قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

که رحم اگر نکند مدعی ، خدا بکند...

بسم  الله

ظرفها را آب میگیرم و می گذارم داخل ماشین ظرفشویی. و به خودم فکر میکنم. و این نوشته ی حامد عنقا که مرا بدجور برده به سالهای خوبم. به سالهای نازنین. به این فکر میکنم هرچقدر این سریال بی سلیقه و شلخته ساخته شده باشد و همین بی سلیقه گی از تبدیل شدنش به یک سریال بچسب ماه برایم جلوگیری کند ، باز شخصیت این دختر مرا یاد چیزی می اندازد که میخواستم باشم. دختری که بر خلاف دختر های هم نسلش ، حرف و رسم و عرف دیگران برایش اهمیتی نداشته باشد. دختری که بخواهد زندگیش را خودش دستش بگیرد. و فکر میکنم چقدر باهوش انتخاب کرده نویسنده اش ! لیلا نام تمام دختران زمین است!

قرص ماشین را سعی میکنم با چاقو با یک ضربه از بالا نصف کنم. چاقو فرود می آید روی بند انگشتم. چشمانم را فشار می دهم که موج خون را نبینم. قرص را درسته می گذارم توی ماشین و به خدا جان لبخند میزنم . از شوق گریه می کنم که صورت مامان امروز می خندد و از سفر یک روزه اش با بابا خوشحال برایم تعریف میکند. با اینکه حوصله ی آشپزی نداشته ام و شامی که می آورند تنها وعده ام بوده که به سحری تبدیل شده. خدا را شکر میکنم که من حالم خیلی خوب نیست و مدام لیلا بودن آرزو هایم را می آورد جلوی چشمم ، اما مامان خوشحال است! 

مسواک میزنم و دراز میکشم...کاش اتفاق های مهمی برای دل من هم بیافتد که زنده شود...