قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

در ستایش آزادی

بسم الله 

ما فقط سالهاست که می خواهیم زنده بمانیم. انگار غول سیاه سرکشی بیرون از اینجا نشسته که ما را ببلعد و فرو بریزد در خودش. ما فرصت برای ستودن نداریم. ستودن آزادی، ستودن تفکر، ستودن احساسات خالص ، ستودن خوش قلبی. ما از مهلکه ای شیرجه میزنیم در مهلکه ای دیگر. حتی اگر بی آزار بوده باشیم. حتی اگر یک گلوله به کسی شلیک نکرده باشیم. حتی اگر دل کسی را نشکسته باشیم. ما محکومیم به سینه سپر کردن برای نمردن. محکومیم به زندگی را زنده نگه داشتن. روی صورت ما پر از جای زخم است. زخم هایی تازه و پر از خون. زخم های دوست. چنگ های رفیقی که خواسته ایم تیری را از بازویش در بیاوریم.

ما محکومیم به زنده ماندن. به زنده نگه داشتن. ما محکومیم به جلو نرفتن. محکومیم به توهم جلو، در حالیکه حبسیم در اتاق تاریکی، که اصلا معلوم نیست جلویش کدام طرف است و عقبش کدام طرف. ما محکومیم به بودن. به دستان لرزان روی کیبورد. ما در میان ای حکم، گریه می کنیم. مستاصل می شویم. می جنگیم. خون می پاشد روی صورتمان. درد زخمی میرود ته جانمان. و مدام داد می زنیم، هیچی نیست، فقط چند سال دیگر باقی مانده. ما خوشحال می شویم از گذشتن سالها. از نزدیک شدن به پایان. ما خوشحال می شویم از بهار. از تابستان. از پاییز. از زمستان. 

دستهای ما پر از خون است. چشمهای ما پر از گریه. با دستهای پر از خون می شود دست زد؟ با چشمهای پر از اشک می توان رقصید؟ ما خیال می کنیم. توهم داریم از شادی. 

غول بزرگ، دستش را هر از گاهی از گلوی یکی از ما بر میدارد و میرود سراغ کس دیگری. ما نفسمان که می آید سرجایش دنبال کلمه ها می گردیم. دنبال آواها. آنجاست که با صدای خش گرفته، اولین کلمه را داد می زنیم: شادی... آزادی... که یای آزادی تمام نشده، غول بزرگ سر می رسد و دست می گذارد روی گلویمان. دوباره فقط میخواهیم که زنده بمانیم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد