قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

خداوند خداوندان اسرار

بسم الله

امروز صبح که چشمانم را باز کردم ، باد میان برگها می وزید و صدای خروس می آمد . دستشویی در حیاط بود و از ایوان که می گذشتم تمام وجودم را حس خوب شگرفی گرفته بود . به قول صبورا از خستگی گشت و گذار دیروز ، انگار ۶.۷ نفر به قصد کشت کتکم زده بودند . میان آنهمه کوه و دشت ، میخواستم ساعتها باشم و هیچ چیز مرا بر نگرداند به شهر . 

کاش میشد تمام این روزها را فریز کرد و گذاشت یک گوشه ، هر وقت غم آمد برداشت و کمی اش را مصرف کرد . کاش میشد این روزهای خوب از یاد من نرود ... از آدمهای ناب جهادی ام ... 

حالا که چشمانم را می بندم ، مطمئنم این حس ها و روزها تکرار نمی شود . باید باور کنم این دور روز تمام شده و من مثل کودکی بعد از شهربازی ، دلم میخواهد پای بکوبم که میخواهم بیشتر بمانم اما بزرگتر خودم یا آوری می کند که" مردم دارن نگا می کنن !"

ای کارشناسی حقوق بهشتی قربانت بروم من بابت اینهمه رویا که برایم ملموس تر از تمام حس های عالم شد !