قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

سره رای برگشتنت آیینه می کارم ...

بسم الله

به فرضم که تمام آن چیزی که باید می شد نشد . به فرضم تمام راهی را که یک نفر باید می آمد نیامد . اصلا دل تو را چه به این حجم غم ؟! 

به فرضم یکی پیدا شد از درون خالی ات کند . که پاهایت را بزنی روی زمین و مطمئن شوی که هنوز به سیالیت فضا وارد نشده ای ، اما روی زمین هم نیستی ! به فرضم یکی زل زد در چشمهایت و پرسید تو اگر بودی بین خاطراتت و زنده ماندنت کدام را انتخاب می کردی . به فرضم جانت در آمد از بدنت . 

خب که چه ؟! تورا چه به دنیای آدمهایی که بلدند جانشان برای یکی در برود ، تو را چه به دنیای آدمهایی که خوب اند ، آوار بلدند ، مهربانند ... این حجم برای نفس تو زیاد است !

پراکنده است که باشد ، ذهنم جمع نمی شود از این نمایش ، ذهنم جمع نمی شود از این روایت ... حالم خوش هست و خوش نیست ...

تو را چه به حال خوش نفله ...