قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی

بسم الله

بزرگ شده ام. این را وقتی فهمیدم که غم را پنهان می کنم در انتهای دلم و فقط وقتهایی که در اوج تنهایی میان جمع خودم خودم هستم یکهو می نشیند به دلم. هوای دلگیر غم را به یادم می آورد. انقدر بزرگ شده ام که گریه نکنم و بگذارم بغض گوشه گلویم خیس بخورد خوب. برای وقتی که بروم یک جای محرم. آه که چقدر نیاز دارم این شب جمعه به کربلا. به حرم سلطان. 

صبورا گفت من اگر در بلوچستان مردم اسم من را نگذارید شهید. آنجا بود که احساس کردم همه ما یک زمانی به این که ممکن است جان خودمان را آنجا از دست بدهیم فکر کرده ایم. همه مایی که قرار بود بمانیم و ادامه دهیم. جدی و محکم. توی مراسم ختم خانم امراللهی را دیدم که اولین بار در هیدوج دیده بودم. اولین جمله اش این بود: چه مرگ خوبی! ادبیات مهم است. من خودی ها را از ادبیات می شناسم. از تعجب میزان نزدیکی کلمات به هم. چه مرگ خوبی! بهترین مرگ دنیا برای من... 

انقدر غم در دلم بزرگ هست که از سر و صدا گریزان، میخواهم بنشینم یک گوشه و با این غم خو بگیرم. گرچه که به خانمش قول دادم ادامه بدهم که امیدش باشیم. گرچه که خانمش با آوردن اسم السابقون برقی در چشمانش زنده می شد. 

مرگ حسین علیمرادی همه چیز را برای من بی معنی کرد. مثل یک حادثه که میزند به دل روزمره گی. به خودم که آمدم از دشواری های تشکیلات بدم می آمد. از اختلاف نظرها و صحبت سر جزییات بدم می آمد. از هر چیزی که لحظه ای راه ما را متوقف کند بدم می آمد. پیش نویس کمیته سلامت را که به خودم قول دادم از بهمن شروع کنم دوباره آوردم بالا. به شورا تذکر دادم که انقدر توقفش را سر مساله ای که وظیفه ما نیست پایان بدهد و مسائل گروه را از سر بگیرد. 

این مرثیه بماند برای دلم. که اینهمه روز تکه تکه شد و، خم به ابرو نیاورد.