قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

مثل لحظه های وحی ، اجتناب ناپذیر

بسم الله

" ربنا ما خلقت هذا باطلا  ، سبحانک و قنا عذاب النار " ... هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد این آیات را کجا شنیده ام . احتمالا مربوط میشد به روزهای خیلی دور . به روزهای خیلی دوری که اینجا ، میان برهوت خدا و بنایی که متعلق به 1400 سال پیش است ، قرار است مدام در ذهن منی انگار کسی بخواندشان ، که نا باورانه زل زده ام به زیباترین تابلوی خلق شده در کل عالم . که صد البته تمام مشکل و مساله ی من با این تصویر ، این بود که اصلا تصویر نبود ! واقعیت بود .

انگار کسی با هر وزش باد ، این آیه را مدام توی گوشم میخواند.  میخواند که باور کنم ، قضیه جدی تر از این حرفهاست ! میخواند که ایمان از دست رفته ام را بلکه پیدا کنم ، به تمام هستی که هست ، و به تمام نیستی که نیست. 

تمام تنم از منظره ی پیش رو میلرزید . سعی کردم آموخته های دکتر نوروزی را برای خودم تکرار کنم و بفهمم ، آن صورت فلکی جبار است ، آنیکی خرگوش ، آن دوتا جوزایند و آن یکی ها خرس ! اما واقعا تمام تنم از تصور تو می لرزید . از تصور تو که انقدر عظیمی ، و من که انقدر حقیر و دست و پا بسته ام .

چند ساعت پیش بود . کویر و باران کویر . دل کندم از شاه نشین و پناه بردم به شر شر باران . این ، اولین بارانی بود از پاییز امسال که زیرش قدم میزدم . میان سر خوشیم ایستادم . شاید اگر مسیر پارک وی به ونک همیشگی ، یا ولنجک تا سر یادگار همیشگی بود هیچ وقت نمی ایستادم . ایستادم و خیلی جدی گفتم که مرا ببخش . بابت همه ی دست و پاگیر بودنم برای تو ... بابت همه ی روزهایی که باید برای حق که نام توست می جنگیدم و نجنگیدم ...

از حرم سرا بر میگشتیم . به نفیسه گفتم میدانی الآن چی میشد خوب بود ؟ اینکه همین مسیر را کج کنیم برویم کربلا ، از شما که پنهان نیست ... فیلم دوباره یاد چهار سال پیش و ساعت ۲ صبح قدم زدن ها از نجف به کربلا کرده بود . بغضم گرفت و در دلم گفتم ، روا نیست اینهمه زجر هجر ...

آقای جمشیدی خیلی جدی توضیح میدادند نوری که می بینید صبح نیست . آفتاب هم نیست . همان پدیده ی فجر کاذب است . ته دلم خالی شد . برای آدمی که میان شب گیر کرده ، چقدر حرف زدن از صبح شیرین است ! برای آدمی که مدام با خودش تکرار میکند ، یعنی صبح میشود ؟ یعنی صبح قصه نیست ؟ یعنی صبح افسانه ی بزرگترها نبوده ؟ برای آدمی که ، در یک حرکت سینوسی  ، ایمانش را به صبح هی گوشه ی ذهنش جا می گذارد ، و هی برش میدارد ! 

چند دقیقه ای به طلوع مانده بود . سرد بود . خیلی سرد . این چند دقیقه را پناه بردیم به شاه نشین که گرم شویم و بعد برای نماز برویم و برای دیدن طلوع . زیرانداز را روی پشت بام پهن کردم و پتو را پیچیدم دور خودم و در دلم خدا خدا کردم که زودتر طلوع کند . آدم است دیگر ! تا طلوع را به چشم خودش نبیند که باور نمی کند ...

راست بود . این شب انگار نه اینجا بود و نه هیچ جای دیگر . انگار زمان را شکسته بودیم و مکان را . برده بودندم یک سرزمین دیگر . یک سرزمینی که ، در یک شب ، عمر یک تاریخ را ، و حتی پیشا تاریخ را ! ، نشانم میداد . 

صبح شد . دیدمش . آهسته آهسته می آمد بالا . می آمد بالا و برایش زیر لب می خواندم :

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی

دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست

شنیده ام که می آید کسی به مهمانی

کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است 

تویی که در سفر عشق ، خط پایانی ...