قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه دوم - خیر و شر

بسم الله

خواهر کوچکم رها، سلام

این نامه را وقتی برایت می نویسم که کارهای زیادی مانده، اما دلم خواست میان کارهایم برای تو بنویسم. 

ساعتهای زیادی از وقت من در دبستان به گشت و گذار در کتابخانه بزرگ مدرسه می گذشت. یادم نمی اید چه کتابهایی خواندم، اما یادم هست که زیاد و مکرر بودند. شغلم انگر جویدن کتاب بود. سر کلاس زیرزیرکی کتاب میخواندم. مشقهایم را می پیچاندم و کتاب می خواندم. از مشق نوشتن متنفر بودم از بچگی. یکبار تمرین ریاضی را ننوشتم، خانم معلم بهم گفت نمی توانم سر کلاس بنشینم و از کلاس بیرون رفتم و یک ساعت تمام کتاب خواندم. احتمالا او هیچ وقت نخواهد فهمید چه لطف بزرگی به من کرده است. خانم معلم می گفت اگر آدم درس نخواند موفق نمی شود. اما من همیشه مثل همه بچه های کلاس ۲۰ می شدم. همه درس ها را. وقتی می شد تمرین لوس و خسته کننده ریاضی را حل نکرد و به جایش فیلم دید و کتاب خواند و ۲۰ شد، دیوانه بودم مگر وقتم را تلف کنم؟ این استدلال همه سالها بود. حتی برای امتحان های ترم اول و میان ترم هم درس نمیخواندم و همچنان ۲۰ می شدم. یعنی وقتی در راهنمایی فهمیدم بچه ها درس می خوانند تعجب کردم! 

یکبار کلاس پنجم در گشت و گذار میان کتابها رسیدم به عنوان جالبی که اصلا مناسب یک مدرسه دبستان نبود « روی ماه خداوند را ببوس». کتا ب را گرفتم و آمدم خانه در تنهایی همیشگی تا آمدن باقی اعضای خانواده شروع کردم به خواندن. برای من خواندن رمان ایرانی با ادبیات غمزده چیز عجیبی نبود. قبل از آن کتابهای غمگینی خوانده بودم که اکثرا رمان های نوجوان بودند. فضای غالب آنها کارگری بود و بی پولی. بعضی خنده دار، بعضی ناراحت کننده. یادم هست یکی از آن داستان ها داستان خانواده فقیری بود که با سختی پول جمع کردن پدر بعداز یکماه توانسته بودند آبگوشت بخورند و پدر رفته بود گوشت و سایر موادش را بخرد، اما در راه ساک خریدش با ساک حمام یکی اشتباه شده بود. داستان خنده دار بود، اما من غم عالم ریخت در جانم. حالا دنیا برایم در کلمات این کتاب داشت رنگ جدیدی می گرفت. عمیق و عمیق تر میشد. دو چیز یادم هست. دخترک قصه چادر تورتوری - که همسر پسرخاله ام در ختم ها سرش می کرد - سرش می کرد و یک جا، بحث می کردند که خدا چرا به موسی می گوید کفش هایت را دربیار، فالخع نعلینک... خواهرم که آمد خانه پریدم توی اتاقش و کتاب را نشانش دادم و گفتم دوستش داشتم. فردایش یا پس فردایش از مدرسه که آمدم پرسیدم آیا خوانده آن کتاب را؟ گفت این ها که مناسب سن شما نیست، چرا توی کتابخانه شما بوده؟

خواهرم کتاب را خرید و من آن را به کتابخانه پس دادم. اما یادم هست خواهرم و دوستهایش بعد از آن خیلی جدی درباره این کتاب و نویسنده اش حرف می زدند. یکبار دوست خواهرم زنگ زد خانه مان، و گفت به مرضیه بگو شبکه چهار نقد روی ماه خداوند را ببوس دارد. چقدر این روزهایی که گذراندم شبیه این حرف دوست خواهرم است. اینکه ساعتها با دوستهایم درباره یک اثر هنری حرف بزنیم و برایش ذوق کنیم و اخبار مربوط به آن را پیگری کنیم.

از این کلمات و فیلم ها یک چیز با من همراه شد. آن هم مفهوم نابرابری بود. مفهوم ظلم. آدم کشی. خانواده ام اهل سینما بودند. روایتی هست که مرا با کالسکه در شش ماهگی برده اند سینما و من هم خوش اخلاق و آرام در همراهی خانواده بوده ام. یادم هست یک روز پنجشنبه ای به پدرم سنجاق شدم که مرا ببر سینما. پدر مرا برد یک فیلم از محمود درویش  که درباره دختری فلسطینی بود و خودش گرفت روی صندلی کناریم خوابید. من اما با ذوق و اشک خیره بودم به پرده سینما. چیزی داشت به احساسات من اضافه می شد: نفرت از ظلم. نفرت از زورگویی، نفرت از برادر کشی...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد