قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

از هرچه در خیال آمد نکوتر...

بسم الله

ببار روی روسریم. بپیچ میان آزادی مانتوی بلندم. بخند رو به روی چشم نیمه ترم. دوست باش با من. شبیه نور خورشید شو در یک روز تابستان گرم. واجب باش بر من. واجب باش بر من. مثل نمازهای قبل فجر صادق. مثل استغفار بعد گناه. واجب باش بر من. مثل صداقت. مثل رعایت. 

بنشین به دلم. مثل برف. سفید و آرام. که خیالت را بردارم میان دستهایم  و پرت کنم به هوا و میانشان برقصم. آوازی باش که رها برقصم با تو. مثل رهایی حاصل از یک رقص باله. چین های دامنم باش. بچرخ دورم. بچرخ با من. جای دستهایت را بگذار روی موهایم. جای انگشتهایت را میان انگشت هایم و جای مرا، میان آغوشت. 

آیینه شو میان مردمک چشمهای روشنم. خودت را خوب ببین در آنها. بگذار نفس بکشم در آرامش چهره تو. در آرامش لبخندهای تو. اطمینان باش میان قلبم. و تمام اعتمادم را با خودت ببر. 

بگذار به تو تکیه کنم. مثل باد. مثل رود. به گذران بودن تو اما همیشه بودن تو. به خیال عزیز تو...بافیده شو در سرم... بافیده شو در سرم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد