-
نسیم وصل به افسردگان چه خواهد کرد؟
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1399 01:30
بسم الله دراز کشیدهام که موهای متوسط فرفریم همینجورکی خشک شود. بعدش روغن نارگیل بزنم بهش و نگاهش کنم. پیراهن گلبهی روشن نخیام را پوشیدهام و به سقف خیره شدهام. درس امروز درباره شهاب سنگها بود. خیلی زیاد تخصصی و فیزیکی و ترسناک. چه کسی فکر میکرد حجم آن قلمبه شهاب سنگ میتواند هزار برابر خورشید باشد؟ و طول...
-
طلوع من، طلوع من، وقتی غروب پر بزنه، موقع رفتن منه...
یکشنبه 24 فروردینماه سال 1399 19:37
بسم الله هربار احساس کرده ام چیزی در من فرو ریخته. انگار مرده ام و باز زنده شده ام. جانی از من گرفته شده. هربار که با لفظ مهربانی کسی را صدا زده ام و ناخنهایش را کرده در پوست صورتم و چنگ انداخته. هربار که برای کسی از محبت آواز خوانده ام، و با صدای بم ترسناکش گفته که نه با کلمه ها دوست است و نه با آوازها. گوشش به شعر...
-
ابر و باران و من و یار، فتاده به وداع...
سهشنبه 19 فروردینماه سال 1399 19:48
بسم الله شیر قهوه آماده ام را که خوردم یک قطره باران چکید روی گونههایم. حالا دیگر جای صندلی های به هم پیوسته حیاط پشتی را جا به جا کرده ام و گذاشتهام زیر آسمان. دراز کشیدم و به خواندن کتابم ادامه دادم. قبل از اینکه بروم پایین با خودم گفتم چه کتابی هم انتخاب کرده ام برای این روزهای قرنطینه! ماشالله به مغز فندقی ام....
-
ففروا الی الحسین
شنبه 19 بهمنماه سال 1398 16:54
بسم الله کابوس پشت کابوس. این دلیل تب و حال بد امروز است. خواب دیدم در خانه امان که چیزی شبیه حیاط خانه قدیمی خودمان با خانه قدیمی عمه بود، یک عالمه حیوان چهارپا داشتیم. با یک دوست همراه که نمی شناختمش. این دومین باریست که کسی را در خواب می بینم و نمی شناسم. مثل همان جوانک سیاه پوش خیاط که وقتی از خواب بیدار شدم زدم...
-
از هرچه در خیال آمد نکوتر...
سهشنبه 15 بهمنماه سال 1398 16:27
بسم الله ببار روی روسریم. بپیچ میان آزادی مانتوی بلندم. بخند رو به روی چشم نیمه ترم. دوست باش با من. شبیه نور خورشید شو در یک روز تابستان گرم. واجب باش بر من. واجب باش بر من. مثل نمازهای قبل فجر صادق. مثل استغفار بعد گناه. واجب باش بر من. مثل صداقت. مثل رعایت. بنشین به دلم. مثل برف. سفید و آرام. که خیالت را بردارم...
-
من آن طبیب زمین گیر و زار و بیمارم، که هرچه زهر میدهم به خودم نمیمیرم
پنجشنبه 26 دیماه سال 1398 23:56
بسم اللههیچ کس نخواهد فهمید. همانقدر که من هیچ کس را نمیفهمم. آدمهایی که ساده زندگیشان را میکنند. خوشحالند. من دارم از درون هزارتکه میشوم. هر شب روزی صدبار آرزوی مرگ میکنم و به روی خودم نمیآورم. حتی نمیخواهم بنویسم. با کسی شریک شوم. عصبانیم. صبرم تمام شده و آدمها را نمیفهمم. پایاننامه به جای خوشحال کردن ناراحتم...
-
لنزلنا علیهم من السماء ملکا رسولا
شنبه 21 دیماه سال 1398 00:57
بسم اللهنه میخواهم از زمین برای من چشمهای بجوشانی، نه باغی از انگور و خرما که نهرها از میان آن روان باشد، نه آسمان را پاره پاره بر سر من فرو آمیزی، نه خدا و فرشتگان را بر من حاضر آوری، نه برای تو خانهای طلا کاری شده باشد، و نه به آسمان بالا روی.من مومنم به محبت تو. به اینکه هرکس در خانه تو را بزند دست خالی نخواهد...
-
تو صبح روشن سپیدی
چهارشنبه 18 دیماه سال 1398 15:46
بسم اللهاز آیینه بدم می آید. از کلمه ها بدم می آید. از آدمها بدم می آید. بغضی چپیده میان گلوی من که بیرون نخواهد آمد. کله ام را می کنم در لیوان قهوه ام و بخارش میخورد به صورتم. غم نامه ای متحرکم و آدمها را نمی فهمم. از همه بیشتر خودم را. باید چکار کنم؟ خدایا من باید چه کار کنم؟ مرگ آسانتر است از بی مصرفی. از بی...
-
آن شه موزون جهان، عاشق موزون طلبد ^_^
دوشنبه 9 دیماه سال 1398 13:50
بسم اللهجایی در چشمان من نگاه کرده ای. شاید همان روزهایی که بی قرار با خواندن داستان عمرو گریه می کرده ام. جایی مرا دعوت کرده ای. این احتمال قوی تری است. که امروز بگویم آقا. آخر سینه ام تنگ است. بگذار بروم...حالا که نگاهم کرده ای و دوستم داشته ای، بگذار خیال کنم تا ابد دوستم خواهی داشت. بگذار فکر کنم رسیدن مهم است نه...
-
عشق داند که در این بادیه سرگردانند
یکشنبه 8 دیماه سال 1398 18:45
بسم اللهدلم می خواست مسعود بهنود بنشیند روبروی من. بهم بگوید خوشحالی از اینکه زندگی کرده ای؟ و من بگویم معلومه که خوشحالم. من فرصت پیدا کردم که غرق شوم در دریای محبت حسین. دریایی که قبل از عنایت او هیچ نمی دانستم ازش، و مطمئنم خیلی ها هم الآن نمی دانند. من فرصت کردم با نفیسه دوست باشم. بی دروغ، بی نقاب - کوچکترین...
-
خدا تا ابد خدای همه ست؟
چهارشنبه 4 دیماه سال 1398 14:04
بسم اللهسبد پیام ها را چک می کنم. صفر پیام. اما آمار وبلاگ بالاست. این یعنی عده ای هنوز اینجا را می خوانند و نمی دانم به چه قصدی است. آقای بلیط فروش نگران بود که آیا میرسم بروم بلیطها را بگیرم و بعد خودم را برسانم به کنسرت؟ گفتم بلیط هایی نیست و تنهایم و آدم تنها کارخاصی برای گذراندن ندارد. دیشب را تا صبح بیدار بودم و...
-
ارغوان... ارغوان... تو برافراشته باش! تو بخوان نغمه ناخوانده من...
سهشنبه 26 آذرماه سال 1398 11:11
بسم اللهشاکی ترینم از واژه ها. هیچ وقت به دردم نخوردند. شاکی ترنم از دنیا. هیچ وقت به دردم نخورد. دلم هزار پاره شد. هزار پاره. تا دلم میخواهد جرات کند و برود سراغ خوش حالی، آوار میریزد روی سرم. آوار اشتباه. آوار بی انصافی. آوار همه جاهایی که سکوت کرده ام. لعنت به این واژه ها. هیچ وقت چیزی نیستند که باید. آشفته حالیم...
-
دیگر این ابر بهاری جان باریدن ندارد...
دوشنبه 18 آذرماه سال 1398 12:55
بسم الله از خواب می پریدم و گریه می کردم. آن موقع ها اعتماد بیشتری به اخبار خارج از صدا و سیما داشتم. حتی یادم هست تلوزیون های ایران فیلم های اعتراضات را نشان نمی دادند، بیدار می ماندم برای دیدن فیلم ها از شبکه العالم. بی تابانه گریه می کردم. بارها تشبیهش کردم مثل کوهی که یکباره بریزد پایین. سیلی خورده بودم در 14...
-
این رهی نیست که از خاطره اش یاد کنی
دوشنبه 11 آذرماه سال 1398 13:35
بسم اللهبزرگ شده ام. این را وقتی فهمیدم که غم را پنهان می کنم در انتهای دلم و فقط وقتهایی که در اوج تنهایی میان جمع خودم خودم هستم یکهو می نشیند به دلم. هوای دلگیر غم را به یادم می آورد. انقدر بزرگ شده ام که گریه نکنم و بگذارم بغض گوشه گلویم خیس بخورد خوب. برای وقتی که بروم یک جای محرم. آه که چقدر نیاز دارم این شب...
-
گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
سهشنبه 5 آذرماه سال 1398 15:24
بسم الله روی که جرات کردم و بعد از 6 سال رفتم جلوی جایگاه استاد تا شروع به بحث با دکتر راسخ کنم را هنوز خوب یادم هست. روزی که در آخرین کلاس ارائه های ترم گفتند طرح پژوهشی من بدون اینکه بدانند مال من است حاصل یک فکر جالب است و از سیر بحث و سوال ها تعریف کردند را هم هنوز یادم هست. آن روز به دکتر راسخ گفتم پس احتمالات...
-
هزار بار همیشه، هزار بار هنوز
شنبه 2 آذرماه سال 1398 13:37
بسم الله هنوز کارت بانکم را در جیب اریب و کوچک کاپشنم میگذارم که بیافتد گم شود و بدبخت شوم. هنوز به عادت همیشه از سمت راست سالن تخصصی ملی حرکت میکنم که درش بسته است، هنوز کارهایم را می گذارم برای دقیقه نود که از استرس بمیرم موقع سر رسیدنشان. همانی که همیشه یک اشتباه را تکرار میکند چون آن اشتباه را دوست دارد.
-
بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم
دوشنبه 27 آبانماه سال 1398 23:01
بسم الله به قول نامههای قدیمی، حالیه تنها مجالی که میتوان عریضه نوشت انگار، اینجاست. عینهون نامه آدرس گم کرده بر میگردیم سرجایمان. همانجا که اول بودیم. از اول هم من آدم موجز گویی نبودم. باید هوار هوار کلمه ردیف میکردم پشت هم. صبحی پاشدم، دوش گرفتم و زل زدم به آینه و زیر چشمی خیره شدم به هوای بیرون. ابرو برداشتم و...
-
نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم
جمعه 19 مهرماه سال 1398 02:05
بسم الله در زیارتنامه امام رضا یک جایی میگویند «قطعت البلاد رجا رحمتک» به امید رحمت تو از سرزمین خودم بریدم و قصد تو کردم. ما آدم ضایعها وقتی میرسیم به ته خط یادمان میافتد امید کجاست. به سمت جلوه حق مطلق تو میآیم و توبه میکنم از ناامیدی. من خسته بالا بروم تو را دارم و پایین بروم تو را دارم. چه کسی جز تو نگاه...
-
جان آقام، سن قربان آقام...
شنبه 16 شهریورماه سال 1398 20:02
بسم الله من مثل بقیه نبودم. من هیچ خاطره خانوادگی و کودکی از روضه های خانگی نداشتم. نه روستا و شهری داشتیم که محرم ها برویم آنجا، نه مجلسی بود و نه اصلا این چیزها در خانواده ما رسم بود. از کل داستان عاشورا یک مراسم حلیم شب تاسوعا در مهمانی های خانوادگی ما بود. که آنهم شبیه مهمانی بود بیشتر و بعد از فوت مامان جان، هیچ...
-
که از در خانهات حسین، به جای دیگر نمیروم
شنبه 9 شهریورماه سال 1398 22:25
بسم الله گشتم دور خودم اتاق را تمیز کردم. این پا و آن پا کردم. دیدم جای دگر ندارم. دیدم مثل همیشه تنها پناه تویی. شال و کلاه کردم سمت هیات. بعد از اینهمه سال نشستم به روضه شنیدن. وسط روضهها خدا رو شکر کردم... که غم تو هنوز در دل من زنده است. که هنوز مرا لایق خودت میدانی. من بدم. ولی دوستت که دارم. تنها چیزی که...
-
روزهای دور، دورهای سخت
جمعه 8 شهریورماه سال 1398 02:01
بسم الله سیستم گلستان را باز کردم که گردش کار پایان نامه را ببینم. برایم نوشت نرگس نقشی- گروه ۱۰- دانشکده ۱۴- کارشناسی ارشد. روزی که دفاع کنم احتمالا میروم یک گوشه ای از دانشگاه و بلند بلند گریه می کنم. برای روزهایی که قد کشیدم و جهان بی رحم و جهان زیبا را توامان با دستهایم لمس کردم. چه بخواهم چه نخواهم، دانشگاه بخش...
-
هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم
جمعه 25 مردادماه سال 1398 02:35
بسم الله بنت الهدی از اول می دانست چه میخواهد از دنیا. اینش او را برای من بنت الهدی کرده است. مضاف بر اینکه منشاء خروار خروار خیر و برکتیست که پاچیده وسط زندگی من و هی هر دفعه می گویم عه اینکی دیگه از کجا پیداش شد و بعداها یادم می افتد که آهااا، بنت الهدی. دوستی من و بنت الهدی دورادور و عزیز است. که هیچ وقت با هیچ...
-
ستاره ستیزد و شب گریزد و روز دیگر آید:)
دوشنبه 21 مردادماه سال 1398 15:25
بسم الله خواب در چشمانت بود و شیطنت امان نمیداد. من میدانستم چه میخواهی، همانچیزی که همیشه خودم میخواستم "امان" . آرامش. چیزی که بدانی امن است. این فرآیند تا ۲ سالگی شما دوتا زیباترین چیزی بود که در زندگی ام تجربه کردم. سادگی و صافی و بی گناهی فراموش شده در دنیا. برای منی که هر چه دیده بودم از دنیا دشمنی و...
-
مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است، سوخته پر خوشتری...
پنجشنبه 17 مردادماه سال 1398 16:30
بسم الله یادم هست زرگل چند سال پیش تعریف می کرد در نمازخانه دانشگاهشان که مختلط بوده، داشته نماز می خوانده که پسرکی بعد نماز در حال خودش، رو کرده و بهشان گفته من امسال فیلم دارم تو جشنواره، دعا کنید جاییزه ببره. چند روز بعد، ابد و یک روز جایزه ها بوده که درو می کرده و پسرک، جایزه بهترین کارگردانی را گرفته. من از آن...
-
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد...
شنبه 4 خردادماه سال 1398 12:38
بسم الله یک حس عجیبی بین دل من و حاج آقا هست. حسی که رابط انتقال حرفهای من بهشان است انگار. همیشه انگار هر چیزی که بهش فکر می کردم را حاج آقا می دانشتند و جواب من را می دادند. دیشب که گفتند خیال کنید اسمتان را صدا می کننند و می گویند حسن آقا حسین آقا "خاتون" خانم، قلبم ریخت یکهو. اسم من را یعنی؟ چقدر به روضه...
-
نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره
جمعه 16 فروردینماه سال 1398 01:28
بسم الله آشفته و مستاصل از این اتاق به آن اتاق میروم. آشفتگی عجیبی با من است که نمیدانم باید چکارش کنم. این داستان را تمام کنم، اتاق راسر و سامان بدهم، نوشته های تحقیق را به سرانجام برسانم... چکار باید بکنم. جهان سیاه میشود دور سرم. دستهایم میلرزند. استیصال استیصال... نکند باید هیچ کاری نکنم، نکند باز روی ترسویم جان...
-
اول دوراهی آشنا شدن
چهارشنبه 12 دیماه سال 1397 20:34
بسم الله رفتم و چک کردم که سال انتشار آلبوم چند است. ۱۳۸۴. ۱۴ سال پیش. ۱۱ سالم بوده یعنی. ترانه را افشین یدالهی گفته بود و من غرق می شدم در کلماتش. اولش می گفت هرچی آرزوی خوبه مال تو. و بعدش به جاهای غمناک تری می رسید. منم و حسرت با تو ما شدن... این ترانه دوران نوجوانی من نبود. این ترانه همیشه تکرار شونده در زندگی ام...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 3 دیماه سال 1397 17:19
بسم الله مثل یک لحظه کوتاه شر شر بارانبود. در میان خستگی ها انگار دشت گل شقایق روییده بود و نگاه خستگی می کاست. نگفتن بهتر است, نشینیدن هم بهتر. اما شاید جانی نماند از پس این کلمات پی در پی که تا گلویم می آیند و بیرون,؛ نه! روزهایی را می گذرانم. روزهایی که حتی دیگر میان ورق های دفترچه هم فرصت گفتنشان را ندارم. تجربه...
-
هشت دقیقه و سی ثانیه
سهشنبه 8 آبانماه سال 1397 20:00
بسم الله هشت دقیقه و سی ثانیه. تمام این ۱۴۵۱ عمود؛ حاصلش همین هشت دقیقه و سی ثانیه بود. هشت دقیقه و سی ثانیه چشم دوختن به تمام جلوه حقی که تا حالا میشناختم. هشت دقیقه و سی ثانیه خیره شدن به تو و حجم مرسی های پشت سر هم و از یاد بردن هر خواسته و شکایتی که در تمام این دوری کیلومتری با خودم آورده بودمش... چه شد که همه چیز...
-
تو نشسته ای کجای ماجرا
دوشنبه 23 مهرماه سال 1397 17:57
بسم الله داستان از این جمله شروع شد: " چرا نمیتوانم عباست باشم؟" اینکه حسین ابن علی برای من داستان تکرار شونده نبود، داستان جدیدی برای آنها که مرا میشناسند نیست. حسین ابن علی اصلا برای من حسین ابن علی نبود. در تمام روضه ها بر حسین ابن علی گریه نمیکردم. اسم حسین را پاک میکردم و جایش اسم دیگری می گذاشتم. بعد...