قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

عشق داند که در این بادیه سرگردانند

بسم الله

دلم می خواست مسعود بهنود بنشیند روبروی من. بهم بگوید خوشحالی از اینکه زندگی کرده ای؟ و من بگویم معلومه که خوشحالم. من فرصت پیدا کردم که غرق شوم در دریای محبت حسین. دریایی که قبل از عنایت او هیچ نمی دانستم ازش، و مطمئنم خیلی ها هم الآن نمی دانند. من فرصت کردم با نفیسه دوست باشم. بی دروغ، بی نقاب - کوچکترین نقاب!- صریح. شفاف، زلال... من فرصت کردم یک خوشی در زندگیم داشته باشم. فرصت کرده ام یک عالمه دوست های ناب داشته باشم. من فرصت کردم مامان را داشته باشم. مرضیه را، حتی بابا را. من فرصت کردم که کودکی با دیدنم بخندد. دستانم را بکیرد. به من پناه بیاورد. سخت از آغوشم جدا شود. من فرصت کردم که لغت به لغت، در مثنوی لیلی و مجنون غرق شوم. فرصت کردم صبح با بیت ای درد و غم تو راحت دل از خواب بیدار شوم. من فرصت کردم پشت یک وانت در سرازیری، در حالیکه سمت راستم دریای عمان است و سمت چپم کوه های مریخی و کویر، آواز بخوانم. من فرصت کردم یک شعر قیصر بخوانم برای بچه های دبیرستان مرزی هوشک. فرصت کردم به دوتا شاگرد دختر ادبیات درس بدهم که دانشگاه ایرانشهر قبول شوند. من فرصت کردم و تار لطفی غوطه بخورم. زیر باران شلنگی آواز بخوانم و خیس خیس شوم. من فرصت پیدا کردم زندگی را با تمام وجودم لمس کنم. دوست داشتن همه آدمها را. بی کینه بودن را. محبت کردن را. لبخند زدن را...

می فهمم. ممکن است خیلی ها این زندگی را نداشته بوده باشند. ممکن است خیلی ها جرات زندگی کردن نداشته باشند و البته، راست است که خب هزینه کمتری هم داده اند. زندگی هزینه دارد. غم  و رنجش هم هزینه دارد حتی. چرا غمش اگر غم خودش باشد، دلبر است...

من خوشحالم از اینکه زندگی کرده ام. از اینهمه فرصت. از حس های نابی که تجربه اش کرده ام. حتی این تنهایی لطیف را که اولش دردناک است. اما آخرش انگار، داستان یک پرواز شادمانه از رهایی است...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد