بسم الله
امشب کلمهها درخشانند. مثل ماه شب چهارده مرداد. در آسمان صاف تابستانی. و من دلم میخواهد از تو با حرف بزنم تا سحر.
از آسمان، کهکشانها. از شهرها، حزنها، غمها. خدا میداند چقدر از خودم و اشتباهها غصه به دلم هست. چقدر از آدمها و اشتباهها غصه در دلم هست. شاید این غصهها را قصه گفتن برای تو با خودش ببرد. شاید اگر شهرزاد قصهگوی تو باشم، ملک جوانبخت خیال از کشتن جوانان بیگناه بردارد.
کلمهها بلند میشوند و میدوند میان صدای من. من اما نشسته و خیره به ماه و مشتری، در خیالم رویا میبافم که برای تو شعر بخوانم، حرف بزنم، انقدر حرف بزنم که خسته شوی و حوصلهات سر برود. بعد خجالت زده شوم و نگاهم را بدوزم به زمین و پاهایم را یکی در میان جلو و عقب ببرم.
چه شد که اینطوری شد؟ تو میدانی؟ من هم نمیدانم. اما ماه امشب حتما خوب میداند. چه شد که من یکهو پرت شدم به دنیای شرمندگیها و اشتباهها. چه شد که من هم اشتباه کردم مقابل اشتباه بقیه که در قبال من مرتکب میشدند؟
کاش امشب تا سحر برایت غمنامه میخواندم. غمنامه هبوط دخترک خوشحالی از دنیای خوشحالی و خوشبینیها، به دنیای سختگیریها و ناراحتیها...