بسم الله
مثلنی فکر کن، بر گردیم به یک عالمه سال قبل. اوایل انقلاب. من شلوار جیب بپوشم با کتانی، مانتوی چهار خانه و روسریم را گره بزنم، تو هم پیراهن نخی سر شانه دار. هر روز توی دانشگاه به جای کشف رابطه ی آدمها با هم یا کارهای خز جناحی ، برویم دعوا کنیم و بزنیم تویه سر و کله ی هم. تو نماینده ی انقلابی مسلمانها بشوی من هم از حرف زدنت کیف کنم. بعدنی ها بشینم فکر کنم اگر کسی جای تو بود هم اینقدر کیف می کردم؟ با هم برویم ساندویچ کثیف بخوریم. بعد از دعوای دیالکتیکی که با هم دانشکده ای هات کردی و سرت شکسته و پانسمانش کرده ام. کنارت نفس بکشم. دلم بخواهد سرم بگذارم روی شانه ات و دستم را بگذارم روی دست هایت اما نتوانم. شرم کنم . سرم را بیندازم پایین و بگویم دیر شده و بزنم بیرون. دنبالم بیای تا ایستگاه اتوبوس و نگاهم کنی...
اه لعنتییی
همیشه دیر می رسم...