بسم الله
رهای عزیزم سلام
این نهمین نامه است و کوتاه میخواهم برایت از زنگ تفریح ۲۲ سالگی تا ۲۵ سالگی ام بنویسم. ۲۲ سالگیام فهمیدم دلم میخواهد یاد بگیرم. نه اینکه لزوما درس بخوانم و دانشگاه بروم، اما دلم میخواست ادامه بدهم به یاد گرفتن. اینکه چطور شد ارشد حقوق عمومی بخوانم خودش یک داستان بزرگ است، اما این وسط قبولی کورس یکساله فلسفه بهشتی برایم دنیای بزرگی بود. من اجازه داشتم ۲۰ واحدی که البته خود گروه فلسفه مشخص میکند برایم، از واحدهای کارشناسی فلسفه بخوانم.
دانشکده علوم انسانی با دانشکده حقوق بسیار فرق داشت. گروه فلسفه هم با گروه حقوق. قشنگ یک دنیای دیگر بود. آدمها و حتی اساتید. میزان حس خوبی که در آن یکسال داشتم قابل وصف نیست. سال ۹۶ ارشد قبول شدم. ارشدی که بهترین روزهای آکادمیک عمرم را همراه داشت. درستترین جایی بودم که میتوانستم باشم و خوشحال.
حالا دیگر هیچ حسرتی در زندگی من نمانده بود. کلاس های دکتر راسخ، دکتر بیات، دکتر جلالی و باقی برای من فارغ از این دنیا بود. روی ابرها بودم. همه چیز خوب بود و خوشحالی ام تکمیل. آن دوسال و نیم، برای من حکم رفتن به بهشت با قفس بود. چرخانیده شده بودم در خوبترین حس های دنیا. تعریف ها خیلی کیف می داد. تحقیق ها هم خیلی کیف میداد. و این تمام چیزی بود که من از آکادمی می خواستم. روزها سرپایینی بهشتی را پایین می آمد و حس می کردم خوشبخت ترین دختر دنیایم. و البته وقتی که دیدم چیزی که دوست دارم، یا بازار کار ندارد و یا بازار کارش در انحصار یک گروه خاص است، فهمیدم یک گردش کوتاه اما دلچسب بوده.
پایان نامه که تمام شد، با خوشحالی ها خداحافظی کردم. پایان نامه را خیلی دوست داشتم. برای بلوچستان بود و از عمق جان. پایان نامه را به رویای بلوچستان آباد تقدیم کردم، با یاد از مادرم و دوستانم در السابقون و مردم عزیز بلوچستان. جایی از لبخندهای من تا همیشهْ شیرینی این دوسال و نیم هست. که امیدوارم، به زودی زود تکرار شود...