قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

بانوی من!

بسم الله

هر سال این موقع ها که می رسد، تمام حواسم را جمع می کنم، شش دانگ می نشیم پای اثر شما بانو. تابلو را از اول تا آخرش درست نگاه می کنم. نقطه به نقطه. رنگ به رنگ. 

هر سال که این موقع ها می رسد ، دلم برای خودش دم می گیرد. شروع می کند دو تا روضه را بلنددبلند میخواند. خوب میدانم. سالگرد رفتنه مامان جان که اواخر فروردین نیست، همین روزهاست. فاطمیه...هر دفعه که میروم پیش سلطان ، مرض تاکید دارم. می دانم مامان جان پیش مادرشان هست هااااا، اما باز می گویم به مامانتان بگویید هوای مامان جان ما را داشته باشند آنور!

ببخشید...نمیدانم چرا این روزها که می شود بانو جان، دلم خیلی هوای خانه ی مامان جان و حرف زدن ازش را می کند بانو! 

بانو!مامان جانم، عروس یکی از چند خان مطرح روستاهای زنجان بود. همه کاری هم بلد بود یا به قول ترک ها، سفره اش همیشه باز بود. مثل مرد ها هم اسبرسواری می دانست. برای اینها دوستش نداشتم. برای این دوستش داشتم که شیر زنی مثل مامانی داشت. توانسته بود با تربیت مامانی مثل خودش ، یک جاپای محکم از خودش در تاریخ بگذارد....چه فایده که من هیچ وقت نتوانستم این جاپا را برای مامانی محکمتر کنم...

بانو!

من سالهاست اینجای تقویم، دنبال یک تصویر واقعی از شما میگردم. روضه ها را دیگر دوست ندارم. آنهایی که شما را بی بی می خوانند. اما شما بانویید بانو! خانم من...سالهاست که این موقع ها می افتم به جان کتابها، برای پیدا کردن ایدیولوژیتان. برای اینکه بفهمم، چرا ایستادید جلوی آن در و گفتید نمی زارم ببریدش؛ از عشق علی ، یا به امر ولی؟

بانو!

مرض مرض است دیگر! مرضم گرفته همه ی این خیر و برکات نامتان، همه ی این سدهای شفیع مسلمان بودن و اینها را بشکنم، بیایم پیشتان،ببینمتان، سوال بپرسم ازتان...مرض مرض است دیگر بانو! 

هوس یک دلدسیر گریه کرده ام در دامنتان...از دست خودم...از دست همه...

مرض مرض است دیگر بانو..

هر سال این موقع ها

می افتد به جانم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد