-
نقطه اسلش
شنبه 25 بهمنماه سال 1399 14:19
بسم الله هفته پیش رفتم دانشگاه که نسخه اصلاح شده پایان نامه را تحویل بدهم و تمام. فکر نمی کردم انقدر حس عجیبی باشد. شاید من جزو آدم ها ی معدود و خوش شانسی هستم که دقیقا جایی بودم که اندازه من بود. تلاش نکردم خودم را بالاتر بچپانم. به پایین تر هم قانع نشدم. و اینها هیچکدام ربطی به من ندارد. البته شاید اگر بگویم کمتر...
-
عشق روی تو شد نصیب من
پنجشنبه 2 بهمنماه سال 1399 00:27
بسم الله بهم گفتی اگر دسته گل نرگسی که خریدم را بدهم بهت تا همیشه یاد من خواهی بود و من مردم برایت. درجا. مثل آن روز که بهم گفتی همیشه پیشت بمانم. مثل آن روز که با هم رفتیم آسمان نما و مشتری و زحل و مریخ و ماه و کهکشان قشنگمان را دیدیم. نشد بنویسم در چالش خودکشی، اما اگر یک دلیل برای خودکشی نکردن داشته باشم تویی...
-
سری سربلند و دلی سر به زیر
چهارشنبه 24 دیماه سال 1399 16:22
بسم الله من هیچوقت نخواسته ام نقش زخم خورده را بردارم و به همه آدمها بگویم باید به من حق بدهند چون هزار خنجر هنوز توی قلبم هست و هزار نفس از گلویم بالا نمیآید. هر بار زمین خوردم عادی بلند شدم. انگار نه انگار زمین خوردن درد دارد. برای اینکه کسی فکر نکند من زخمی شدم. دردها را جارو کرده ام زیر فرش. شاید برای همچین...
-
لقد خلقنا انسان فی کبد
دوشنبه 3 آذرماه سال 1399 13:14
بسم الله میرسم شرکت و می آیم طبقه خودمان. کیفم را می گذارم توی باکس خودم. احسان دارد با نسرین میان آپدیت انیمیشن کامپوزر شوخی می کند. چقدر این بشر خوب است. چقدر همه اشان خوبند. دلم تنگ می شود نبینمشان. حتی میان همه شان فخرالدین هم که کم حرف تر است با من خوب است. دیروز راجع به کافه نشینی با هم حرف زدیم. بهش گفتم که...
-
من که طرفدار توام
شنبه 1 آذرماه سال 1399 11:51
بسم الله سلام. من خیلی ناتوانم در برابر دنیای تو. من تسلیم توام. دستهایم بالاست. کاش می آمدی پایین. روبرویم می نشستی و حرف میزدیم و چای میخوردیم. من چیزی از دنیای تو نمیدانم. صد هزارسال هم بگذرد نمی فهمم. من همان نقطه ام در دایره تو. تسلیم مرکزیت تو. مرا ببر سمت خودت. من راضیم به هر چیزی که تو بخواهی. سرم هم خم است....
-
اونی که رو دوش خستهش یه امانت از تو داره، گاهی کم میاره اما اون امانتو میاره...
جمعه 30 آبانماه سال 1399 03:03
بسم الله از کل آن چندین سال شاگردی شاید چیزهای کمی یادم مانده باشد، اما خوب یادم مانده. مثلا اینکه هربار میخواهم با تو صحبت کنم، یادم هست که نسبت من با تو، نسبت نوشتهای است که خلق میکنم با من. اراده کنم نیست. اراده کنم هست. بعد من بیایم یاد تو بیاورم که ببین، من بودم آنچه قرار بود باشم، بین گزارههای شک، و تو نبودی....
-
منظر دلهای ماست، کرب و بلای حسین
شنبه 24 آبانماه سال 1399 23:34
بسم الله زنگ میزنم ۱۶۴۰. زمان کم است. سلام و حال و احوال نکرده میپرد بیرون و میگوید اگر رضایت داشتید عدد فیلان... . قطع میکنم، من حرف زیاد داشتم. کم داشتم یعنی، ولی زیاد داشتم. سایتها را بالا و پایین میکنم. یک لایوی از حرم پیدا میکنم آخر. از بین الحرمین است. یک بچهای دارد آن وسط میدود. میخندم بهش. قطعا خنده...
-
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
سهشنبه 20 آبانماه سال 1399 13:30
بسم الله بیستم آبان هزار و سیصد نود و نه احتمالا روز خاصی در زندگی من خواهد بود. صبح بارانی که زمان رانندگی از خانه تا شرکت به آواز آشنای قربانی گوش می دادم و دلم نمیخواست تمام شود. روزی که از یک تسهیلگر حقوقی خوشحال که داشت پادکستش را می نوشت کاری خواستند که ورود به دنیای بزرگ و جدیدی بود. تمام دلم از هیجان دارد آواز...
-
اون یه زن معمولیه، من چی میدونم از یه زن؟
یکشنبه 11 آبانماه سال 1399 21:45
بسم الله عزیز! من یک زن معمولیم. زنی که سر از بورس در نمیآورد و نمیداند امروز قیمت سکه و دلار چند است. زنی که دلش برای کادر درمان میسوزد. زنی که دلش به نقطههای روشن در زندگی خوش است. زنی که اگر بتواند دل یک نفر را آرام کند، سهمش را از زندگی برداشته است. من یک زن معمولیم. زنی که دنیا را گشته و گشته رسیده به آرامشی...
-
من برای زنده بودن جستجوی تازه می خواهم
سهشنبه 15 مهرماه سال 1399 15:59
بسم الله همه چیز خوب است. کار خوب. حقوق خوب. تیم خوب. آینده خوب. دوست ها خوب. خانواده خوب. سلامتی خوب. حتی مسیر کار جهادی پس از پایان نامه به سمت خیلی خوب. اما عشق در میان این همه دویدن چیزی شبیه خستگی در کردن است برایم. نیاز دارم به خزیدن در سایه محبوب. نیاز دارم که دلم گرم باشد. آن جای خالی درون قلبم به حرف های تو...
-
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا!
شنبه 29 شهریورماه سال 1399 12:04
بسم الله کله کدوی دیرینه شناس من! امروز روز اولی بود که پا گذاشتی در جایی به اسم مدرسه. با ماسک دایناسوری و کوله پشتی دایناسوری که احتمالا مامانت در آن یک لقمه گنده نون و پنیر گذاشته است. پشت سرت در عکسی که مامانت برایم فرستاده یک پرچم است. پرچم کشورمان ایران. این روزها تو خیلی بی تابی. احساس می کنی جهان ار کنترل تو...
-
فی کل موطن و موقف، وقف فی نبیک...
پنجشنبه 13 شهریورماه سال 1399 21:42
بسم الله پشت هر پرده نگاهم به بعضی از آدم ها، تعجب است. حتی کلمه ها هم دیگر جوابگو نیستند. کاش می شد با مردم با نگاه صحبت کرد. من از کلمه ها می ترسم. از کلمه هایی که از دهان خودم هم در می آید می ترسم. و این ۴۰ روز، قشنگترین ۴۰ روز دنیاست...
-
گرچه امروز رسیدیم به هم، دلتنگم
یکشنبه 19 مردادماه سال 1399 02:42
بسم الله درد از شقیقه چپم شروع میشود و ریشه میدواند به پایین، به انتها، به وسط. میگرن عزیز با تمام متعلقاتش. یکبار نشستم باهاش مفصل صحبت کردم. هرکسی از من بیخبر باشد او نیست. مثل یک دوست وفادار سر میزند به من. میان این حال بد فکر میکنم چقدر وقت کم دارم. فکر کردن بهش بهم استرس میدهد. خوش به حال آنها که سن برایشان...
-
ماه که میاد رد شه بره، بریزه سرت ستارههاش :)
دوشنبه 13 مردادماه سال 1399 00:31
بسم الله امشب کلمهها درخشانند. مثل ماه شب چهارده مرداد. در آسمان صاف تابستانی. و من دلم میخواهد از تو با حرف بزنم تا سحر. از آسمان، کهکشانها. از شهرها، حزنها، غمها. خدا میداند چقدر از خودم و اشتباهها غصه به دلم هست. چقدر از آدمها و اشتباهها غصه در دلم هست. شاید این غصهها را قصه گفتن برای تو با خودش ببرد....
-
Toplamış yine bütün güneşi üstüne
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1399 09:02
بسم الله خورشید جمع شده روی صورتم. تابستان فصل دریا و خنکاست.صبح ها گوجه را برمیدارم و میزنم به دل خیابان های سرسبز و گل و گشاد شهرک. ایران زمین را میروم پایین که برسم به موسسه. از تیم کوچک فعلی که فضایشان شبیه من است خوشحالم. کاری را که می کنم عاشقانه دوست دارم. دامن چین چینم را می پوشم یا سرهمی نخی دامنی رسمی ام را....
-
از یار آشنا سخن آشنا شنید
شنبه 31 خردادماه سال 1399 13:15
بسم الله این روزها بیشتر از هر چیزی حرف زدن می تواند حالم را خوب کند. اما حرف های با کیفیت. حرف های ناب. آدم های جدید. سکوت فعلی را خودم انتخاب کردم. اما بعد از سکوت، همیشه فریاد بلندی باید باشد. "دلم می خواهد حرف بزنیم." این را باید وصل کنم به خودم و راه بروم در خیابان. به خدا که وقت مرا نمی گیرید. بخدا که...
-
مرا ببر امید دلنواز من...
سهشنبه 27 خردادماه سال 1399 09:54
بسم الله من از پرتگاه پرت شدم پایین. میان زشتی و سیاهی. انقدر عمیق که حالا، پل شبیه رویاست. دوست های خوب من، کلمه ها، دور شده اند از من. بیگانه ترین. دیشب فکر کردم دیگر بر نمی گردم به روزهای خوب. به روزهای پل. روزهای پل همه چیز زیبا بود. من با صدای بلند می خندیدم. از بعد از سقوط، دیگر نمی توانم بلند بخندم. از روی پل...
-
نامه دهم - شهریارا گر آئین محبت باشد، جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
سهشنبه 20 خردادماه سال 1399 13:01
بسم الله رهای عزیزم سلام. آین آخرین نامه ایست که برایت می نویسم. امروز 26 ساله می شوم. عددی که غریب است و اصلا حال خوش 25 سالگی را ندارد. دیروز داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که چقدر 25 سالگی و تولد 25 سالگی حال خوبی بود. 25 سالگی سنی است که آدم دوست دارد برگردد عقب و پشت سرش را نگاه کند. این نگاه کردن اما ترسناک...
-
نامه نهم - قفس در بهشت
شنبه 17 خردادماه سال 1399 13:10
بسم الله رهای عزیزم سلام این نهمین نامه است و کوتاه میخواهم برایت از زنگ تفریح ۲۲ سالگی تا ۲۵ سالگی ام بنویسم. ۲۲ سالگیام فهمیدم دلم میخواهد یاد بگیرم. نه اینکه لزوما درس بخوانم و دانشگاه بروم، اما دلم میخواست ادامه بدهم به یاد گرفتن. اینکه چطور شد ارشد حقوق عمومی بخوانم خودش یک داستان بزرگ است، اما این وسط قبولی...
-
نامه هشتم - جا پای محکم (3- فایده)
دوشنبه 12 خردادماه سال 1399 13:23
بسم الله رهای عزیزم سلام. کم کم داریم به انتهای این نامه ها نزدیک می شویم. از ثبات اگر بخواهم سومین مولفه را برایت بنویسم، فایده است. فایده برای جهان. 18 سالم که بود و رسما وارد دنیای جدی ها شدم، می خواستم جهان را تکان بدهم.چرخ اختراع کنم. فلک را سقف بشکافم. آن موقع ها اگر از من می پرسیدی زندگی محبوبم چیست، می گفتم...
-
نامه هفتم - جا پای محکم (2- رفاقت)
یکشنبه 11 خردادماه سال 1399 17:53
بسم الله رهای عزیزم سلام. این که اسم دوران جوانیم را گذاشته ام جا پای محکم، دلیلش این است که احساس می کنم تمام عمر را باید رفرنس بدهم به این سالها. و باید تلاش می کردم تا رفرنس های خوب و معتبری بدهم. شاید خیلی ها در این سالها به این فکر نکرده اند که دارند بهترین سالهای زندگیشان را می گذرانند. اما حالا در آستانه 26...
-
نامه ششم - جا پای محکم (1- تخصص)
شنبه 10 خردادماه سال 1399 13:34
بسم الله رهای عزیزم سلام در ابتدای امر از وقفه های طولانی عذر خواهم. امیدوارم خوشحال و سرخوش و سلامت باشی. به قله زندگی ام نزدیک می شویم. البته هنوز نمی توانم با قاطعیت قله زندگی صدایش کنم. به کنکور. بی اهمیت ترین چیز دنیا در آن زمان برای من. من در آستانه پیدا کردن مسیر روشنی بودم که بخزم در پناهش برای ابد. انسان خوبی...
-
نامه پنجم - چشمه خورشید
دوشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1399 12:55
بسم الله رهای عزیزم سلام امیدوارم سلامت باشی و هنوز از دست غول بزرگ کرونا با تمام قدرت فرار کنی.از تردید برایت گفته بودم. از اینکه عشق ورزان همگی مهر باطل خورده بودند و حالا دیگر حنای هیچکس برایم رنگی نداشت. پناه بردم دوباره به کلمات. به صبح های زود قبل از طلوع خورشید. به بوی لطیف و مهربان صبحگاهی پاییز. به خلوت در...
-
نامه چهارم - تردید
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1399 12:31
بسم الله رهای عزیزم، سلام انتخاب کردم که می خواهم ادبیات و علوم انسانی بخونم. اما این تصمیم با تمام جنگ جهانی که در خانه ما راه انداخت، برای پدر و مادرم هنوز جدی نبود. حق می دهم بهشان. آن موقع نمی دادم. فکر می کردم من حق دارم خودم برای آینده ام تصمیم بگیرم. غد و لجبار. اما من داشتم یک تنه تمام رویاهای آن را برای داشتن...
-
نامه سوم - نرگس
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1399 13:50
بسم الله سلام رهای عزیز بابت این تاخیرها عذر خواه توام. قرنطینه دارد به پایان می رسد کم کم و دانشگاه ها قرار است باز شوند. باید پایان نامه را بگذارم در لیست دفاع ها. با این اوضاع، نمی دانم کی نوبتش می رسد در این صف طولانی پایان نامه های آماده دفاع. حالا در کنار دو مسئولیت کاری دیگر که خدا را شکر یکی شان هنوز در مرحله...
-
یار با ماست
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1399 00:50
بسم الله سحر می گفت آدم باید با خودش از فعالیت دانشجویی آدم هایی را بیاورد. اما با هویت جدید. همان قبلی را تکرار نکند. من اما فکر می کردم آخیش! یک سری از حرفها را فقط با این دوتا می شود زد. لم بدهم روی کاناچه کنار دیوارشان و بگویم. تند و تند و تند. غزاله دومین خیارش را نمک بزند. من بگویم و خلاص شوم و دل بدهند بهم. و...
-
نامه دوم - خیر و شر
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1399 15:42
بسم الله خواهر کوچکم رها، سلام این نامه را وقتی برایت می نویسم که کارهای زیادی مانده، اما دلم خواست میان کارهایم برای تو بنویسم. ساعتهای زیادی از وقت من در دبستان به گشت و گذار در کتابخانه بزرگ مدرسه می گذشت. یادم نمی اید چه کتابهایی خواندم، اما یادم هست که زیاد و مکرر بودند. شغلم انگر جویدن کتاب بود. سر کلاس زیرزیرکی...
-
نامه اول- شب، تنهایی، شعر
چهارشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1399 12:11
بسم الله خواهر کوچکترم رها سلام این نامه ها را برایت از دورانی می نویسم که همه چیز در زندگی ام در حال تغییر است. اما تغییر بر پایه قواعدی که برای خودم در سالهای پیش ساخته ام. تو از من در آستانه پایان 25 سالگی ام خواستی برایت از مسیری که آمده ام بفرستم و خواهر ناشناس من، عمیقا باور دارم که جملاتی که برای من نوشتی چیزی...
-
در ستایش آزادی
چهارشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1399 14:31
بسم الله ما فقط سالهاست که می خواهیم زنده بمانیم. انگار غول سیاه سرکشی بیرون از اینجا نشسته که ما را ببلعد و فرو بریزد در خودش. ما فرصت برای ستودن نداریم. ستودن آزادی، ستودن تفکر، ستودن احساسات خالص ، ستودن خوش قلبی. ما از مهلکه ای شیرجه میزنیم در مهلکه ای دیگر. حتی اگر بی آزار بوده باشیم. حتی اگر یک گلوله به کسی شلیک...
-
نزدیکتر
شنبه 30 فروردینماه سال 1399 11:08
بسم الله دردی می پیچد داخل کتف چپم که سالهاست دوست من است. وقتی برای کاری خم می شوم و دستم را می چرخانم. درد که جوانه می دواند و باید جیغ بزنم با خودم فکر می کنم یعنی درد تیر خوردن چقدر است؟ آن را می توانم تحمل کنم یا نه؟ من از درد چه می دانم؟ من از مرگ چه می دانم؟ چقدر درد نزدیک است، مرگ نزدیک است...