بسم الله
می گوید: چی شده نرگس ؟ چرا گریه می کنی ؟
می خندم و می گویم : برای حمایت از حقوق کفار !
می خندد و می گوید : کاری از دستم بر میاد؟
لبخند میزنم و به علی نگاه می کنم و می گویم : فک کنم با تو کار داره :))
به روی خودم نمی آورم که این روزها منتظر یک تلنگر ساده ام برای جاری شدن اشک از بی لیاقتی ام. از خستگی ام . از نا نداشتنم . استاد داشت توضیح میداد که چرا اهل کتاب نمی توانند وصی مسلمان باشند و چرا در ضمه ی کفار قرار می گیرند. بچه ها گفتند که غیر مسلمان لزوما کافر نیست . استاد می گفت این باور است که انسانها را از هم متمایز می کند. یک جور خوبی می گفت . از باور یک جور خوبی می گفت استاد مهربانم که شاگرد آیت الله مجتهدی بود . به چیزی فکر کردم که این شبها انجامش میدهم اما برایش هیچ کار جدی ای نمی کنم. در واقع چیز خوبی بود ، که من نداشتمش !