قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه دهم - شهریارا گر آئین محبت باشد، جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی

بسم الله

رهای عزیزم سلام. آین آخرین نامه ایست که برایت می نویسم. امروز 26 ساله می شوم. عددی که غریب است و اصلا حال خوش 25 سالگی را ندارد. دیروز داشتم برای بچه ها تعریف می کردم که چقدر 25 سالگی و تولد 25 سالگی حال خوبی بود.  25 سالگی سنی است که آدم دوست دارد برگردد عقب و پشت سرش را نگاه کند. این نگاه کردن اما ترسناک است. ممکن است مسیر کلا اشتباه باشد. خیلی آدم ها ممکن است یکهو در 25 سالگی بفهمند مسیر را غلط آمده اند. و حقیقتش را بخواهی، من مثل کتابهای موفقیت و روانشناس های خوشبین اصلا فکر نمی کنم که همیشه وقت هست برای تغییر دادن مسیر. مگر اینکه معتقد باشی دوبار 18 ساله خواهی بود با تمام شور و هیجانش. دوبار 15 ساله خواهی شد با تمام سئوال هایش. دوبار 23 ساله خواهی شد با تمام تردیدهایش. دوبار 26 ساله خواهی شد، با تمام تنهایی هایش...

آدم به انتخاب هایش وابسته است. چه انتخاب کردن مهم است اما به همان اندازه، کی انتخاب کردن هم مهم است. نمی شود جوانی را در بطالت و تباهی گذراند و خیال کرد هر وقت بخواهی می توانی جبرانش کنی. من نتوانستم جبران کنم. مطمئنم نمی توانم هم و باید بپذیرم. اما از حاصل عمر، برایت چند دریافت مینویسم از این 25 سالگی. شاید که بعدترها به یادشان افتادی و تو هم به صدق این دریافت ها شهادت دادی.


دریافت اول: تمام داشته آدمیزاد از جهان عقل نیست. هیچوقت انقدر احمق نباش که فکر کنی تمام جهان را می توانی با عقلت بشناسی. یکبار به دکتر راسخ این را گفتم و جواب دادند، ما ناگزیریم از زندگی در شک. راست می گفتند. ناگزیریم به اعتماد به عقل. اما عقل هم به قول حقوق عمومی خوان ها، مثل دولت یک شر ضروریست!


دریافت دوم: هیچ چیزی درست نمی شود. فقط می توان شرایط را بهتر کرد. شبیه میزان آب که شیمی دان ها معتقدند در جهان ثابت است و فقط شکلش تغییر می کند. یخ می شود، بخار می شود و... . تو هیچوقت نمی توانی بدی های جهان را از بین ببری. فقط می توانی آن ها را قابل تحمل کنی و اگر برای این تحمل کردن از خودت هزینه ای ندادی، جانت آزار ندید، مطمئن باش که کاری نکرده ای! جهان برای از خود گذشتن خلق شده رها جان. و تو اگر از خودت نمی گذری، داری هیچ کاری نمی کنی. 


دریافت سوم: آدمها واقعی نیستند. آدم ها حاشیه این جهانند. آن ها هیچوقت به جای تو رنج نخواهند دید. روی آدم ها حساب نکن. اما با آدم ها دوست باش. همه آدم ها قطعا به تو ضربه خواهند زد. اگر فاصله ات را باهاشان حفظ نکنی. با کسی قهر نباش. فقط دور نگهش دار. آدمها عجیبند رها. اصلا شبیه چیزی که نشان می دهند نیستند. و جالب آنجاست که، حتی خودشان هم نمی دانند دقیقا چی هستند! آن ها همه را قضاوت می کنند جز خودشان. 


دریافت چهارم: من آدم های ساکن را دوست دارم. آدم هایی که دوره ای سلیقه و اعتقاداتشان تغییر نمی کند. ذوق ادامه دادن هیچوقت در آدم های ساکن فروکش نمی کند. آن ها خوب می دانند از کجا می آیند و قرار است کجا بروند. اگر تغییر راه هم بدهند، هنوز در همان مسیرند. آدم هایی که اصطلاحا بهشان می گویند اصل گرا. ذوق یادگرفتن به ذوق ساختن تغییر می کند و ذوق ساختن به ذوق توسعه دادن. آدم های ساکن خودشانند، نه کپی ناشیانه و ناقصی از کس دیگری! به دست کسی برای آینده نگاه نمی کنند، آینده را خودشان می سازند.


دریافت پنجم: رابطه های انسانی، مهم ترین چیزی است که از این جهان با خودمان می بریم. میدانی رها، من فکر می کنم جهان شبیه یک تابلوی نقاشی است، که همگی مان از آغاز خلقت تا الان یک نقطه روی آن می کشیم. حس هایی که در جهان می گذاریم آن نقطه هاست. برای همین فکر می کنم قلب مهم ترین ساحت هر آدمی است. قلبی که صاف و صادق باشد، به هر دلیلی بدی و غم برای کسی نخواهد و موجب خوشی های زندگی آدم ها باشد، سعادتمند است و به اصل خیر و برکت در جهان، نزدیک تر از همه آدم های دیگر با قلب های سیاه.


دریافت ششم: اشتباه ذات آدم است. اشتباه ذات دنیاست. از بیراهه رفتن نترس. اما وقتی فهمیدی اشتباه است که حتما می فهمی، برگرد. هر لحظه ادامه دادن اشتباه وقتی می فهمی اشتباه است، سیاهی است که به قلب آدم رخنه می کند. سیاهی که خیلی وقت ها نمی توان با هزاران سفیدی هم پاکش کرد.سیاهی روی قلب سیاه معلوم نمی شود، اما قلب سفید را جای مانده اش آزار میدهد... به آدم هایی که قلبشان سیاه است نزدیک نشو. اشتباه را وقتی فهمیدی اشتباه است، ادامه نده...


دریافت هفتم: نوری در جهان هست. حقیقتی در جهان هست. و من با صدای بلند به این نور شهادت می دهم. دربین سیاهی ها و تبعیض ها و کثیفی ها، به این نور شهادت می دهم... ایندفعه که این نور پاشید روی صورتت خوب دقت کن. وقتی دسته مرغ های دریایی پرواز می کنند، وقتی پروانه ها از میان شهر پرواز می کنند، میان زخمه سه تار بداهه نوازی، میان تحریرهای یک آواز محلی سوزناک، میان امید کسی که هیچ دل خوشی دیگر ندارد، میان نور مهتاب، میان درخشش ستاره ها. خوب دقت کن. شبیه نسیم می خورد به صورتت. این نورهای کوچک رها، نشانه نور اعظمند. نشانه خوبی عظیم. نشانه زیبایی مطلق. من ایمان دارم که این زیبایی مطلق هست. یک روز تمام این زیبایی را به همه آنهایی که فقط زشتی آفریدند و فقط زشتی را پررنگ کردند، نشان می دهیم.


در کتابی که داری می خوانی، آخرهایش، یادداشتی هست با عنوان "و من میان دو پرتگاه زاده شدم". نفیسه مرشدزاده نوشته که فکر کن تو داری جان می کنی آنجا، در ورطه ی آن انتخاب ها، در لرزه ی آن قدم ها؛ شوقت را نفس نفس میزنی؛ پشیمانی هایت را گریه می کنی. بعد بفهمی بعضی ها دستشان را داده اند به کسی که بلدِ راه بوده است و کسی خیلی از راه را نرم، رهوار، بی تردید، بی التهاب بردتشان، حالت گرفته می شود، نه؟بی قانونی! فکر کردی اقلاً دیگر توی این راه؟... و عشق اینجا قانون است و عشق مجاز برای یک شبه رفتن. برای نرم و بی تردید رفتن. فقط می ماند همین که دستی که می گیری بلد راه باشد. فقط می ماند همین دست که یک جوری باید داد دستشان!

این ها فوت کوزه گریست. من امروز26 سال می شود که در این مسیرم.  رشته ای که مریض وار مدام پاره کردم، حالا که خوب نگاهش می کنم رشته نیست، گره روی گره است که نزدیک تر شوم. شاید یک روز به آن نور برسم. شاید هم نه. هنوز هم صدای دکتر راسخ در گوشم می پیچد: "ما ناگزیریم از زندگی در شک"...

خب، این پایان این مکالمه یک طرفه این چندماهه بود. از تو ممنونم که باعث شدی دوباره دوره کنم راه آمده را. امیدوارم راه خودت را انتخاب کنی. امیدوارم مسیر هموار باشد. و همه خوبی های جهان را برای تو می خواهم. ندیده و نشناخته دوستت دارم و خب، خداحافظت باشد:)


خواهر بزرگترت نرگس

بیستم خرداد 1399

روز تولد 26 سالگی :)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد