قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد...

بسم الله

از خواب می پریدم و گریه می کردم. آن موقع ها اعتماد بیشتری به اخبار خارج از صدا و سیما داشتم. حتی یادم هست تلوزیون های ایران فیلم های اعتراضات را نشان نمی دادند، بیدار می ماندم برای دیدن فیلم ها از شبکه العالم. بی تابانه گریه می کردم. بارها تشبیهش کردم مثل کوهی که یکباره بریزد پایین. سیلی خورده بودم در 14 سالگی. آن اعتماد چنان شکسته بود که هیچ شکسته بندی نتوانست درستش کند. آن زخم برای همیشه ماند. نه که جایش. بلکه خودش. با خون های تراوانده روزانه. هیچ کس نمی فهمید چه ام شده. من فکر می کردم کوچکم. بزرگ می شوم و عقلم می آید سرجایش. حالا 25 سالم شده اما نهایت هنرم قورت دادن بغض است. دیگر گاه و بیگاه گریه نمی کنم. اما داغ روی داغ آمده روی قلبم. گلویم از فریادهای دیروز می سوزد. اشکها می تراوند به چشمانم و از سر می گذرانمشان. هنوزهم در جان من چیزی انگار آتش می گیرد. دیشب که با حکمت حرف میزدیم خیلی تلاش می کردم که گریه نکنم. میان آرزوهایمان برای روزهای خوب. در این آشفته حالی با همه اختلاف ها اما خوشحالم که آتش جانم در کنار آنها با گر گرفتن دوباره به جای زیر خاکستر بودن از داغ روی جگرم کم می کند. آدمهای خری مثل ما که همه چیز را برای وطن گذاشته اند. آدمهای خری مثل ما که از همه چیز دست کشیده اند. آدمهای خری مثل ما که برای غرق نشدن به هر تخته پاره ای دارند چنگ می زنند. نفسم حبس می شود. کلمه ها ته می کشند. آه می کشم آه می کشم. آه می کشم...