قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

ارغوان... ارغوان... تو برافراشته باش! تو بخوان نغمه ناخوانده من...

بسم الله

شاکی ترینم از واژه ها. هیچ وقت به  دردم نخوردند. شاکی ترنم از دنیا. هیچ وقت به دردم نخورد. دلم هزار پاره شد. هزار پاره. تا دلم میخواهد جرات کند و برود سراغ خوش حالی، آوار میریزد روی سرم. آوار اشتباه. آوار بی انصافی. آوار همه جاهایی که سکوت کرده ام. لعنت به این واژه ها. هیچ وقت چیزی نیستند که باید. آشفته حالیم را با چه کسی قسمت کنم؟ با او؟ بی انصافی نیست در حق او که شریک غصه های من باشد؟

زندگی ما درد است. سراسر درد. سراسر غصه. برای همین است شاید که هیچ وقت نمیتوانیم شبیه آدمهای عادی باشیم و برای آنها شادی آفرین باشیم. خوشحالیمان خوشحالی آنها نیست. رنجمان رنج آنها نیست. هیچ وقت این غصه از دامان ما پاک نخواهد شد. هیچ وقت زندگی ما رنگ آسایش به خودش نخواهد دید. ما این طوفان ها را انتخاب کرده ایم. این رنج، زندگی ماست!

دل من فدای تو باشد ارغوان! غم من فدای شادی تو باشد ارغوان! تو بخوان... تو بخوان...

دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد...

بسم الله

از خواب می پریدم و گریه می کردم. آن موقع ها اعتماد بیشتری به اخبار خارج از صدا و سیما داشتم. حتی یادم هست تلوزیون های ایران فیلم های اعتراضات را نشان نمی دادند، بیدار می ماندم برای دیدن فیلم ها از شبکه العالم. بی تابانه گریه می کردم. بارها تشبیهش کردم مثل کوهی که یکباره بریزد پایین. سیلی خورده بودم در 14 سالگی. آن اعتماد چنان شکسته بود که هیچ شکسته بندی نتوانست درستش کند. آن زخم برای همیشه ماند. نه که جایش. بلکه خودش. با خون های تراوانده روزانه. هیچ کس نمی فهمید چه ام شده. من فکر می کردم کوچکم. بزرگ می شوم و عقلم می آید سرجایش. حالا 25 سالم شده اما نهایت هنرم قورت دادن بغض است. دیگر گاه و بیگاه گریه نمی کنم. اما داغ روی داغ آمده روی قلبم. گلویم از فریادهای دیروز می سوزد. اشکها می تراوند به چشمانم و از سر می گذرانمشان. هنوزهم در جان من چیزی انگار آتش می گیرد. دیشب که با حکمت حرف میزدیم خیلی تلاش می کردم که گریه نکنم. میان آرزوهایمان برای روزهای خوب. در این آشفته حالی با همه اختلاف ها اما خوشحالم که آتش جانم در کنار آنها با گر گرفتن دوباره به جای زیر خاکستر بودن از داغ روی جگرم کم می کند. آدمهای خری مثل ما که همه چیز را برای وطن گذاشته اند. آدمهای خری مثل ما که از همه چیز دست کشیده اند. آدمهای خری مثل ما که برای غرق نشدن به هر تخته پاره ای دارند چنگ می زنند. نفسم حبس می شود. کلمه ها ته می کشند. آه می کشم آه می کشم. آه می کشم...

این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

بسم الله

بزرگ شده ام. این را وقتی فهمیدم که غم را پنهان می کنم در انتهای دلم و فقط وقتهایی که در اوج تنهایی میان جمع خودم خودم هستم یکهو می نشیند به دلم. هوای دلگیر غم را به یادم می آورد. انقدر بزرگ شده ام که گریه نکنم و بگذارم بغض گوشه گلویم خیس بخورد خوب. برای وقتی که بروم یک جای محرم. آه که چقدر نیاز دارم این شب جمعه به کربلا. به حرم سلطان. 

صبورا گفت من اگر در بلوچستان مردم اسم من را نگذارید شهید. آنجا بود که احساس کردم همه ما یک زمانی به این که ممکن است جان خودمان را آنجا از دست بدهیم فکر کرده ایم. همه مایی که قرار بود بمانیم و ادامه دهیم. جدی و محکم. توی مراسم ختم خانم امراللهی را دیدم که اولین بار در هیدوج دیده بودم. اولین جمله اش این بود: چه مرگ خوبی! ادبیات مهم است. من خودی ها را از ادبیات می شناسم. از تعجب میزان نزدیکی کلمات به هم. چه مرگ خوبی! بهترین مرگ دنیا برای من... 

انقدر غم در دلم بزرگ هست که از سر و صدا گریزان، میخواهم بنشینم یک گوشه و با این غم خو بگیرم. گرچه که به خانمش قول دادم ادامه بدهم که امیدش باشیم. گرچه که خانمش با آوردن اسم السابقون برقی در چشمانش زنده می شد. 

مرگ حسین علیمرادی همه چیز را برای من بی معنی کرد. مثل یک حادثه که میزند به دل روزمره گی. به خودم که آمدم از دشواری های تشکیلات بدم می آمد. از اختلاف نظرها و صحبت سر جزییات بدم می آمد. از هر چیزی که لحظه ای راه ما را متوقف کند بدم می آمد. پیش نویس کمیته سلامت را که به خودم قول دادم از بهمن شروع کنم دوباره آوردم بالا. به شورا تذکر دادم که انقدر توقفش را سر مساله ای که وظیفه ما نیست پایان بدهد و مسائل گروه را از سر بگیرد. 

این مرثیه بماند برای دلم. که اینهمه روز تکه تکه شد و، خم به ابرو نیاورد.

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

بسم الله

روی که جرات کردم  و بعد  از 6 سال رفتم جلوی جایگاه استاد تا شروع به بحث با دکتر راسخ کنم را هنوز خوب یادم هست. روزی که در آخرین کلاس ارائه های ترم گفتند طرح پژوهشی من بدون اینکه بدانند مال من  است حاصل یک فکر جالب است و از سیر بحث و سوال ها تعریف کردند را هم هنوز یادم هست. آن روز به دکتر راسخ گفتم پس احتمالات چه؟ گفت همه ما در احتمالات زندگی می کنیم. حاصل بحث این بود که من قانع شوم . و بین محمد مکه و محمد مدینه، به سمتی متمایل شوم که فکر می کنم صحیح تر است. 

آن انتخاب آن لحظه سخت بود. مثل تمام انتخاب ها. شاید اگر کس دیگری غیر از دکتر راسخ بود جرات انتخاب کردنم نبود. این روزها شدیدا نیاز دارم به آن لحظه که بروم جلوی میز یک استادی که سالها شاگردش بوده ام، بهم بگوید همه ما در احتمالات زندگی می کنیم. فرصت سرخوش سرخوش زندگی کردن نیست. باد سریعتر انتخاب کرد. و مگر نه اینکه حتی انتخاب اشتباه هم، ممکن است برای کسی درست ترین باشد؟

واقعا اسم این نسبی گرایی در دل رادیکالیزم مغزم را باید چه بگذارم؟:))

هزار بار همیشه، هزار بار هنوز

بسم الله

هنوز کارت بانکم را در جیب اریب و کوچک کاپشنم می‌گذارم که بیافتد گم شود و بدبخت شوم. هنوز به عادت همیشه از سمت راست سالن تخصصی ملی حرکت می‌کنم که درش بسته است، هنوز کارهایم را می گذارم برای دقیقه نود که از استرس بمیرم موقع سر رسیدنشان.

همانی که همیشه یک اشتباه را تکرار می‌کند چون آن اشتباه را دوست دارد.