قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه پنجم - چشمه خورشید

بسم الله

رهای عزیزم سلام

امیدوارم سلامت باشی و هنوز از دست غول بزرگ کرونا با تمام قدرت فرار کنی.از تردید برایت گفته بودم. از اینکه عشق ورزان همگی مهر باطل خورده بودند و حالا دیگر حنای هیچکس برایم رنگی نداشت.

پناه بردم دوباره به کلمات. به صبح های زود قبل از طلوع خورشید. به بوی لطیف و مهربان صبحگاهی پاییز. به خلوت در تنهایی. بحث های بی پایان مدرسه، که به مراتب بهتر از دعواهای جناحی احمقانه دانشگاه بود، با سوال های همیشگی من همراه بود. نه مدرسه ما در فضا نبود. همه می ترسیدند از حرف زدن. من هم. اما از تردید بیشتر می ترسیدم. با بچه ها بیشتر حرف میزدیم. استدلال معلمها لوس و احمقانه بود. من می پرسیدم چرا رهبر در مقابل اینهمه توهین، وقاحت و آدم کشی ساکت است و آنها می گفتند وقتی خانمی با لباس فلان در بی بی سی از فلانی حمایت می کند یعنی بهمان. همه چیز سیاه بود. دل من پر از کینه. آن روزها بود که چیزی وارد زندگیم شد. 

سنتی که در دلم زنده بود. شوق دیدن سیاهه های حسین روزهای دور. آدمها شبیه هم بودند. من شباهت نمی خواستم. تکیه کردن میخواستم. به احساس های صادقانه. نمی دانم چطور می شود احساس صادقانه را تعریف کرد. تنها وقتی متوجه شان می شوی که با احساس های قلابی طرف شوی. با آدم هایی که دنبال صادقانه بودن هیچ چیز نیستند. آدم هایی که تظاهر و دروغ را بیشتر از هر چیز دوست دارند. می دانی. دیدن دنیا با همه کثیفی که درش هست، اصلا چیز جالبی نیست. آدم ها هر کدام یک خنجر دارند. خنجرهای خواسته، خنجرهای ناخواسته. اما به هرحال سمت قلب تو نشانه گرفته اند. خیلی سخت است که بتوانی باور کنی بدخواهی انقدر حجم زیادی را از دل آدم ها فرا گرفته. بدانی آدم ها برای بالاتر بردن خودشان می خواهند تو را کوچک نشان بدهند. از یک جایی به بعد نباید در مسیر خودت راه بروی. باید بدوی. مارپیچ بدوی. کلاغ پر بروی. سینه خیز بروی. آدمها تو را نشانه گرفته اند و باید از دستشان فرار کنی. چون برای آدم ها پیروزی ربطی به صداقت و اصالت داشتن ندارد. برای آدم های که شبی همند، پیروزی یعنی از بغل دستی ات، همکلاسی ات، حتی همسرت(!) جلوتر باشی.

می دانی رها، آدم ها سالهاست که ایمانشان را به خدا از دست داده اند. به اینکه عادل، نام خداست و عدالت در دست های اوست. و هر کسی در زندگیش نسیم هایی از طرف خدا دارد. نسیم های صادقانه. به جای اعتماد کردن به این نسیم ها، با پروراندن گیاه نامهربانی و بدخواهی افتادند به جان همدیگر. حالا من میان آن ها بودم. به هیچ چیز راضی نمی شدم. تا نوشته ها به دادم رسیدند. خلاصه نوشته ها این بود: هر لحظه حسین است.همیشه حسین هست. 

پیش دانشگاهی بودم و مست نسیم هایی که یکی پس از دیگری می خورد به صورتم. ملاصدرا می خواندم. نظریه عالم صغر و عالم کبیر ابن سینا را بغل می کردم. مثل قبل شعرهای قیصر و فاضل را زیر لب میخواندم و انگار تمام این دنیا مال من بود. یادم نیست چه کسی بود که می گفت، اما عشق تنها داشته آدمیزاد است که هیچ کس دستش به آن نمی رسد. شاید بتوانند تو را از چیزهایی که دوست داری محروم کنند. دل تو را بشکند. تو را دوست نداشته باشند، اما هرگز دستشان به خوشحالی های تو نمی رسد. تا می توانی برای خودت دلخوشی در جهان درست کن. در دلم داشت نوری می آمد. نوری داشت می آمد در دلم. مثل یک چشمه از دریای خورشید.

دل گرم شده بود. حالم خوب بود.حرفها تکراریست. آتشی در جانم بلند شده بود که همزمان شیرین و همزمان سخت بود. ملاصدرا می گفت هنر نیست جدا بودن از آدمها و خوب بودن. من در میان دوستانم بودم. با شیطنت های وسیع.  همه آن نرگس قبلی. اما انگار در تنهایی خودم داشتم ایمان می آوردم. به چیزهایی که نمی توان گف. به تک نوازی ها، شعرهای حافظ، روضه ها...

انگار بعد از سالها مزه مزه کردن، داشتم حالا خوب تماشا می کردم در دستانم چه دارم. و چه چیزهای ارزشمندی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد