بسم الله
مداد رنگی و کاغذ و کاتر ولو شده است روی میزم. ساعت چهار و نیم صبح . با هانیه حرف میزدم که فکر میکنم وسط حرف خوابش برده. می آیم سمت اتاق خواب. دراز میکشم و صد بار با خودم تکرار میکنم اتو کردن مانتو صورتیه یادم نرود، شارژر یادم نرود، مونو پد یادم نرود، میز را هم بایستی فردا جمع کنم...
و به شب اول هفته و شب آخر هفته فکر میکنم...
کاش چیز دیگری میخواستم ازت خدای لطیفم...
خدای صبور و نازنینم...
چقدر گمت کرده بودم... چقدر باز هم گمت میکنم. هر لحظه گمت میکنم...ممنونم :)
واقعا خوابم برده بود؟
ااخی
حالا چی میگفتیم؟