

این نامه را وقتی برایت می نویسم که کارهای زیادی مانده، اما دلم خواست میان کارهایم برای تو بنویسم. 

ساعتهای زیادی از وقت من در دبستان به گشت و گذار در کتابخانه بزرگ مدرسه می گذشت. یادم نمی اید چه کتابهایی خواندم، اما یادم هست که زیاد و مکرر بودند. شغلم انگر جویدن کتاب بود. سر کلاس زیرزیرکی کتاب میخواندم. مشقهایم را می پیچاندم و کتاب می خواندم. از مشق نوشتن متنفر بودم از بچگی. یکبار تمرین ریاضی را ننوشتم، خانم معلم بهم گفت نمی توانم سر کلاس بنشینم و از کلاس بیرون رفتم و یک ساعت تمام کتاب خواندم. احتمالا او هیچ وقت نخواهد فهمید چه لطف بزرگی به من کرده است. خانم معلم می گفت اگر آدم درس نخواند موفق نمی شود. اما من همیشه مثل همه بچه های کلاس ۲۰ می شدم. همه درس ها را. وقتی می شد تمرین لوس و خسته کننده ریاضی را حل نکرد و به جایش فیلم دید و کتاب خواند و ۲۰ شد، دیوانه بودم مگر وقتم را تلف کنم؟ این استدلال همه سالها بود. حتی برای امتحان های ترم اول و میان ترم هم درس نمیخواندم و همچنان ۲۰ می شدم. یعنی وقتی در راهنمایی فهمیدم بچه ها درس می خوانند تعجب کردم! 

یکبار کلاس پنجم در گشت و گذار میان کتابها رسیدم به عنوان جالبی که اصلا مناسب یک مدرسه دبستان نبود « روی ماه خداوند را ببوس». کتا ب را گرفتم و آمدم خانه در تنهایی همیشگی تا آمدن باقی اعضای خانواده شروع کردم به خواندن. برای من خواندن رمان ایرانی با ادبیات غمزده چیز عجیبی نبود. قبل از آن کتابهای غمگینی خوانده بودم که اکثرا رمان های نوجوان بودند. فضای غالب آنها کارگری بود و بی پولی. بعضی خنده دار، بعضی ناراحت کننده. یادم هست یکی از آن داستان ها داستان خانواده فقیری بود که با سختی پول جمع کردن پدر بعداز یکماه توانسته بودند آبگوشت بخورند و پدر رفته بود گوشت و سایر موادش را بخرد، اما در راه ساک خریدش با ساک حمام یکی اشتباه شده بود. داستان خنده دار بود، اما من غم عالم ریخت در جانم. حالا دنیا برایم در کلمات این کتاب داشت رنگ جدیدی می گرفت. عمیق و عمیق تر میشد. دو چیز یادم هست. دخترک قصه چادر تورتوری - که همسر پسرخاله ام در ختم ها سرش می کرد - سرش می کرد و یک جا، بحث می کردند که خدا چرا به موسی می گوید کفش هایت را دربیار، فالخع نعلینک... خواهرم که آمد خانه پریدم توی اتاقش و کتاب را نشانش دادم و گفتم دوستش داشتم. فردایش یا پس فردایش از مدرسه که آمدم پرسیدم آیا خوانده آن کتاب را؟ گفت این ها که مناسب سن شما نیست، چرا توی کتابخانه شما بوده؟

خواهرم کتاب را خرید و من آن را به کتابخانه پس دادم. اما یادم هست خواهرم و دوستهایش بعد از آن خیلی جدی درباره این کتاب و نویسنده اش حرف می زدند. یکبار دوست خواهرم زنگ زد خانه مان، و گفت به مرضیه بگو شبکه چهار نقد روی ماه خداوند را ببوس دارد. چقدر این روزهایی که گذراندم شبیه این حرف دوست خواهرم است. اینکه ساعتها با دوستهایم درباره یک اثر هنری حرف بزنیم و برایش ذوق کنیم و اخبار مربوط به آن را پیگری کنیم.

از این کلمات و فیلم ها یک چیز با من همراه شد. آن هم مفهوم نابرابری بود. مفهوم ظلم. آدم کشی. خانواده ام اهل سینما بودند. روایتی هست که مرا با کالسکه در شش ماهگی برده اند سینما و من هم خوش اخلاق و آرام در همراهی خانواده بوده ام. یادم هست یک روز پنجشنبه ای به پدرم سنجاق شدم که مرا ببر سینما. پدر مرا برد یک فیلم از محمود درویش  که درباره دختری فلسطینی بود و خودش گرفت روی صندلی کناریم خوابید. من اما با ذوق و اشک خیره بودم به پرده سینما. چیزی داشت به احساسات من اضافه می شد: نفرت از ظلم. نفرت از زورگویی، نفرت از برادر کشی...

نامه اول- شب، تنهایی، شعر

بسم الله

خواهر کوچکترم رها

سلام

این نامه ها را برایت از دورانی می نویسم که همه چیز در زندگی ام در حال تغییر است. اما تغییر بر پایه قواعدی که برای خودم در سالهای پیش ساخته ام.

تو از من در آستانه پایان 25 سالگی ام خواستی برایت از مسیری که آمده ام بفرستم و خواهر ناشناس من، عمیقا باور دارم که جملاتی که برای من نوشتی چیزی جز لطف و محبت نبوده. زندگی من مثل همه آدمهای دنیا بوده. نه بهتر نه بدتر از همه آدمها. اما حالا در آستانه 26 سالگی، شاید بهانه خوبیست که برای من 25 سال زندگی ام را دوره کنم. و از اول برای تو تعریف کنم. برای تو که از من خواسته ای نقشه راه برایت بفرستم. و ببخش که من جز قصه گفتن چیزی برایت نمی توانم بگویم. مطمین نیستم مسیری که میروم انتهایش به ساحل ختم شود که برایت عینا ترسیم اش کنم. اما میتوان برایت لذت های مسیر را تعریف کنم.

من حدود 25 سال و چندماه پیش در یک خانه بین دانشگاه مادرم و محل کار پدرم به دنیا آمدم. من فقط ته تغاری پدر و مادرم و خواهر 13 سال کوچکتر خواهرم نبودم. من ته تغاری فامیل مادری و پدری هم بودم. عزیز دردانه به معنای واقعی. اما این عزیزدردانگی در زبانهاست و در حقیقت چیزی جز تنهایی چیزی عاید ته تغاری ها نخواهد شد! من عزیز بودم. یادم نمی آید چیزی را خواسته باشم و برایم نخریده باشند. یا عصری باشد که پدرم مرا روی شانه هایش نگذاشته باشد و با خودش پارک نبرده باشد و در راه برایم آوازهای کردی نخوانده باشد. از مسجد و پارک که با بابا بر می گشتیم، می دویدم سمت فریزر و قد بلندی می کردم تا دستم برسد به شکلات هایی که مادر برایم درست می کرد. قالبشان شبیه خرس بود فکر کنم. و مطمئنم خوشمزه ترین شکلاتهایی بود که در تمام عمرم خورده ا م. بعد میرفتم می نشستم در چهارچوب دراتاق مامان و بابا و مامان را تماشا می کردم که با چرخ خیاطی برایم سارافون شیه آن شرلی ای می دوخت. در کودکی ام جزییات معنا داشت. همه آدمها مهربان بودند بلا استثنا. همه شبیه مامان مرا دوست داشتند. بعد از شام، با مامان دراز می کشیدیم روی تختشان و برایم قصه آقا موشه را برای صدمین بار می خواند. من بیسواد بودم آخر. خیلی کوچک بودم. با همبازی ها، فامیل بسیار پرجمعیتی که هر دفعه می آمدند برای من هدیه ای جداگانه خریده بدند و مرا روی سقف ماشین هایشان می گذاشتند و پدر و مادر مارکوپولوام که هر دفعه هوس دیدن جای جدیدی از ایران را می کردند، بزرگ شدم. 

11 سالم بود که خواهرم در 24 سالگی پس از رد کردن هفت خوان پدرم در شوهر دادن دخترش، ازدواج کرد. پدرم هنوز هم سخت گیر است و به نظرش دختر نباید در سن پایین ازدواج کند. از آن موقع انگار جدی جدی تنهایی بزرگ من شروع شد. روزهای زیادی را در گریه کردن می گذراندم. خانواده کوچکم، خواهرم، مادرم و پدرم بهترین دوستان من بودند و هنوز هم هستند. هیچ چیزی نیست که به آن فکر کنم و آنها خبر نداشته باشند. دوست هایی که قهر و آشتی های زیادی را دارند، اما همیشه کنار همند. حالا به خانواده کوچک ما، شوهرخواهرم هم اضافه شد. جای برادری که هیچ وقت نداشتم. پایه بازی و کل کل. و سفرهای 4 نفره ما، حالا دیگر 5 نفره شد. 

اما باز هم نصیب من ، تنهایی بود. یک تنهایی عمیق که شاید در کودکی ام نمی دانستم این تنهایی دقیقا چیست.

نه من دختر درونگرایی نبودم هیچ وقت. ده هزارتا دوست در مدرسه و همسایگی و مسجد و کانون پرورش فکری و کلا در جهانیان داشتم. ما هیچ کدام از آنها در خلوت تنهایی من جایی نداشتند.

7 سالم بود که فهمیدم شغل مامان استاد دانشگاه بودن است. و یک روزهایی از هفته می آید دنبال من مدرسه و مرا می برد خانه مامان جان. مامان جان خیلی مهربان بود. اما خیلی شکسته بود. زنی که انگار تمام زندگیش را برای بچه هایش داده بود. انگار غم های بچه هایش به جای شانه های آن ها روی شانه های او نشسته بودند. مامان جان عزیز همه ما بود. خواهرم و پسرخاله ام یک وقتهایی میرفتند و با او زندگی می کردند. حیف که هیچ وقت آن روزهای خوب بر نمی گردد. سهم من هم از مامان جان. رفتن دو روز در هفته بعد از مدرسه به خانه او بود که بعدش یکی از اعضای خانواده که زودتر کارش تمام میشد - مثل دوران مهد کودک- می آمد دنبال من. مامان به عنوان جایزه هر روز که میرفتیم خانه مامان جان برایم کتاب می خرید و من با آن کتاب سرگرم بودم تا بیاید.

دو چیز کودکی مرا عمق داد. سفرهای طولانی با پراید سفید کاست خورمان که بیشتر مسیر آواز شجریان می پیچید در آن، جاده های کویری، جاده های ساحلی، جاده های پر درخت و خلاصه، مسیر. و شب ها. شبهایی که تا صبح بیدار می ماندم. کتاب می خواندم و موسیقی های جامانده خواهرم را گوش میدادم. لنگ هایم را تکیه می دادم هوا و رادیو هفت شنبه گوش می دادم جمعه ها، پنجشنبه شبها منصور ضابطیان رادیو پیام و سه شنبه ها محمد صالح اعلا. نگار زمان کش می آمد. کلمه ها عمیق می شدند. مدرسه هنوز هم برای من شلوغی هایش را داشت. کلاس موسیقی. کلاس زبان. کانون پرورش فکری. اما شب ها برای خودم بود. انگار کلمه ها شب ها از خانه شان می آمدند بیرون و روبروی من می نشستند. 

تنهایی،صبر و استمرار، داشت مرا به دنیای جدیدی وارد میکرد که برای شناختنش سرتا پا شوق بودم...


در ستایش آزادی

بسم الله 

ما فقط سالهاست که می خواهیم زنده بمانیم. انگار غول سیاه سرکشی بیرون از اینجا نشسته که ما را ببلعد و فرو بریزد در خودش. ما فرصت برای ستودن نداریم. ستودن آزادی، ستودن تفکر، ستودن احساسات خالص ، ستودن خوش قلبی. ما از مهلکه ای شیرجه میزنیم در مهلکه ای دیگر. حتی اگر بی آزار بوده باشیم. حتی اگر یک گلوله به کسی شلیک نکرده باشیم. حتی اگر دل کسی را نشکسته باشیم. ما محکومیم به سینه سپر کردن برای نمردن. محکومیم به زندگی را زنده نگه داشتن. روی صورت ما پر از جای زخم است. زخم هایی تازه و پر از خون. زخم های دوست. چنگ های رفیقی که خواسته ایم تیری را از بازویش در بیاوریم.

ما محکومیم به زنده ماندن. به زنده نگه داشتن. ما محکومیم به جلو نرفتن. محکومیم به توهم جلو، در حالیکه حبسیم در اتاق تاریکی، که اصلا معلوم نیست جلویش کدام طرف است و عقبش کدام طرف. ما محکومیم به بودن. به دستان لرزان روی کیبورد. ما در میان ای حکم، گریه می کنیم. مستاصل می شویم. می جنگیم. خون می پاشد روی صورتمان. درد زخمی میرود ته جانمان. و مدام داد می زنیم، هیچی نیست، فقط چند سال دیگر باقی مانده. ما خوشحال می شویم از گذشتن سالها. از نزدیک شدن به پایان. ما خوشحال می شویم از بهار. از تابستان. از پاییز. از زمستان. 

دستهای ما پر از خون است. چشمهای ما پر از گریه. با دستهای پر از خون می شود دست زد؟ با چشمهای پر از اشک می توان رقصید؟ ما خیال می کنیم. توهم داریم از شادی. 

غول بزرگ، دستش را هر از گاهی از گلوی یکی از ما بر میدارد و میرود سراغ کس دیگری. ما نفسمان که می آید سرجایش دنبال کلمه ها می گردیم. دنبال آواها. آنجاست که با صدای خش گرفته، اولین کلمه را داد می زنیم: شادی... آزادی... که یای آزادی تمام نشده، غول بزرگ سر می رسد و دست می گذارد روی گلویمان. دوباره فقط میخواهیم که زنده بمانیم...