قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه اول- شب، تنهایی، شعر

بسم الله

خواهر کوچکترم رها

سلام

این نامه ها را برایت از دورانی می نویسم که همه چیز در زندگی ام در حال تغییر است. اما تغییر بر پایه قواعدی که برای خودم در سالهای پیش ساخته ام.

تو از من در آستانه پایان 25 سالگی ام خواستی برایت از مسیری که آمده ام بفرستم و خواهر ناشناس من، عمیقا باور دارم که جملاتی که برای من نوشتی چیزی جز لطف و محبت نبوده. زندگی من مثل همه آدمهای دنیا بوده. نه بهتر نه بدتر از همه آدمها. اما حالا در آستانه 26 سالگی، شاید بهانه خوبیست که برای من 25 سال زندگی ام را دوره کنم. و از اول برای تو تعریف کنم. برای تو که از من خواسته ای نقشه راه برایت بفرستم. و ببخش که من جز قصه گفتن چیزی برایت نمی توانم بگویم. مطمین نیستم مسیری که میروم انتهایش به ساحل ختم شود که برایت عینا ترسیم اش کنم. اما میتوان برایت لذت های مسیر را تعریف کنم.

من حدود 25 سال و چندماه پیش در یک خانه بین دانشگاه مادرم و محل کار پدرم به دنیا آمدم. من فقط ته تغاری پدر و مادرم و خواهر 13 سال کوچکتر خواهرم نبودم. من ته تغاری فامیل مادری و پدری هم بودم. عزیز دردانه به معنای واقعی. اما این عزیزدردانگی در زبانهاست و در حقیقت چیزی جز تنهایی چیزی عاید ته تغاری ها نخواهد شد! من عزیز بودم. یادم نمی آید چیزی را خواسته باشم و برایم نخریده باشند. یا عصری باشد که پدرم مرا روی شانه هایش نگذاشته باشد و با خودش پارک نبرده باشد و در راه برایم آوازهای کردی نخوانده باشد. از مسجد و پارک که با بابا بر می گشتیم، می دویدم سمت فریزر و قد بلندی می کردم تا دستم برسد به شکلات هایی که مادر برایم درست می کرد. قالبشان شبیه خرس بود فکر کنم. و مطمئنم خوشمزه ترین شکلاتهایی بود که در تمام عمرم خورده ا م. بعد میرفتم می نشستم در چهارچوب دراتاق مامان و بابا و مامان را تماشا می کردم که با چرخ خیاطی برایم سارافون شیه آن شرلی ای می دوخت. در کودکی ام جزییات معنا داشت. همه آدمها مهربان بودند بلا استثنا. همه شبیه مامان مرا دوست داشتند. بعد از شام، با مامان دراز می کشیدیم روی تختشان و برایم قصه آقا موشه را برای صدمین بار می خواند. من بیسواد بودم آخر. خیلی کوچک بودم. با همبازی ها، فامیل بسیار پرجمعیتی که هر دفعه می آمدند برای من هدیه ای جداگانه خریده بدند و مرا روی سقف ماشین هایشان می گذاشتند و پدر و مادر مارکوپولوام که هر دفعه هوس دیدن جای جدیدی از ایران را می کردند، بزرگ شدم. 

11 سالم بود که خواهرم در 24 سالگی پس از رد کردن هفت خوان پدرم در شوهر دادن دخترش، ازدواج کرد. پدرم هنوز هم سخت گیر است و به نظرش دختر نباید در سن پایین ازدواج کند. از آن موقع انگار جدی جدی تنهایی بزرگ من شروع شد. روزهای زیادی را در گریه کردن می گذراندم. خانواده کوچکم، خواهرم، مادرم و پدرم بهترین دوستان من بودند و هنوز هم هستند. هیچ چیزی نیست که به آن فکر کنم و آنها خبر نداشته باشند. دوست هایی که قهر و آشتی های زیادی را دارند، اما همیشه کنار همند. حالا به خانواده کوچک ما، شوهرخواهرم هم اضافه شد. جای برادری که هیچ وقت نداشتم. پایه بازی و کل کل. و سفرهای 4 نفره ما، حالا دیگر 5 نفره شد. 

اما باز هم نصیب من ، تنهایی بود. یک تنهایی عمیق که شاید در کودکی ام نمی دانستم این تنهایی دقیقا چیست.

نه من دختر درونگرایی نبودم هیچ وقت. ده هزارتا دوست در مدرسه و همسایگی و مسجد و کانون پرورش فکری و کلا در جهانیان داشتم. ما هیچ کدام از آنها در خلوت تنهایی من جایی نداشتند.

7 سالم بود که فهمیدم شغل مامان استاد دانشگاه بودن است. و یک روزهایی از هفته می آید دنبال من مدرسه و مرا می برد خانه مامان جان. مامان جان خیلی مهربان بود. اما خیلی شکسته بود. زنی که انگار تمام زندگیش را برای بچه هایش داده بود. انگار غم های بچه هایش به جای شانه های آن ها روی شانه های او نشسته بودند. مامان جان عزیز همه ما بود. خواهرم و پسرخاله ام یک وقتهایی میرفتند و با او زندگی می کردند. حیف که هیچ وقت آن روزهای خوب بر نمی گردد. سهم من هم از مامان جان. رفتن دو روز در هفته بعد از مدرسه به خانه او بود که بعدش یکی از اعضای خانواده که زودتر کارش تمام میشد - مثل دوران مهد کودک- می آمد دنبال من. مامان به عنوان جایزه هر روز که میرفتیم خانه مامان جان برایم کتاب می خرید و من با آن کتاب سرگرم بودم تا بیاید.

دو چیز کودکی مرا عمق داد. سفرهای طولانی با پراید سفید کاست خورمان که بیشتر مسیر آواز شجریان می پیچید در آن، جاده های کویری، جاده های ساحلی، جاده های پر درخت و خلاصه، مسیر. و شب ها. شبهایی که تا صبح بیدار می ماندم. کتاب می خواندم و موسیقی های جامانده خواهرم را گوش میدادم. لنگ هایم را تکیه می دادم هوا و رادیو هفت شنبه گوش می دادم جمعه ها، پنجشنبه شبها منصور ضابطیان رادیو پیام و سه شنبه ها محمد صالح اعلا. نگار زمان کش می آمد. کلمه ها عمیق می شدند. مدرسه هنوز هم برای من شلوغی هایش را داشت. کلاس موسیقی. کلاس زبان. کانون پرورش فکری. اما شب ها برای خودم بود. انگار کلمه ها شب ها از خانه شان می آمدند بیرون و روبروی من می نشستند. 

تنهایی،صبر و استمرار، داشت مرا به دنیای جدیدی وارد میکرد که برای شناختنش سرتا پا شوق بودم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد