قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

نامه ششم - جا پای محکم (1- تخصص)

بسم الله

رهای عزیزم سلام

در ابتدای امر از وقفه های طولانی عذر خواهم. امیدوارم خوشحال و سرخوش و سلامت باشی.

به قله زندگی ام نزدیک می شویم. البته هنوز نمی توانم با قاطعیت قله زندگی صدایش کنم. به کنکور. بی اهمیت ترین چیز دنیا در آن زمان برای من. من در آستانه پیدا کردن مسیر روشنی بودم که بخزم در پناهش برای ابد. انسان خوبی بودم. هیچوقت ولی به آن دوران برنگشتم. نمازهای اول وقت با نافله. نماز شب. روزه های دوشنبه و پنجشنبه.اما  چیزی فراتر از ظاهر دین داری میخواستم . چیزی فراتر از توهم جا زدن زندگی فردی به جای بار امانت بر دوش داشتن. من هیچوقت بچه درسخوانی نبودم. چیزهای زیادی میخواستم از زندگی. چیزهایی فراتر از 20. یکبار رتبه سوم یک آزمونی را سوم راهنمایی گرفتم. تقدیرنامه از منطقه و آموزش و پرورش آمده بود. آوردمش خانه و انداختم آن طرف و کله ام را کردم در کامپیوتر، به چک کردن وبلاگ های جدید. در این حد علاقه ام به درس و رتبه و نمره زیاد بود!

پیش دانشگاهی اما گیر افتادم. یکبار وسط کلاس تست عربی مشاورمان صدایم کرد و در را بست، انگار که قرار است راز مهمی را به من بگوید. گفت تو اگر رتبه ات بالای 200 شود به خودت خیانت کرده ای. به قدری این جمله با خودش برایم حس گناه داشت ک هنوز یادم هست. من خیانت نمی کردم. فقط می خواستم در منطقه امن خودم باشم. با چیزهایی که دوست دارم. بهم گفت تو با همین وضع درس نخواندنت، رتبه 3000 می آوری. ولی اگر یکمی بجنبی دو رقمی می شوی. من اما بسم بود. میخواستم فلسفه بخوانم و همان 3000 کافی بود. آخر هفته ای که برادر حمید - شوهر خواهرم - را دیدم این غر را بهش زدم. با او راحت تر بودم. گفت آدم اگر فکر می کند می خواهد انسان خوبی باشد، باید بهترین جا در بهترین زمان را برای خودش کند. خب، زمینه هم فراهم بود. 4 ماه باقی مانده را خواندم. کله در کتاب تست ها. آن سال سفر رفتیم یا نرفتیم؟ رفتیم فکر کنم. اما سال بدی بود. رنج از دست دادن مامان جان، اوضاع بد خانه ای که تازه خریده بودیم و پس انداز یک عمر پدر و مادرم بود، و همه چیز کسی را به داشتن رتبه خوب من امیدوار نمی کرد. من اما تسلیم بودم. حتی وقتی سر کنکور حالم بد شد. نه پول میخواستم، نه پز دادن یک دانشگاه خوب. فقط تلاشم را کرده بودم، که بهترین را داشته باشم.

رتبه ها که آمد، زل زدم به شیشه مانیتور و رفتم به خانواده ام در حالی که داشتند برای بیرون رفتن آماده می شدند، رتبه را گفتم. هیچکس توقع نداشت انگار دختر سر به هوایشان سه رقمی شده باشد. من اما نه خوشحال بودم و نه ناراحت. منفعل. رفتیم مشهد. زل زدم به دیوار سفید زیر نور سبز. گفتم که هیچ چیزی برای خودم نمی خواهم. حالا هم، بر اساس بهترینی که عقلم می رسد انتخاب می کنم و دخالت هم نمی کنم. هرچیزی که صلاح می دانید. سال ما، سهمیه جنسیتی داده شد و من مشهد حقوق قبول شدم و چون رتبه ام با آخرین فرد قبولی بهشتی که پسر بود، فقط 58 اختلاف داشت و از آخرین فرد قبولی علامه حداقل 100 تایی کمتر بود، با قانون هیات علمی بودن مادر برای دو ترم مهمان شدم و بعدش هم مشمول قانون معدل الف و انتقال دائم. از اینکه سهمیه - ولو در همین حد کم - استفاده کرده بودم ناراحت بودم؟ یا خوشحال بودم؟ آیا از گفتنش ابا داشتم؟ آیا کنایه ها و تهمت ها و توهین ها ناراحتم می کرد؟ نه. آن موقع عقلم نمی رسید که بگویم آن ها هم حرصشان در آمده است. حق دارند. مثل کسی که یک عمر در پوشش دخالت های بی جا کرده اند و حالا هر چادری در خیابان می بیند توهین می کند. بی حس بودم. برای خودم نخواسته بودم که حالا ناراحت بشوم. این قوانین را هم من ننوشته بودم. نه قانون کنکور احمقانه ای که زمانش منجر به بد شدن حال من باشد، نه قانون انتقال مشروط را. 

اولین بار که در دانشکده را باز کردم، با خودم گفتم من برای اینجا نیستم حتما. آدم های اینجا خاصند. باهوشند. من نیستم. آمده بودم که تغییر رشته بدهم. اولین کلاس مقدمه علم حقوق، دکتر وحید سئوال پرسیدند و هر کسی جوابی داد، من گفتم بستگی دارد. با انگشت اشاره به من اشاره کردند و گفتند: این جواب یک حقوق دان خوب است که می تواند وکیل خوبی شود. سرها به طرف من برگشت. من به دکتر وحید خیره، و لبخند. 

آه رها! از این خاطره ها انگار صد سال گذشته. استاد حقوق اساسی و حقوق اداریم حالا استاد راهنمای پایان نامه ارشد من هستند! همان کسی که برایم مکررا نوشتند که از بهترین شاگردانشان بودم. همان کسی که باعث شدند ترم 3 تغییر رشته ندهم. استاد حقوق بین المللم که از تیم مشاورین برجام بودند، یک روزی پشت سرم در حالیکه سخنرانی علمی که مسئولیت و ایده اش با من بود را تمام کرده بودم  و با نفیسه رفته بودیم اتوبان گردی، گفتند که خلاقم و آدم لازمی برای حقوق.

من متعلق به آنجا بودم. حقوق را عاشقانه دوست داشتم. سالها بعد، یکسالی بین ارشد و کارشناسی فلسفه خواندم. فلسفه زیبا بود، اما آنچه که من میخواستم، آنچه که من میخواهم قطعا حقوق بود. و بگذار برایت بعدا بگویم، آن یک سال و نیم ارشد حقوق عمومی، چه بهشتی بود برایم...

من هنوز هم در همین مسیرم. مسیری که اصلا در 18 سالگی عقلم هم نمی رسید که این باشد. زیبا، امن و مفید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد