بسم الله
دوتا دختر بودن. پا میشدن از اینور شهر میرفتن اونور شهر که برا استادشون تولد بگیرن و همبرگر بخورن. یکیشون چادری بود همیشه دیر میومد. اونیکی فک میکرد خیلی خفنه ولی در واقع هیچی نبود .
دو تا دختر بودن ، برا همه مردم شهر خیلی جذاب بودن . بلند بلند می خندیدن. یه وقتایی ناپدید می شدن . ساعت 11 شب تو خیابون جلوی خونه ی اونیکی ساعتها می ایستادن و حرف میزدن و اصلا فکر نمی کردن نصفه شبه. دغدغه هاشون شده بود درد. همیشه سوتی می دادن . دو تا دختر بودن ، شبا تو یادگار رفتی می خوندن.
دوتا دختر بودن ، ۲۲ سالشون بود . و مدام دعا میکردن ، کاش این ۲۲ سالگی ها هیچ وقت تموم نشه :)