بسم الله
دوست نداشتم اینجا خونده بشه ولی انگار میشه .
من میترسم ... می ترسم از نبودن تو این راه . امشب بارها از خودم پرسیدم بالاخره ضحاک بن قیس چی شد ؟ دوباره چیزی به دست آورد که همسنگ شهادت با حسین باشه ؟
من چی می شم ؟ من اگر نرسم ، اگر کال بمونم چی میشم ؟
تمام حس های گذشته دویده تو خونم ..حسهایی که ماله منند . از جنس منند . در تموم این ۴ سال هیچ وقت نداشتمشون . تو دورانی داشتمشون که با همه ی وجودم فقط تو جلوم بودی . همه ی وظیفم رو می دونستم و آخرش هم همه چیز رو به خودت سپردم .
حالا فرصت جبران میخوام که برگردم به اون روزا . به روزایی که من جز تو کسی رو نبینم . جز تو کسی رو نخوام . من عارف نبودم . فیلسوف هم نبودم . چیزی هم از تو نمی دونستم . تنها داراییم از تو خلاصه میشد تو یک جمله . که تو مولی هستی و من عبد .
من میخوام باز هم عبد تو باشم . با حسین تو باشم . تو این چهارسال اینقدر تند دویدم که فقط صدای شمشیر زدنم به گوش رسید .
من این وسط گمم ارباب . درست وسط گودال . تروخدا . شما رو به جان علی اکبرتون . فقط یکبار صدام بزنید .... یکبار بگید بدونم شمشیرم سمت کیه ...سمت چیه ... من اینقدر جنگیدم ، که اصلا یادم رفته برای چی داشتم می جنگیدم ... اصلا نمی دونم با کیم ؟! من از سپاه شما اومدم ، ولی هنوزم تو سپاه شمام ؟؟؟! ارباب من وسط اینهمه شمشیر گیرم ... بخدا گیرم ...
شما که همیشه دست بزرگتریتون بوده . اگر شمشیرم سمت شماست شعورم نمیرسه ... ولی به خدا دلم با شماست . دلم گیر شماست ... به حرمت این حب ... به حرمت این گالون گالون اشک...