قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه چهارم - تردید

بسم الله

رهای عزیزم، سلام

انتخاب کردم که می خواهم ادبیات و علوم انسانی بخونم. اما این تصمیم با تمام جنگ جهانی که در خانه ما راه انداخت، برای پدر و مادرم هنوز جدی نبود. حق می دهم بهشان. آن موقع نمی دادم. فکر می کردم من حق دارم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم. غد و لجبار. اما من داشتم یک تنه تمام رویاهای آن را برای داشتن یک دختر دکتر مهندس دیگر داغان می کردم. و رشته ای را انتخاب می کردم که مال همکلاسی های تنبل و نخاله شان در دبیرستان بود. برای همین سال اول دبیرستان بردندم یک مدرسه دیگر که علوم انسانی اش ضعیف بود. دوستی های آن مدرسه هم جالب بود. دنیای غیر ایزوله. خرداد 88، پایان سال اول دبیرستان من بود. 

به زبان آوردن آن روزها خیلی برایم سخت است دیگر. شبیه یک خاطره نگفتنی. یک خاطره مشترک دور. اینبار چه چیزی در من تکانده شده بود؟ خوش خیالی. من یک دختر 14 ساله بودم که چیزی از سیاست نمی دانست. نمی داند هنوز. روزهای غریب. روزهای خیلی غریب... تنها یک چیز از آن روزها را مطمئنم. با من همه صداقتم آن مردم را دوست داشتم. مردمی که نجیب و خیر خواه بودند. در هر دو طرف قضیه. فقط مغزشان کار نمی کرد. شاید هم اندازه سیاست هایی که بر سرشان آوار می شد، کثیف نبودند. حالا خیلی چیزها داشت برای من فرو می ریخت. شبها کابوس می دیدم. کابوس جوی خون. کابوس شلیک به جوان های مردم. کابوس صحنه کشته شدن ندا. و وقاحت. وقاحتی که از دور بوی بد آدمهایش آزارم می داد. حالا انگار هنوز این کابوس ها تمام نشده اند... انگار کابوس ها تازه از 88 شروع شده بودند. 

به همه چیز شک کرده بودم. انگار به سختی پناه برده باشی به جایی، و سقف آن جا ناگهان خراب شود روی سرت. بی پرده و بی ترس می نوشتم. روزهای ترسناکی بود. هیچ خبری از جایی نبود. اعتماد می خواندم هر روز. قبل از اینکه اعتماد ملی توقیف شود. نوشته های ابراهیم نبوی هم جای دیگری بود که مشترک بود. بیانیه های میرحسین. بیانه شماره 1، بیانیه شماره 2، بیانیه شماره 3... بیانیه ستاد صیانت از آرای میرحسین... وبلاگ های انتشار دهنده این بیانیه ها فیلتر می شدند و ما باید به عدد قبلی آدرس وبلاگ یک عدد اضافه  می کردیم تا وبلاگ جدید و بیانیه جدید را بخوانیم. مرزی داشت شکل می گرفت. مرز باریکی به اسم ما و آنها.

نمی دانم این حس را تجربه کرده ای یا نه. اما گذشتن از چیزی که به آن اعتماد کرده ای کار راحتی نیست. سالها بر اساس فتاوای حوزه علمیه ای دین داشتی که حالا یک رنگ دیگر دارد. حالا در مقابل وقاحت سکوت می کند. حتی به آن طرف هم نمی توانی اعتماد کنی. این وسط چیزی که از بین می رود اعتماد است. نه فقط یک رژیم سیاسی که خودش را مقدس می داند. بلکه دین داری تو می افتد در یک گرداب. از این گرداب خلاص شدن، کار سختی است. مرجع تقلید عوض کردن؟ کار بیهوده ای بود. برای باور کردن این گرداب، باید بوی بدش نزدیکتر شود...

انتخاب طلایی این بارم بازگشت به محیطی بود که باور کنم آدمهای خوب و عادی هستند که از جریان خون ریز حاکم حمایت می کنند. که آن ها به هر دلیلی حامی این وقاحت هستند. حالا حق می دهم. ترس از گذشتن از آنچه به آن خو گرفته ای، خیلی زیاد است. می دانی حامی وقاحت لزوما وقیح نیست. حامی کثافت لزوما کثیف نیست. هر کسی قدر وسعش تکلیف دارد. شاید گذشتن او را به آدم بدی مبدل کند. می دانی. نباید آدم ها را سرزنش کرد. زندگی یک منشور دوار است. هر طرف بایستی یک رنگ می بینی. ما مستحق سرزنش های بیشتریم. گرچه که آن محیط با همه آن بودنش، باز هم اکثریت مخالفی داشت و فقط زور جان فدایانش بیشتر بود. آنجا یک اتاق فکر داشتیم. شعارهای هنگام حرکت صف ها که کسی متوجه نشود که می دهد، نوشتن دیوار نوشت با دستخط هایی که کسی نفهمد چه کسانی هستند، سبز پوشیدن متحد الشکل به بهانه عید غدیر.

میرحسین حصر شد. اعتراض ها فراموش شد اما من مطمئن بودم آتشی را به زور جارو کرده اند زیر خاکستر که یه روزی بد جور زبانه می کشد و این آتش برای من، تردیدی بود که راجع به همه چیز به جانم افتاده بود. عشق ورزان جدی جدی مهر باطل خورده بودند. حالا باید یک عده را از باورهایم خارج می کردم. اما نمی توانستم انگار. کار سختی بود. به چه باید پناه می بردم؟ هیچ کس نبود که به او مطمئن باشم. جز شبهای انجمن خوشنویسان و عصرهای فرهنگسرا که ساز و وسایل خطاطی ام را میزدم زیر بغلم و میرفتم. با اشک جمعه فرهاد را میزدم و دعای حاج آقا فاطمی نیا را در شب عاشورای 88 تکرار می کردم. خدایا آرامش را به کشور ما برگردان...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد