قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه سوم - نرگس

بسم الله

سلام رهای عزیز

بابت این تاخیرها عذر خواه توام. قرنطینه دارد به پایان می رسد کم کم و دانشگاه ها قرار است باز شوند. باید پایان نامه را بگذارم در لیست دفاع ها. با این اوضاع، نمی دانم کی نوبتش می رسد در این صف طولانی پایان نامه های آماده دفاع. حالا در کنار دو مسئولیت کاری دیگر که خدا را شکر یکی شان هنوز در مرحله پیش تولید است، درگیر نوشتن برای یک برنامه تلوزیونی هم هستم. کاری که یکی از دوست داشته های من در زندگی ام بوده. کار فعلیم، نوشتن دکترین حقوق عمومی و ارتباط دادن به مواد قوانین، کاری که در تمام این سالها هیچ شیر پاک خورده ای انجامشان نداده بود، کاری است که دوست دارم. موسسه حقوقی که در آن کار می کنم، موسسه حقوقی بین المللی است پایین خانه مان که دپارتمان حقوق عمومی قوی دارد. اول برای این از کار قبلی جدا شدم و اینجا را انتخاب کردم که نزدیک خانه بود. اما حالا، دوستش دارم. هم فضای موسسه را، هم محیط را، هم کارم را. به همه اینها، عضویت شورای مرکزی یک گروه جهادی فعال را هم اضافه کن و تصمیم برای سر و سامان دادن به نوشته ها و کارهای پژوهشی در همان راستا. بهرحال امیدوارم با این همه روضه خواندن، مرا بابت تاخیرم ببخشی! 

تا آنجا نوشتم که آدم بزرگی شده بودم برای خودم. به قول امیرعلی ادالت شده بودم. حالا باید انتخاب می کردم. چه سازی بزنم. چه موسیقی گوش کنم. چه کتابی بخوانم. و چطور فکر کنم. آیا جهان برای من گل و بلبل بود؟ نه. خواهرم آن روزها نه تنها نقش اول خانواده، که نقش اول فامیل بود و من فقط خواهر مرضیه بودم. شوهرخواهرم هم نقش مکمل. هر دو هم دوست داشتنی و خواستنی برای هرکسی که آن ها را می شناخت. و من آرام انتخاب می کردم. موسیقی های پاپ در کنار موسیقی شجریان. رضا امیرخانی در کنار مصطفی مستور. و حافظ. دوست خوب و همیشگی من. 

حالا در آینه موجودی را می دیدم که باید برایش انتخاب می کردم. و آن موجود من بودم. چه چیزی شبیه من بود؟ بله. اول از همه چیز هنر. در کمال ناباوری برای همه حتی خودم، موسیقی بیشتر از ادبیات. اما به هرحال مطمئن بودم جز این دو، چیز دیگری شبیه من نیست و انتخاب هر چیز دیگری برای آینده اشتباه است. آیا جهان برای من گل و بلبل بود؟ هرگز. خانواده من هیچوقت نه سخت گیری های سیاسی داشتند، نه سخت گیری های مذهبی. اگر میخواستم نماز صبح بخوانم باید خودم بیدار می شدم. هرکسی باید خودش بیدار می شد. اما آیا با اجبار بیگانه بودند؟ یکبار داشتم با دوستهایم در حیاط پشتی مدرسه راهنماییم والیبال بازی می کردم. والیبالم خوب بود. برعکس فوتسال که سال اول دبیرستان مجبور بودیم همان را بازی کنیم و من را همیشه می کاشتند در دروازه. یعنی راستش را بخواهی بارها فکر کنم رویشان نمی شد، وگرنه می گذاشتندم جای تیر دروازه! یکهو یادم افتاد امتحان زیست داریم. علوم ما چهار قسمت شده بود و هر کدام معلم خودش را داشت. فیزیک، زیست، شیمی و یک چیز دیگر احتمالا. پریدم بالا و چمبره زدم روی برگه امتحان زیست و نوشتم. انگار که قصه است. بیست شدم. همین مصیبت و نمره های بدون درس خواندن خوب شیمی و ریاضی، قفل مادرم را به قفل پدرم چربانید که باید تجربی بخوانم و پزشک شوم. بله! در خانه ما، مهندس شدن اجباری بود. حالا دیگر تهش پزشک شدن. و دانشگاه خوب رفتن، و کارمند یک شرکت خوب شدن. ما کاسبی بلد نبودیم. شغل جد اندر جد ما همین بود. و جنگ، کم کم داشتن آغاز می شد...

سازم را عوض کردم. و بکوب نشستم پای تمرین که خودم را برسانم به آزمون ورودی هنرستان موسیقی. اما گوشه مغزم یک چیزهایی هنوز جولان می داد. اینکه ساعتها می توانستم بنشینم یکجا و درباره همه چیز فکر کنم. اینکه میل به خواندن و دانستنم روز به روز بیشتر می شد. اینکه سرم از کتابهای شعر بالا نمی آمد. اینکه حرف زدم و حرف شنیدن را دوست داشتم. 

مدرسه راهنمایی را دوست داشتم. یک مدرسه خلوت. سوگولی زنگ های انشا بودم سال اول. بعد شدم مجری برنامه ها. احسان علیخانی مدرسه بودم. بعد نویسنده و کارگردان نمایش های مدرسه. بعید می دانم کسی مرا از آن مدرسه یادش رفته باشد. من عاشق خلاقیت های در مدرسه بودم. دستم باز بود همیشه برای هر کاری که دوست داشتم انجام بدهم. یادم هست برای زنگ های تفریح رادیو راه انداختیم. من مجری آن رادیو بودم. شبها متن ها و اخبار مدرسه را ضبط می کردم. بایک ضبط دیگر آهنگ بینشنان می گذاشتم و پخش می شد. مدرسه کجا بود؟ مدرسه مجتمع امام صادق.

کم کم ولی یک چیزهایی عمق پیدا کرد. دو نفری که در زندگیم مهم بودند. کلاس های دینی خانم صباغ زاده که حالا استاد امام صادقند، و مهدیه خانم، دختر کوچک آیت الله مهدوی کنی که کلاس های اخلاق با آنها بود و استاد دانشگاه بودند. من عداوتی با دین نداشتم. اما دوست خوبی هم نبودم. بود دیگر. شبیه زندگی بقیه. نماز و حجاب و روزه. ساده. اما انگار سئوال هایی داشت برایم جان می گرفت. کنار نمی آمدم. یکبار سر دانشگاه اعتراض کردم به مهدیه خانم. فکر کنم سر تک جنسیتی بودن، یا شاید اجباری بودن چادر. دقیق یادم نیست. اما یادم هست جوابی ندادند. سر تکان دادند فقط. این احتمالا اولین پیروزی بود که به من جرات داد سالهای بعد در دبیرستان سر کلاس مقابل دکتر غلامی  علیه احمدی نژاد و هشتاد  هشت اعتراض کنم. صحنه خنده داری هم بود. جزقل بچه روبروی استاد دانشگاه امام صادق، پروردگار ماله کشی جمهوری اسلامی. 

خانم صباغ زاده مرا دوست داشت. شاگرد خوب کلاس های قرآن بودم که قرآن را جلو جلو حفظ می کرد. سال اول شاگرد آقای هاشمی بودیم. شاید اولین تجربه خدای قابل لمس برای من آن روزها بود. آقای هاشمی کنار حفظ، تفسیر هم می گفت. شاید آن روزها به کرامت آدمها بیشتر اعتقاد داشتم. آخرین جلسه، رفتم پیشش و گفتم برای من یک استخاره بگیرید. عمرا اگر معنی استخاره را می دانستم. چیزی شبیه به حافظ بود شاید برایم که هر وقت دلم می گرفت بازش می کردم و قربانش میرفتم که انقدر خوب بلد است. گرچه که این اواخر سر شوخی باز کرده با من. قرآن را باز کرد. یک چند ثانیه ای سکوت کرد و چند بار الله اکبر گفت. بعدش بهم یک جمله گفت که عین جمله را هنوز یادم هست. حتی حرکات دستش. شبیه به آن خوابی که روزهای دور دیدم. جزء به جزء. جمله این بود: "خدا از فرش، به عرش می رسوندت." و من، آشفته از حیاط مدرسه زدم بیرون و بین دو در مدرسه از کوچه پشتی به کوچه پایینی، بدون توقف گریه کردم شاید عجیب ترین گریه زندگیم که نمی دانستم برای چه گریه می کنم. نمی دانستم حسی که دارم چه هست. حالم بد است یه خوب. اما بی پناه بودم. آشفته بودم. جمله مبهم بود. هنوزم هست. اما ان لحظه انگار چیزی را در من تکاند. و آن چیز همه من بود. همه نرگس...

انتخاب کردم. ادبیات و علوم انسانی. مذهب. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد