قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

من و قبله گاه چشمت ...

بسم الله

دلم تنگ شده برایت ! 

شاید باورش برایت سخت باشد . اما میان قلب ما چیزی است که هر چقدر هم دور ، اما مرا سوی تو می کشاند . این سالها و بین آدمهای لزج این دیار زندگی کردن ، انگار سبک زندگی اینکه باید محبت را کنتور انداخت را آرام آرام میان دلم نهادینه کرده . که وقتی به خودم می آیم انگار نه انگار من همان نرگس قدیمم و تو همان زهرای قدیم . به جهنم هر چه که این میان شده ...

دلم برایت تنگ شده ! 

برای آغوشت .

اینقدر تنگ که می ترسم از در آغوش کشیدنت گریه کنم . هرچقدر که دنیای ما از هم دور ، میان قلب ما چیزی است که مرا سمت تو می کشاند . 

از وقت دور شدن از تو ؛ انگار با محبت نکردنم به تو چیزی در من نیست . چیزی در من کم شده . 

من این حس را سخت پیدا کرده ام بین آدمهای برو بیای این روزها که آدمهای میان دوستی هایشان را صرفا جهت خالی نبودن عریضه میخواهند ، که مهم نیست کسی که هست کیست ، مهم این است که هست . و من چقدر نفس تنگم میان این آدمها ...

دلم تنگ است از در آغوش نکشیدنت ... دلم تنگ است از نشنیدن صدایت ... دلم تنگ است از تو ... از نبودن تو ... بودن و نبودن تو... مثل ابر بهار ...

هر چقدر هم دور ؛ چیزی بین قلب ماست که مرا سوی تو می کشاند.