-
ای نخورده مست !
پنجشنبه 28 خردادماه سال 1394 02:50
بسم الله گاهس دستت می لرزه گاهی دلت می لرزه گاهی دست و دلت می لرزه من بغض دادم قده یه دنیا. من حالم بده قده یه دنیا. من بدم قده یه دنیا! دلم خوشه به ماه رمضان ! به نازنین رمضان. همه ی امیدمه رمضان. تتمه امید. همون کور سو عه ته پیت نفت برای روشنی...من دلم می لرزه برای رمضان. باورم نمیشه تا چند ساعت دیگه اولین سحر رمضان...
-
بیا دیوونه جون ، تا دلت دریاس ^_^
پنجشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1394 03:23
بسم الله اصن از اولش این صابر ابر لعنتی را که دوست نداشتم اینقدر. از آنجایی خیلی دوست تر داشتمش ، که آن دیالوگ نازنین را می خواند : اینقدر خیال تووسرم هست ، که دیگه نمیدونم کدومش خیاله کدومش واقعیت! از آنجا رفت در عنفوان مخم. حالا یک عمریست حالم با خیال خوبست . این خیال های روزهای خوب که می سازم و هر کدامش داستانی است...
-
همیشه ساده ی ساده...
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1394 17:30
بسم الله چه خوب چه بد ، من بدم می آید از آدمهایی که دنگ و فنگ دارند. از آدمهایی که سخت میشود داشتشان. از آدمهایی که رو نیستند و ساده نیستند. از آدمهایی که خر نیستند . چه خوب و چه بد من همین ریختی ام. ساده. از آدمهایی که سه ساعت حاضر شدن را طول می دهند بدم می آید. از آدم هایی که یک حا به جای اینکه تو را نگاه کنند کل آن...
-
اگه هنوزم عاشق منی...
یکشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1394 02:22
بسم الله مرض مرضه دیگه. نمیخوام برگردم به دفتر خاطرات دوران راهنماییم که 20 ساله گیمو توش توصیف کردم. اونجایی که قرار بوده دانشجوی ادبیات یا نمایشنامه نویسی دانشگاه تهران باشم و قرار بوده کلی بنویسم. یا اونجاهایی که جدی داشتم تلاش میکردم برای هنرستان موسیقی... دلم نمیخواد یاد اون روزا بیافتم...دلم میخواست آدم شجاعی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 5 اردیبهشتماه سال 1394 19:26
به هر آینده ای بی اعتمادم به هر آینده ای بی اعتمادم به هر آینده ای بی اعتمادم به هر آینده ای بی اعتمادم به هر آینده ای بی اعتمادم به هر آینده ای بی اعتمادم ... +: نه اینکه فک کنی تو فکر مرگم ! توان زندگی کردن ندارم ... ++: کجایی که غم تو چشامه ؟؟؟؟؟؟!
-
دیوانه جاااان...
شنبه 29 فروردینماه سال 1394 01:09
بسم الله دلم میخواهد بخندی خرم . خیلی بخندی خرم . میخواهم که خوشبخت شی این احساس را برای نفیس ترین انسان زندگیم دارم برای نازنین ترین نفیس دلواپستم بی تابتم بی قرارتم... کاش ببینم زودتر خوشحالی و خوشبختیتو...زودتر...
-
زندگیمو اینجوری میخوام
یکشنبه 23 فروردینماه سال 1394 17:18
بسم الله با خواهری جان یکبار درباره ی تصویر سیمین دانشور از زن های مختلف صحبت می کردیم. که در یکی از داستانهایش تصویر جالبی از عام زن های ایرانی خلق می کند. داستان زنی که با هر بار ازدواج کردنش سیستم فکری اش خیلی جدی تغییر میکند! یکبار زن یک رییس کاباره میشود و کاملا شبیه او می شود! یکبار زن یک آخوند می شود و چادر و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 فروردینماه سال 1394 03:47
بسم الله شاید خنده دار باشد ولی به طرز فجیعی دلم برای بچه های انجمن اسلامی دانشکده تنگ شده ! برای آنهایی که کنارشان جنگیده ام.
-
یه مرگ ساده می خوام...یه مرگ پر لبخند...
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1394 00:16
بسم الله برای هر آدمی تقدیری مشخص شده. میفهمم. هر آدمی هم باید یک سری چیزها را تحمل کند ، و به اندازه ی خودش یک سری لذت ها را هم در دنیا داشته باشد. این را هم می فهمم. استاد میگفت وقتی زندگی سخت می شود جزع و وزع نکنید. اما نگفت دگر کل زندگیتان سخت بود چکار کنید. لعنت به این تقویم که برای من حداقل هیچ وقت عیدش نمی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 اسفندماه سال 1393 18:02
بسم الله بعضی وقتها جای دوری نمی رید، نه سفر ، نه مهاجرت. اما باید برای بعضی ها یک مراسم بسیار گنده ی خداحافظی برگزار کنید. چون دارید کم کم توی دلتان ازشان فاصله می گیرید از سرزمینشان
-
تیتر یک فحش بد است که به دلیل رد شدن خانواده نمیشود گفت
دوشنبه 25 اسفندماه سال 1393 01:43
بسم الله مساله این است که معتادها چطوری میتوانند ترک کنند؟ کسی که بر میگردد به چندین سال گذشته و نگاه می کند یک بخشی بزرگی از سالهای زندگیش با اعتیادش گذشته، کسی که با این اعتیاد زندگی کرده، کسی که مثلنی شراب شده یک بخش جدا نشدنی از زندگی اش و با هر پیاله به خودش لعنت می فرستد چه؟ آدم ها اصلا می شود که ترک کنند چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 اسفندماه سال 1393 00:40
بسم الله مرد دزدی کرده بود. باید دستش قطع میشد. حکم اجرا شد. دشمن علی پرسید : چه کسی دستت را قطع کرد؟ گفت : دستم را شجاع مکی قطع کرد. علی . تعجب کرد. دستش را قطع کرده بود اما او همچنان اورا شجاع مکی میخواند! حالا چن وقتیست برنامه ی ما با تو هم شده یک همچین وضعی. من غلط میکنم تو حکم اجرا میکنی من خفه می شوم در تقاص...
-
بانوی من!
جمعه 15 اسفندماه سال 1393 16:36
بسم الله هر سال این موقع ها که می رسد، تمام حواسم را جمع می کنم، شش دانگ می نشیم پای اثر شما بانو. تابلو را از اول تا آخرش درست نگاه می کنم. نقطه به نقطه. رنگ به رنگ. هر سال که این موقع ها می رسد ، دلم برای خودش دم می گیرد. شروع می کند دو تا روضه را بلنددبلند میخواند. خوب میدانم. سالگرد رفتنه مامان جان که اواخر...
-
با تو درست شبیه زنی انقلابی ام
پنجشنبه 9 بهمنماه سال 1393 15:35
بسم الله مثلنی فکر کن، بر گردیم به یک عالمه سال قبل. اوایل انقلاب. من شلوار جیب بپوشم با کتانی، مانتوی چهار خانه و روسریم را گره بزنم، تو هم پیراهن نخی سر شانه دار. هر روز توی دانشگاه به جای کشف رابطه ی آدمها با هم یا کارهای خز جناحی ، برویم دعوا کنیم و بزنیم تویه سر و کله ی هم. تو نماینده ی انقلابی مسلمانها بشوی من...
-
اگر منم که دلم ... بله ^_^
شنبه 4 بهمنماه سال 1393 04:33
بسم الله مداد رنگی و کاغذ و کاتر ولو شده است روی میزم. ساعت چهار و نیم صبح . با هانیه حرف میزدم که فکر میکنم وسط حرف خوابش برده. می آیم سمت اتاق خواب. دراز میکشم و صد بار با خودم تکرار میکنم اتو کردن مانتو صورتیه یادم نرود، شارژر یادم نرود، مونو پد یادم نرود، میز را هم بایستی فردا جمع کنم... و به شب اول هفته و شب آخر...
-
اگه چن سال زودتر می دیدمت...
پنجشنبه 2 بهمنماه سال 1393 02:44
بسم الله هیچ وقت نفهمیدم چه بود آن آیه...شاید هم برایم خواندنش...شاید هم نخواند. فقط یادم است دیوانه وار زدم بیرون از مدرسه. بی پناه. 11 سالم بود. احساس میکردم یکی برداشته کمپلت زندگیم را آورده پایین! احساس میکردم هیچ پناهی ندارم. هنوز هم نمیدانم کدام سوره و کدام آیه بود که برایم خواند. فقط بعدش نگاهم کرد وویک جمله...
-
پسر قد بلندم، میلاد
شنبه 20 دیماه سال 1393 13:08
هیچ! هیچ خاطره ی ناراحت کننده ای ازش ندارم که هییییچ... تمام روزهایم خوشم خلاصه میشه توی این برج...این برج اگر نماد تهرانه، نماد خوشبختی منم هست...نماد روزهای خوش با آدمهای خوب منم هست... و هر روز که نگا میکنم چقد از خوشبختیه همه بالاتره، چقد وقتی برف میاد و مهه بازم سعی میکنه باشه و به من لبخند بزنه ، چقدر وقتی دوده...
-
سیم و زر ما بین که اندوختنی نیست ^_^
شنبه 24 آبانماه سال 1393 02:52
بسم الله می فرماد : چندیست که این جامه به تن دوختنی نیست حکایت ماست و این وبلاگ جانمان خیلی وقت است که ننوشته ام. اما یک جاذبه ای دارد این کیبورد وقتی قرار نیست سفارشی بنویسی که حد ندارد! تعارف که نداریم، حل می شوند آدمها ، وسط این مدرنیته طول و مسخره . وسط این جهانی که مثلنی دارد میرود بترکاند! دارد میرود که بشود...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1393 23:21
آخرین جلسه است چشمهایم را می بندم زل می زنم در چشم های اقای انسانی و اشک می ریزم ، مدام مدام مدام آخرین جلسه است می گذارم دلم را ببرد از کربلا بخواند از بین الحرمین زل می زنم و در چشمانش و اشک می ریزم نمی دانم چرا اما انگار همه وجودم می لرزد می ترسم خسته ام راهی نیست بن بست... خدا...هست! آخر کلاس ، زل می زنم به استاد...
-
سپیده که سر بزند ، در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید...
پنجشنبه 26 دیماه سال 1392 01:39
بسم الله نازنین! نمی دانم وقتی باشی و زندگی برایم خیلی سخت باشد، باید برایت بگویم همه سختی های زندگیم را یا نه؟ نمی دانم جرئت می کنم برایت بگویم یا نه. تک تک زجر هایی که کشیده ام و می کشم را می توانم برایت روایت کنم یا نه؟ نازنین. نمی دانم چه هیزم تری فروخته بودم به زندگی که اینقدر وحشیانه دارد تسویه حساب می کند. که...
-
بخوان مرا که به عشق تو مبتلا باشم...
شنبه 23 آذرماه سال 1392 02:09
بسم الله -: دیوونگیه! زل می زند با غیظ و توی چشمانم می گوید! مثل همیشه می خندم. لبخند میزنم به چشمان نگرانش. جواب نمی دهم. سرم می اندازم پایین. تویِ دلِ پر دردم می گویم عشق دیوانگیست! حر دیوانه است. بُرَیر دیوانه تر تر است از همه شان تازه! یکبار علی خیره شده توی چشمش! از آن موقع روانی شده اصلا :| اینقدر روانی که بلند...
-
همتش بدرقه راه کن ای طائر قدس
جمعه 15 آذرماه سال 1392 04:33
بسم الله میدانی نازنین؟ دلم اندکی خوش است. نمی دانم اسم کشته شدن در راه زیارت حسین را می توان شهادت گذاشت یا نه. اما میدانم عشق مرز نمی شناسد. عشق راه نمی شناسد. نمی دانم، خودم هم چیززی در مورد خودم نمی دانم و بعید می دانم تو چیزی در موردم بدانی! اما نازنینمن به نگاه بریر دلخوشم. به او که به عشق سیراب شدن از نگاه پسره...
-
کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است
جمعه 24 آبانماه سال 1392 02:44
بسم الله حال این روزهایم را زیاد خواستم بنویسم برایت نازنین! اما نشد...یعنی نمی شود. نمی دانم چه شده که قلبم نمی کشد دیگر. انگار خاک شده ام. افتاده ام روی زمین . ولی از آن زمین خوردن های دوست داشتنی. به داستان علی اکبر کربلا که می رسم، تمام داستان را که می خوانم، دلم وقتی آتش می گیرد که علی اکبر... داستان علی اکبرش...
-
از این عادت با تو بودن ، هنوز ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه
دوشنبه 6 آبانماه سال 1392 19:52
بسم الله بین تمام بچه هایی که دهه 70 به دنیا آمده اند، یک چیزی مشترک است. آنهم اسم احسان خواجه امیریست! یعنی بالاخره طرف موسیقی گوش دادن را هم که حرام بداند(!) بالاخره یک جایی ، بعد یک سریالی آهنگش را شنیده و اعتراف کرده که خیلی قشنگه! حالا بین این تمام بچه ها، یکسری بچه ها هستند که تنهایی زیاد چشیده اند. یک سری بچه...
-
از تماشای انار لب رود ، سیر چشمیم ولی...دل خونیم...
یکشنبه 21 مهرماه سال 1392 23:28
بسم الله می خواهی داد بزنم؟ سرم را بکوبم به دیوار؟ بنشینم یه جا زار بزنم؟ گریبان چاک دهم؟ می خواهی چه کار کنم که نکرده ام؟ از دل خسته و تنهای من چه می خواهی؟ از دل بی کس من چه می خواهی؟ بابا شما کجا من کجا؟ شاه را چه به گدا؟ شاه عزیز، بگذار برایت شرح وظایف دهم خب؟ شما شاهی خب؟ من گدایم خب؟ شما باید کرم کنی...نه اینکه...
-
دوباره بی قراری و دوباره گریه هایِ من ، نمی دونم چرا به تو نمی رسه صدایِ من...***
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 14:04
بسم الله از تو برایم یک اسم مانده. فقط یک اسم...هیوم می گوید تو "من" ِ قابل تغییری نداری. تو خودت هستی. در عین اینکه خیلی از عقیده ی کج و ماوج هیوم متنفرم، وسط کتاب به تو فکر می کنم.به مهربانی ساده در قلبت. به اینکه هر که رد شد هرچه خواست به تو گفت. به تویی که حتی خودت هم به خودت رحم نکردی! ظلمت نفسی های...
-
المنه لله که در میکده باز است...
سهشنبه 26 شهریورماه سال 1392 23:42
بسم الله تمام دلتنگی هایم را همیشه آوار کرده ام سرت. تمام خستگی هایم را انداخته ام روی دوشت. همیشه کانهو اعرابی* آمده ام ایستاده ام بر و بر زل زده ام به ضریحت. همان گوشه دنج. همان تکه ای که یک معبر کوچک است برای رد شدن. سرم را گذاشته ام به دیوارش و عینهون ننه مرده ها گریه کرده ام...عینهون یتیم ها...آمده ام داد زدم...
-
آخر نفهمیدم آن شب اشک من بود یا که باران
جمعه 4 مردادماه سال 1392 05:43
بسم الله میخواهم تمام این سرگشتگی ها تمام شود تمام این دلخوشکنک های الکی دلم یک آرامش تازه می خواهد یک آرامش دائم دوست داشتن مهم است، از مهم تر از دوست داشتم اعتماد کردن است. یکبار که این اعتماد را بکنی تا آخرش هستی...هست... دلم میخواهد ذهنم را بکنم و پرتش کنم یک طرف... روبریم می نشیند...حرف میزند...حرف میزند و...
-
غمخوار
شنبه 22 تیرماه سال 1392 00:24
بسم الله مقاله را باهزار بدبختی تایپ میکنم و بعد با هزار بدبختی دیگر مجبور میشوم با اینترنت سیم کارت (از فواید استفاده از اینترنت مخابرات ایران است که هر از گاهی درست وقتی که باهاش کار حیاتی داری حال میکند قطع شود) میلش کنم.با سرعت برق خودم را میرسانم بیمارستان. حدس میزنم ساعت ملاقات باید گذشته باشد.دربان محترم بخش...
-
sister
جمعه 14 تیرماه سال 1392 19:12
بسم الله خیلی خوب است که در این دنیا یک کسی باشد که همیشه بدانی هست. یک کسی که تکیه گاهت باشد. یک کسی که بتوانی سرت را بگذاری روی شانه اش، موهایش را از روی صورتش بزنی کنار و پیشونی اش را بماچی! کسی که بدانی همیشه در خانه اش به رویت باز است. دیروز بعد از ماه ها با خواهری رفتیم خرید درمانی! کلی گشتیم خیابانهای مختلف...