بسم الله
از خواب بلند میشم. ساعت 10 قدیمه و در واقع نه صبحه. و به این فکر میکنم که امروز عروسی محیاست. به دوستیمون فکر میکنم از سال گذشته تا الآن که فکر میکردم چقدر حالم با دوستیمون بهتر باشه و چقدر وقتی یکدوم از ما پنج نفر عروس بشه ذوق خواهد داشت. اما امروز صبح برای من یه روز معمولیه که ساعت یه رب به 12 اش جلسه دارم و تا 3.30 امشم دانشگاهم !
ما حالا چند تا آشناییم با هم دیگه که کنج دلم جز نفیسه هیچ احساس خاصی به رابطه هامون ندارم. آدمایی که یه وقتی صب تا شب تو زندگیشون بودم و از همه چیه زندگیشون خبر داشتم حالا ازم خیلی دورن و هیچ اتفاقی نیافتاده از دوریشون !
به این فکر میکنم که امروز عروسی محیاست و برای من رفتن به جشنش یه جور تکلیفه، تا ذوق.
ای کاش این حس دیگه هیچ وقت تکرار نشه...