قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

بسم الله

حال این روزهایم را زیاد خواستم بنویسم برایت نازنین! اما نشد...یعنی نمی شود. نمی دانم چه شده که قلبم نمی کشد دیگر. انگار خاک شده ام. افتاده ام روی زمین . ولی از آن زمین خوردن های دوست داشتنی. به داستان علی اکبر کربلا که می رسم، تمام داستان را که می خوانم، دلم وقتی آتش می گیرد که علی اکبر...

داستان علی اکبرش برایم خیلی خاص است. می دانی، آدم که عاشق باشد , به جرعه نگاه معشوق دلش آرام می گیرد، به اشاره معشوق جان می دهد، مصداق بارز ارباً اربا می شود، اما تمام این زخم ها با یک نگاه آرام می شود، با صدا... این حال غریب را چه کسی می فهمد نازنین؟ قطعا نه تو و نه من! آتش می گیرم که می فهمم، علی اکبر نگاه پدر را ندید و رفت...سرش در آغوش پدر نبود و...اصلا مگر می شود همچین پدری؟ از صدها افسانه شاعرانه تر؟ خیال ؟ وهم؟ نه ! اینها شاعرانه تر از خیال من است!

میدانی؟ دلم هوس تنهایی کرده. که حتی تو هم نباشی. هیچ کس نباشد. کلاس و کار و هزار دغدغه دیگر هم نباشد. دلم میخواهد من باشم و یک آسمان، یک دشت...امروز که زیر باران، موقع پخش کردن غذاهای هیئت به تمام قاعده تا جیب شلوار زیر چادرم خیس باران شده بود و می لرزیدم- نمی دانم از شوق بود یا از سرما-، دلم میخواست مهربانیش را بشنوم...نفس بکشم...میداند که من خیس شدن دوست دارم، می داند که من غرق شدن دوست دارم، می داند که من نگاهش را دوست دارم...

گله نکن نازنینم! نمی توانم عقده های قلمم را برایت باز کنم. باور کن این گره های کور ذهنم را خودم هم نمی توانم باز کنم. از خوده آواره ام برایت می گویم. از نگاه های مهربانم. از تمرکزی که سعی کردم داشته باشم. از تمام این ده روز دیوانگی. از تمام سرگشتگی هایم. عزیز دلم، راه قلبم را می دانی! و محبت پنهان شده در تمام ماده های قانونی ذهنم را. و تمام شعر هایی که گوشه های جزوه های مدنی نوشته ام. می دانی که دلم یک زندگی آرام می خواهد. می دانی که دلم می خواهد هر ثانیه را مهربان و شاد زندگی کنم و نگذارم لحظه ای کسی از دستم ناراحت باشد.

اما می دانی که چقدر سخت است با حق بودن. با حسین بودن و تشویش داشتن. این تشویش را شاید فقط یک نگاه کم کند. یک لحن...نمی دانم. دل آشوبه ام. نِفله ی نِفله! عزیز جان از شروع میترسم...دلم جرئت قطره ای بیش نیست...از تمام انگاره های شروع می ترسم. اما حس مبهمی ایست که از آینه روبرو هم می ترسم. از رد شدنهای اتفاقی مقابلش و دیدن تمام آنچه که هستم.از دیدن تمام زشتی هایی که زیبایی اش شاید تنها نام حسین است...

خلاصه میکنم، گرچه شاید در کلام حرف زیادی نداشته باشم که باتو بزنم، اما در نگاه... منی که می بینی خسته است، شکسته است، خیلی وقت است دارد به تمام در ها و دیوار ها میکوبد که خودش باشد اما نمی تواند. منی که می بینی محصور است. بین تمام چیزهاییی که دوست ندارد.بین تمام شادی هایی که ندارد، تمام همدم هایی که ندارد و همراه های که ندارد - مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست!- با این منی که می ترسد از کزبلاپیش رو...مداراکن، شاید برود سمت یزید، اما امید هست! حتی تا بالای سر...خنجر بدست...شاید این بار نصیحت عمل کند نازنین...شاید...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد