قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

موازیان به ناچاری

بسم الله

دوتا دختر بودن.  پا میشدن از اینور شهر میرفتن اونور شهر که برا استادشون تولد بگیرن و همبرگر بخورن.  یکیشون چادری بود همیشه دیر میومد.  اونیکی فک میکرد خیلی خفنه ولی در واقع هیچی نبود . 

دو تا دختر بودن ، برا همه مردم شهر خیلی جذاب بودن . بلند بلند می خندیدن.  یه وقتایی ناپدید می شدن . ساعت 11 شب تو خیابون جلوی خونه ی اونیکی ساعتها می ایستادن و حرف میزدن  و اصلا فکر نمی کردن نصفه شبه.  دغدغه هاشون شده بود درد.  همیشه سوتی می دادن . دو تا دختر بودن ، شبا تو یادگار رفتی می خوندن.  

دوتا دختر بودن ، ۲۲ سالشون بود . و مدام دعا میکردن ، کاش این ۲۲ سالگی ها هیچ وقت تموم نشه :)