-
این غریبه کیه از من چی میخواد...
جمعه 10 خردادماه سال 1392 14:39
بسم الله حال و هوای این روزهایم را نمیدانم...دلیل زندگی این روزهایم را هم! پیچیده انگار! عجیب همه چیز درهم. حوصله فکر کردن ندارم. حوصله تصمیم گرفتن ندارم. حوصله آینه را حتی ندارم. گیر داده ام به آرشیو قدیمی موسیقی های این کامپیوتر. موزیسین قهاری نبوده ام...اما موسیقی گوش کن حرفه ای بودم! و گیر این چند وقته ام، چیزی...
-
فقط چند لحظه به من گوش کن...
یکشنبه 29 اردیبهشتماه سال 1392 16:21
بسم الله نمی فهمد تو خودت را بکشی ،بزنی به در ، بزنی به دیوار...نمی فهمد نمی فهمد تورا با تک تک کلماتش ، با لحن صدایش آزار میدهد . و نمیدانی باید باهاش بسازی یا ولش کنی به امان خدا. نمی فهمد می تواند وقت هایی که حالت خوب است و بهش لبخند میزنی را برای یک بار هم که شده آوار نکند روی کله ات. نمی فهمد گاهی هم میتواند از...
-
دیدمت اما چه دیر...
جمعه 27 اردیبهشتماه سال 1392 17:54
بسم الله افتاده است به جانم. یک مرض پوستی. از اینها که کلی حوصله میخواهد برای زود خوب شدنش. از همانهایی که من هیچ وقت ندارم. از اینهایی که مدارا کردن می خواهد...کنار آمدن می خواهد... بعد از عمری بود انگار. شنیدن نفسهایت...شنیدن صدایت...انگار دور بودی از من بچه جان! با تمام نزدیکی ات. و من فراموشت کرده بودم... امروز که...
-
مپیچ این چنین سخت در خود...مپیچ...
جمعه 20 اردیبهشتماه سال 1392 23:49
بسم الله دست و دلم گاهی نمی رود به نوشتن. به لطیف نوشتن. انگار عادت کرده به مقاله های 500 کلمه ای. به موضوعی نوشتن. انگار یادم رفته گاهی هم باید دلتنگ بشوم. گاهی هم باید نگران درسهای دانشگاه باشم. گاهی هم لازم است دردل کنم... اما لامصب نمیدانم چه صیغه ایست...انگار جدا نمیشود حساسیت از من! این حساسیت مزمن...که دلم در...
-
پناه
سهشنبه 10 اردیبهشتماه سال 1392 01:59
بسم الله پناه می برم از سردی زمستان به عطر بی رقیب نرگس...و دل کندن از نرگس برایم وقتی میسر است که بدانم بهار با خودش عطر گل محمدی را دارد. یک عطر ناب و تک در تمام بوهای عالم. و یک جهان رنگارنگ...جهان پر از بوییدنی های خوب...و یک خالق لطیف و مهربان... دلم تنگ میشود برای زل زدن به دریا برای تک و تنها بودن با آسمان و...
-
دنیای کوچک من
دوشنبه 26 فروردینماه سال 1392 01:12
بسم الله هرکسی دنیای خودش را دارد. با تمام دغدغه هایش. وگاهی دنیای تمام آدمها برای یک نفر تنگ میشود. و حالا بیگانه شده ام با دنیایی که یک عمر برای خودم ساختم...و سختی های زیادی را تحمل کردم برای ساختن این جزیره ی کوچک میان اینهمه سیل و طوفان... اما وقتی همین جزیره برایم تنگ میشود...دوست دارم در خودم رفتن را...خودم را...
-
داستان نرگول و رگبار...
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 22:34
-: جامعه آرام را تعریف کنید. صدای مجری رادیوی ونی است که مرا به مقصد میانی ام می رساند.شماره هایشان را تند تند پشت سر هم تکرار می کندو مجالی برای یادداشت می دهد.موسیقی تند نا آرامشان(!) بلا فاصله پخش می شود و من، این موش آب کشیده که ده دقیقه ایست زیر این رگبار باران به انتظار تاکسی ایستاده ام، به جامعه آرام فکر میکنم....
-
یک 'جا'
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1391 03:04
بسم الله توی این سریاله امشب,یک بنده خدایی بودکه عاشق اسباب کشی یا همان حمالیه خودمان بود.فکر می کنم من هم به درد او دچار شده ام.خاطرات بد,خاطرات خوب را از لابلای وسایلی که از ترس آمدن مهمان گاهی چپانیده ام روی هم پیدا می کنم و شروع می کنم به مروز کردنشان...گاهی گریه کردن بر جلیقه ای که مادربزرگی زمانی بافته و دیگر...
-
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی؟
چهارشنبه 27 دیماه سال 1391 01:33
بسم الله همیشه پر از شروع بوده ام...پر از انگاره...پر از رنگ...پر از شوق برای دویدن...پر از حس برای پرواز...پر از هر آغاز... اینقدر سر تحقیق جامانده کلاس مبانی جامعه امروز این کیبورد بنده خدا را کوبیده ام و اینقدر این لپ تاپ بنده خدا کارکرده و داغ کرده و آه از نهادش بر نیامده!(مثل خودم صبور است بچه!)، که حماقت است...
-
همین است که هست!
جمعه 22 دیماه سال 1391 03:25
بسم الله آقا سرمان در لاک خود است که هست حوصله ی در و دیوار نداریم که نداریم انتخابات اسراییل یک ماه دیگر است که است انتخابات خودمان شش ماه دیگر است که باشد امتحان داریم که داریم دلمان تنگیده است که است کار نداریم که نداریم حال نداریم که نداریم از ما وکیل در نمیاید که نمیاید خب تا ابد که نمیتوانم بابت همه اینها شرمنده...
-
عطر بیتاب کننده ی نرگس...
پنجشنبه 30 آذرماه سال 1391 10:53
بسم الله روزهای سرد و برفی,آدمهای سرد ,گرم,ولرم!کز کردن گوشه گرم تاکسی و زیر لب زمزمه کردن آهنگی که دوست داری...ویک نگاه خیره ی خیره به رو برو. نگاه بی پروای ادمها به ادمهای روبرو.صدای قرچ قرچ برفهای بیگناهی که زیر پا له میشوند.کاج هایی که سرخم کرده اند.سربالایی ها و سرازیری های دانشگاه.صدای مهربانانه ی چند دوست. ماه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 آبانماه سال 1391 10:48
عادت به ننوشتن از اون عادتای خوبه که خیلی وقتا فراموش میشه. خیلی وقته ننوشتم اینجا و شاید خیلی جاها... حرفی نیست. یک خلسه نهفته پیش رو. توی یه دریا. از این که کنترل هیچی دست خودم نباشه اعصابم خورد میشه. و از کنکور تا حالا احساس میکنم توی یک دریای متلاطم دارم دست و پا میزنم. از اون دریاها که بر ساحل نشستگان شاد و آرام...
-
خیلی دور...خیلی نزدیک
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 13:54
بسم الله حالت عجیبی است نازنین! براده سردر گم می شود. آهن ربا او را می کشد.براده می رود، می افتد،له میشود...از دست این نیروی آهن ربا که شده تمام هستی براده... چشم تو گویدم بیا خشم تو گویدم برو خنده پیام میدهد ناز اشاره می کند! براده نمی داند آنچه اورا می کشد آهن رباست یا توهم آهن ربا. براده نمی داند توهم رفتن به سمت...
-
تکیه گاه
سهشنبه 27 تیرماه سال 1391 14:47
بسم الله گاهی تمام تکیه گاه های محکمت در دنیا از بین می رود و تو حس می کنی روی یک فضای سیال در حال قدم گذاشتنی و هیچ صدایی نیست که دلت را خوش کند و دلگرم شوی که هنوز هم امید هست... گاهی دیدن عشق حتی دلت را خوش می کند به همان اندازه ه می تواند دیدن نامهربانی اذیتت کند چه خوب است که شما هستید! چه خوب است که می توان به...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 26 تیرماه سال 1391 23:19
بسم الله حرفی نماند عزیز! عزیز نا یافتنی! خطهای روی ورق....دل خوشکنکی برای نبودن تو نیست... آرام بخشی نیست... راه سخت است و طولانی... با قاعده کلمات از تو نوشتن دشوار است تو را باید با زبان عشق...با قواعد محبت نوشت حرفی نماند عزیز... حرفی در مصاف تو نیست کاش می شد همه کاغذ ها قلم ها را دور ریخت و نظر کردن یاد گرفت نه...
-
بن بست2
چهارشنبه 21 تیرماه سال 1391 22:11
بسم الله از سال 85 شروع کرده بودم. خیلیم دوسش داشتم. یه جورایی خیلی عاشقانه. یه بغض لعنتی گلومو گرفت وقتی دیدم بستنش...من با این وبلاگ بزرگ شده بودم...وعاشق آرشیوش بودم. شایدم به خاطر همین هیچ وقت خجالت نمی کشیدم ازش. چون می فهمیدم چقدر بزرگ شدم. بزرگ شدن خیلی خوبه.اما امروز فیلترش کردن...وبلاگ قشنگمو که اینهمه براش...