قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه هشتم - جا پای محکم (3- فایده)

بسم الله

رهای عزیزم سلام.

کم کم داریم به انتهای این نامه ها نزدیک می شویم. از ثبات اگر بخواهم سومین مولفه را برایت بنویسم، فایده است. فایده برای جهان.

18 سالم که بود و رسما وارد دنیای جدی ها شدم، می خواستم جهان را تکان بدهم.چرخ اختراع کنم. فلک را سقف بشکافم. آن موقع ها اگر از من می پرسیدی زندگی محبوبم چیست، می گفتم زندگی چریکی. مکان و خوراک حداقلی و جنگیدن. صبح تا شب جنگیدن. آن روزها تمام وجودم را در خدمت می دیدم. خدمت به چیزی که درست است. بعدها خواندم سر کلاس های فلسفه حقوق که درست همان حق است و خوب، همان قانون. برای همین هنوز متعجبم از کسانی که در این سن ها ازدواج می کنند. تا حال عقیده من خیلی فرق کرده.

جنگیدم، طولانی و روزهای مدام. سنگین درس می خواندم و سنگین می جنگیدم. کجایش مهم نیست. شاید هم هست. اما هرجایی که فکر می کردم به درست نزدیک است. گاهی کنارآدم هایی که مجازی با اسراییل می جنگیدند( که البته هنوز هم آدم های کمی می دانند که من عبری بلدم!)، گاهی کنار آدم هایی که برای رفع تبعیض و محرومیت می جنگیدند، گاهی کنار آدم هایی که علیه تک صدایی در دانشگاه می جنگیدند. حاصل همه این ها برایم ارتباط گسترده ای بود با جامعه انسانی وسیع. از علوم اجتماعی تهران تا علوم پزشکی زاهدان. حتی اینوسط ها کار خیریه ای هم که آدمش نبودم کردم. حالا که یادم  می آید چه روزهایی را گذراندم فقط یک لبخند می نشیند روی لبم. آن تجربه ها ارزشمندترین چیزهاییند که دارم. آن ها یادم دادند در جهان هیچ چیزی ارزش نشنیدن خنده های بچه ها را ندارد. آ نها بهم یاد دادند که کثیفی جهان هیچوقت تمام نخواهد شد. آن ها بهم یاد دادند که حس های خوب جنگیدن دروغ است.

رها جان! شاید باید اینها را خودت تجربه کنی. یادم نیست آیا خوانده بودم قبلش یا نه، اما مطمئنم که اگر تجربه نمی کردم باور نمی کردم. رها من 26 ساله شده ام، اما قطعا سن واقعیم به نسبت چیزهایی که از جهان فهمیده ام این نیست. اما بگذار این را بگویم. رها! تفنگ دست گرفتن، فقط ژست کشیدن بار از روی دوش است.بار اصلی همه ما، صدای تیر و ترقه و فدا کردن جوانی نیست. چیزی جدا از این اداهاست. جایی در قلب ما. 

رها جان! همین یک چیز را از خواهر بزرگترت باور کن که لبخند زدن از کشیدن ماشه تفنگ و شب بیداری تا صبح برای رساندن صورت جلسه ها و تفاهم نامه های آموزشی خدمات به مدارس سخت تر است. زنده نگه داشتن عشق در دل، با هجوم آدم های نامهربانی که خیلی هایشان به خواسته خود نامهربانی نمی کنند سخت تر است. باور کن، چیزی نه در کتابهاست و نه در میدان مبارزه. هر چه هست در دل ماست.

یکبار دکتر سلیمانی، استاد دانشگاه امیرکبیر و از خیرین ما و واسطه های قوی برای لینک شدن به مسئولیت اجتماعی شرکت ها، بهم گفت دعای خیری که پشت سرت هست نجاتت خواهد داد. این تصویری است که در همه این سالها آدم ها از من داشته اند. تصویر دختر قوی که در مورد حقوق مردم با سخت گیری عمل می کند، و با دوستها و خانواده اش مهربان است. من هیچوقت اجازه ندادم فعالیت های اجتماعی مانع وظیفه خانوادگی و دوستی ام شود. سعی کردم دوست خوبی باشم برای دوستهایم، فرزند خوبی برای مادر و پدرم، شاگرد خوبی برای استادهایی که حق به گردنم داشتند. اما باز تا سالهایی فکر می کردم دارم کار بزرگی میکنم. فکر می کردم اردوی جهادی رفتن از شکلک درآوردن برای یک بچه تو اتوبوس کار بزرگتری است. البته که خوب است و قابل مقایسه نیست. البته که حال شبانه روز جنگیدن، قابل مقایسه با شبانه روز دور دور کردن و مهملات بافتن نیست. اما باید بگذاریشان جای خودشان. 

بارها فکر کردم که حال آدمهایی که جبهه می رفتند را می فهمیدم. وقی از جهادی بر می گشتم، میخواستم هیچوقت بر نگردم. احساس می کردم 10 روز مفید بوده ام. بی وقفه مفید. وقتی پروژه درسی تحویل می داده ام هم.هنوز هم فکر ها در سر من جولان می دهند. با اینکه مسیرم مشخص شده و جای همه چیز تقریبا در زندگیم قرار گرفته. شاید هم تاثیر آدم هایی است که باهاشان کار می کنم. که خانواده برایشان اولویت است. بعد تخصص و بعد جهادی. آنچه در زندگی من هم کم کم اصل شد. هربار فکر می کنم که چقدر خوشبختم از داشتن آن ها، بغض می دود میان گلویم. بگو ماشالله :دی

حاصل جوانی ام، 18 تا 23 سالگی، ثبات هایی بود که برایت شمردم. در مفید بودن، رفاقت داشتن و تخصص. هزاران دسته بندی برای آدم ها وجود دارد در مغز من. یکی از آنها آدمهای ساکن و آدمای بی قرارند و من، انتخاب کردم جزو آدم های ساکن باشم. آنهایی که باید برای خودشان در جوانی تا جان  در بدن هست، قالبی بسازند که فقط و فقط مال آنهاست و نه دیگری و سالها با آن خوشحال باشند. چرا که فقط همان قالب است که می تواند خوشحالشان کند، و آدم هایی که قالبشان، مال خودشان است و نزدیک به او.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد