قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

تو صبح روشن سپیدی

بسم الله

از آیینه بدم می آید. از کلمه ها بدم می آید. از آدمها بدم می آید. بغضی چپیده میان گلوی من که بیرون نخواهد آمد. 

کله ام را می کنم در لیوان قهوه ام و بخارش میخورد به صورتم. غم نامه ای متحرکم و آدمها را نمی فهمم. از همه بیشتر خودم را. باید چکار کنم؟ خدایا من باید چه کار کنم؟ مرگ آسانتر است از بی مصرفی. از بی تکلیفی. من دارم ذره ذره جان میدهم این روزها. آدمها برایم عجیبند. آنهایی که دارند عادی زندگیشان را می کنند. و من تشنه آغوشیم که نیست، برای شکستن این بغض لعنتی. 

شبها بست می نشینم توی سجاده. زل میزنم به دیوار روبرو. انگار منتظرم دیوار شکسته شود و منجی از آن طرف دیوار برسد. هی معادلات را بالا و پایین می کنم. در حکومت توتالیتر همه صداها خفه شده اند، پس جریان سیاسی ای برا اصلاح نیست. بیرون از اینجا گرگها، داخل اینجا شغالها به کمین مرگمان نشسته اند. هرکس انگار یک جور نقشه می کشد به گرفتن جان ما. دانسته و ندانسته. پس مردم بی پناه به که باید پناه ببرند؟ زیر کدام علم باید بجنگم؟ دست بیعت به  که بدهم که قصد جان مردم بی پناهم را نکرده باشد. از همین مردم بیشتر از همه خسته ام.

جان در بدن من اضافی است این روزها. کسی اگر بخواهد، دو دستی تقدیم به او. کافی بود زندگی هم از غم، هم از شادی...

نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1398 ساعت 04:37 ب.ظ

زیر کدام علم باید بجنگیم؟ علم ملت. فقط ملت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد