قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

طلوع من، طلوع من، وقتی غروب پر بزنه، موقع رفتن منه...

بسم الله

هربار احساس کرده ام چیزی در من فرو ریخته. انگار مرده ام و باز زنده شده ام. جانی از من گرفته شده. هربار که با لفظ مهربانی کسی را صدا زده ام و ناخن‌هایش را کرده در پوست صورتم و چنگ انداخته. هربار که برای کسی از محبت آواز خوانده ام، و با صدای بم ترسناکش گفته که نه با کلمه ها دوست است و نه با آوازها. گوشش به شعر ابتهاج و آواز شجریان عادت ندارد.  به تحکم عادت دارد و صدای خراش سنگ‌ها. من مرده ام هربار. و بعد از خودم پرسیده ام، چطور هنوز زنده ام؟

چطور هنوز زنده ام و انقدر بیتابم برای زندگی کردن؟ حالا که سهمم از آسمان قدر روزی چند ساعت دراز کشیدن زیرش و کتاب خواندن است، حالا که کلمه ها از جانم بالا می روند. حالا که ترس نرسیدن تمام جانم را گرفته. نرسیدن به چی؟ به همه چی. به هر چیزی  که باید می گرفتم در دستم و می گفتم ببین، این من. اما دستهایم چخبر؟ دستهایم کویر. دستهایم خالی.

به زندانی بودن یا نبودن ربطی ندارد. پرواز برای بالهای شکسته ای که هربار سخت پاره و پوره شده اند خیال است. 

نظرات 1 + ارسال نظر
نون دوشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1399 ساعت 04:44 ق.ظ

تو می تونی قهرمان.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد