بسم الله
دخترخاله چند سال است که دور است . خواهر رفته پیشش . برای امیرعلی تولد گرفته اند . حسودی ام شد که من نمی توانم ببوسمش در شب تولدش .
دخترخاله خوشحال بوده از رفتن خواهر ؟ نمی دانم . فقط میتوانم خیال کنم احتمالا شبهایی بوده که با هم در آشپزخانه ظرف شسته اند و خواهر برایش از همه روزهایی گفته که دور بوده . از تمام خوشی ها و ناخوشی ها .
دور بودن خوب است که نا خوشی ها جلوی چشم آدم نیست . اما وقتی خوشی ها هم نیست چه ؟!
کاش امیرعلی زودتر به آغوشم برگردد ... اینهمه دور بودن ، فعلا در توان من نیست ...