قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

بسم الله

مثل یک لحظه کوتاه شر شر بارانبود. در میان خستگی ها انگار دشت گل شقایق روییده بود و نگاه خستگی می کاست. نگفتن بهتر است, نشینیدن هم بهتر.  اما شاید جانی نماند از پس این کلمات پی در پی که تا گلویم می آیند و بیرون,؛ نه!

روزهایی را می گذرانم. روزهایی که حتی دیگر میان ورق های دفترچه هم فرصت گفتنشان را ندارم. تجربه حس های جدید؛ یکی پس از دیگری . امیرعلی و ترنم بزرگ می شوند و من هم آدم بزرگ شده ام در دنیایشان. خاله نرگسی که نیست و همش جایی به اسم کتابخونه و دانشگاست!

فکرها و ایده ها عروسی گرفته اند در مغزم و به همان میزان؛ راه رفتن کم کم برایم دشوار می شود و مشکلها بزرگتر.

این روزها انقدر عجیب است که حتی نمی توانم دقیق برای بعدها بنویسمشان.

توسعه, محرومیت زدایی, نافرمانی مدنی, دولت مدرن, حقوق اداری ,آموزش, دوست داشتن, موفق بودن, ارج نهاده شدن وکلی حس عجیب دیگر. این روزها یک جایی تمام می شوندو من, فکر آنجایم. که جای خوبیست یا بد... کاش کم نیاورم فقط...