قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

مرا ببر امید دلنواز من...

بسم الله

من از پرتگاه پرت شدم پایین. میان زشتی و سیاهی. انقدر عمیق که حالا، پل شبیه رویاست. دوست های خوب من، کلمه ها، دور شده اند از من. بیگانه ترین. دیشب فکر کردم دیگر بر نمی گردم به روزهای خوب. به روزهای پل. روزهای پل همه چیز زیبا بود. من با صدای بلند می خندیدم. از بعد از سقوط، دیگر نمی توانم بلند بخندم. از روی پل این پایین انقدر سیاه نبود. حس خوش دم صبح بود گذر از پل. 

کاش آدم ها ساکت شوند، کاش همه دنیا ساکت شود. این پایین همه چیزبه اندازه کافی غمناک هست. حرص آدم را در می آورند این هایی که ادای خوشحالی در می آورند. دایره تنبک گرفته اند دستشان که هیچی نیست. هرم گرمای این پایین انقدر داغ است که از صد آتش بیشتر می سوزاند. نمی توانم میان سوختن بخندم. سوختن روی پل فرق داشت. سوختن روی پل از زهر شیرین تر بود. که جام تلخی بود این که من سر کشیدم. چرا سرگیجه بعد از مستی اش تمام نمی شود. 

هیچوقت روی پل بر نمی گردم. من هم بودم آدم بیشعوری را که خودش را از دنیای صداقت پرت می کند به دنیای دروغ دوباره روی پل نمی آوردم. دوباره در لطافت غرقش نمی کردم. ولی من که چاره ای جزامید برگشتن به پل ندارم. چاره ای جز امیدوار بودن ندارم. من با پاهای خودم رفتم لبه پل. با صدای خودم یک و دو و سه گفتم، به اختیار خودم پریدم. علی رغم دست هایی که تلاش می کرد جلوی سقوط مرا بگیرد...

حالا اینجا، خیلی تاریک است. خیلی سرد و در عین حال داغ است. کاش برگردم به پل. کاش دستی پیدا شود، دستم را بگیرد و برم گرداند به پل. رویای رسیدن به آنطرف پل هنوز با من است. حالا هر روز صبح بلند می شوم تا شب، دستم را دراز می کنم پایین پل، مگر کسی بگیردش...

نظرات 1 + ارسال نظر
نسترن پنج‌شنبه 5 تیر‌ماه سال 1399 ساعت 04:27 ب.ظ

برمی گردی گوگولی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد