قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

The dark holle

بسم الله

من مسافر آخرین اتوبوس متروک ترین خطم. مسافری تنها و پر از غم. غم های غمگین. غم های شاد. این ساعت از شب کسی با اتوبوس خانه نمیرود. مگر کسی که در خانه کسی منتظرش نیست.

آخرین اتوبوس متروک ترین خط، همیشه بزرگ است، زمخت است و خالی. میتوان راحت درش خندید، میتوان راحت زد زیر گریه. یک اتوبوس غمگین بزرگ، برای یک دخترک غمگین کوچک. 

دخترکی که در چشم هایش زیباییست و روی لبهایش خنده. اگر این موقع از شب به جای اتوبوس متروک خاکستری سوار ماشین قرمز کوچکش بود میخندید. به چیزهای دیگری گوش میداد. اما حالا باز با این اتوبوس خاکستری بزرگ متروک ترین خط تنها شده. حالا باز میتواند برایش درد و دل کند. میتواند سرش را بگذارد رو شیشه هایش و هق هق بزند زیر گریه. 

دخترک خسته شده از فرار. از لبخند زدن. از محکم بودن. از آدمها. از همه آدمها. دخترک به آخرین اتوبوس متروک ترین خط نیاز دارد...

به رسم هدیه

بسم الله

دق میکنم این کلمه ها را ننویسم . می دانم . شب بی آبی نوزاد است . شب خنجر کشیدن روی نوزاد. و من چهارستون بدنم می لرزد از کلمات . از نوزادهای بی شیر . از نوزادهای بی پوشک . دلم می لرزد از تمام نوزادهایی که از ترس بی پولی به دنیا نیامده از دنیا می روند. من میترسم از تمام سه شعبه های عالم که دست تمام حرمله های مسلمان است ! تمام حرمله های مورد تایید خلیفه مسلمین . وسط سینه زنی ست . بعد از پایان روضه . تمام بدنم میلرزد . نفسم بالا نمی آید . میشوم نفرت . می شوم اشک . می شوم بی دست و پایی ...

اگر صدای حاج آقا نبود کم می آوردم ... بعد از ۷ سال تازه تازه روضه شنیدن این دردها را هم دارد. دق میکنم این کلمه ها را ننویسم . لعنت به هر آنچه موجب سکوت است... لعنت به من ...

عالم از این خوبتر پناه ندارد ...

بسم الله

ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . خواسته بودم . مطمئنم خواسته بودم ازتان که دست بگذارید روی سرم . غر زده بودم من که جز شما کسی را ندارم . غر بی کسی ام را پیشتان آورده بودم که من که جز غم شما شانه ای ندارم که سر بگذارم رویش .  ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . کجا بودند این روضه ها اینهمه سال . آتش افتاد به جانم امروز . آتش کودکانی که شیر خشک برایشان نیست، پوشک برایشان نیست ... آنوقت از همه جا بی خبرهایی گوشه ای از این شهر دور هم جمع شده اند توهم سر می دهند که جنگ و تحریم اثر نکرد ! 

آتش به جان من است . به جان آنها هیچ وقت نمیرسد این آتش انگار ! آنها بچه زیاد دارند . لابد پول برای شیر و پوشک هم . که تحریم اثر نمی کند برایشان !  ننویسم امشب هیچ وقت نمی نویسم . آغوش شما زیباترین آغوش دنیاست که من چشیده ام . که من دارم ...

چرا باید از عباس بخوانند وقتی در راه مدام به عباس فکر کرده ام ؟ چرا دقیقا همان شعری را باید برایم بخوانند که راه زمزمه میکرده ام ؟ خواسته بودم مطمئنم ... باید چشمانم را ببندم و بهتر بخواهم . درست تر بخواهم . شما خیلی اربابید خیلی . خیلی آقایید خیلی ...

نمی نوشتم امشب هیچ وقت نمی نوشتم ...

تهی

بسم الله

این یک داستان تازه است . چند وقت پیش از مرگ می ترسیدم . نمیدونم که چی شد که اینقدر مرگ رو به خودم نزدیک دیدم . این باعث شد که بیشتر و بیشتر به مرگ فکر کنم . به آینده ای که در انتظارم است . حالا که دارم این رو مینویسم نمیدونم آینده چه شکلی میشه , نمیدونم چی در انتظار منه . حالا امشب اینجا میتونم بلند بلند فکر کنم و بلند بلند این فکر نوشته بشه . آینده شبیه کدوم یکی از داستان هایه که خوندم ؟ نمیدونم . این یه داستان دیگه است. یه داستان جدید. من شبیه هیچ کدوم از تئاترهایی که دیدم نیستم , شبیه هیچ کدوم از کتاب هایی که خوندم نیستم . من یه داستان جدیدم پر از فراز و فرود, پر از سختی وآسونی . چرا دارم اینارو مینویسم ؟نمیدونم. باز دارم فکر می کنم بلند بلند . یه داستان جدیدم.  داستانی که شبیه هیچ کس نیست. من میترسم از این ...همه چی خیلی ترسناکه . آدم هایی که دور و برمن , روابطی که بینمون هست .من میترسم . من از داستانی که نمی دونم آخرش چی میشه میترسم ...

آن بهاران کو ... آن روزگاران کو ...

بسم الله

نعمت است این حرف زدن . نعمت است این نوشتن . بغض های گره خورده این چند روز مگر امان می دهند به نوشتن؟! چه شده که بعد ۷ سال حناق گرفته ای بچه ؟ چه شده که بعد از ۷ سال داغ نشسته در دلت ؟ ...

یکبار برای همیشه حق دارم ناله کنم و زار بزنم ، ندارم ؟ یکبار برای همیشه . قول می دهم . ولی یکبار باید تمام این بار روی دوشم را خم شوم و مماس کنم با زمین و فریاد بزنم ... این چندمین شب عه بیخوابی_اشک است ؟ ... نمی دانم ... به جای تمام این ۷ سال ... به جای تمام این ۲۴ سال حتی ... فقط چند روز اجازه بده که ناله کنم ... این حرفها تف سربالاست . به کسی نمی شود گفت . این زخم ها را به کسی نمی شود نشان داد . خسته ام از کلمات . کاش سیستمی بود که جان میگرفت و خوشی میریخت در جان آدمها . در جان پسرک بلوچ گیر ظلم این سیستم افتاده . در جان مادر دستبند باف روستا نشین چابهاری . در جان مردم بی دفاع ... مردم مرز نشین مسلح شده ... کاش کسی جان مرا میگرفت و در ازایش خوشحالی میداد به این آدمها ...

 از اینجا به بعدش را نمی توانم بنویسم . در تمام این سالها خودم را میدیدم در برابر ظلم ها و حالا ، این مظلومیت است که مقابل آیینه به روی من آورده می شود . نگاه بی درد مردم منزجرم میکند . بحثها راجع به بالا و پایین شدن دلار و سکه ، ماشین ، خانه ... و مرا یاد پسرکی می اندازد که اگر مدیریت دلسوزی بالای سرش بود ، الان در آستانه آمادگی آزمون وکالت و قضاوت بود ، نه در آرزوی جور شدن انتقالی اش از دشتیاری به چابهار !

این چندمین شب بیخوابی_اشک است ؟ ... زنگ زدم به خوشی که احتمالا برای زیارت وداع حرم بوده . گفتم دعا کن و نگفتم چرا . میان شوخی و خنده گفت ، امام رضا شما خودت میدونی این چه مرگشه خودت درستش کن !

راست میگفت سلطان . در مرام شما نبوده سائل رد کردن . در مرام شما نیست سیراب نکردن فرمانده جیشی که رو به شما آب می بندد . راست می گفت سلطان ! خودم هم ندانم ، شما می دانید چه مرگم است ...

تف سربالاست این حرفها ...

شرط اول قدم

بسم الله

کتاب ها , واژه ها , کلمه ها

سطر ها و قطر ها و عمود ها

خشاب ها گلوله ها اسلحه ها

کدامها کدامها کدامها ...

کتابها را باز می کنم و خیرهدمی شوم به کلمه ها . دیگر کلمه ها کلمه نیستند .از میان هر میم ,آتشی بلند میشود از دل مادری که از فردای فرزندش نگران است . از میان هر سین یاد سربازی که دوستش را لب مرز دیده و ندیده . از میان هر الف , خامت خمیده پدری که چشم نگران روزی امروز خانه است . اگر کنارم ایستاده بودی برایت حرفها می زدم که چقدر تفنگ دست گرفتن آسانتر است از این کلمات و قلم . می گفتم که دست هایم می لرزند وقتی حس می کنند حقی پیش پایشان قربانی می شود و سکوت کرده اند . اگر کنارم بودی برایت قسم میخوردم که حاضرم سالهای برزخی اینجا را با یک ثانیه زیر بمب باران بودن تو عوض کنم ... این زجر راه رفتن مدام روی بند میان دره را ...

دستهایم از من و من از تو خجالت می کشم و تیری میان وجودم سر می کشد ... 

کاش کاش کاش ...

مرا به چنگ تیرگی رها مکن...رها مکن...

بسم الله

رسیدیم به جای بد. داستان که از ابتدا پیش بینی اش می کردیم و خدا خدا میکردیم نرسد این روز ... . چند روز سخت دیگر در میان است؟ چند بن بست دیگر در مسیر است و چند دره دیگر سر راه ؟ در میان غم مردم گم می شوم .در میان استیصالشان وقتی نمی دانند چکار لاید بکنند با این حجم از سختی تحمیل شده . حتی گاهی آرزو می کنم کاشکی راه اعتراض را بلد بودند . کاش اینقدر احساس دخیل در تصمیم ها نبود. 

حالمان خوش نیست...

همیشه ایرونی می مونیم

بسم الله

تازه ۱۸ سالم تمام شده بود که در سفر به سه روستای محروم در جنوب خراسان با پدیده مهم بودن فوتبال آشنا شدم. اولین بار بود که یکی ازم می پرسید استقلالی هستم یا پرسپولیسی و من غیراز رنگ , تفاوتی بین این دو نمیدانستم . یک روز که حواس بچه ها از درس پرت بود دعوایشان کردم و گفتم حواستان کجاست , گفتند که بازی تیم ملیست و اگر ببریم میریم جام جهانی . برای من فوتبال بی معنی بودو هواداری ازش هم بی معنی , اما همانجا بود که فهمیدم همین مفهوم لوس برای من , برای خیلی ها تمام دلخوشی است که دارند . 

این روزها در تمام سختی ها و رنجی که یکی پس از دیگری بر سرمان آوار می شود , دلخوشی مردم و لبخندشان تنها چیزیست که از جام جهانی میخواهم و انصافا , چیز دور ازانصافی هم نیست, اگر برد تیم ملی , تنها داشته ما برای خوشحالی در اینروزهای سخت باشد...

بسم الله

گذشته را که نگاه میکنم ، میبینم چقدر دلم میخواست که یک روز حاج آقا صدایم کنند و بپرسند چه غمی سنگینی می کند روی سینه ام ؟ که من هم بغض اینهمه سال سکوت بشکنم در مقابلشان و برایشان از تمام روزهای سخت بگویم و بعد راه نشانم دهند . اما وقتی پیش آمد برای نفیسه چنین چیزی ، برگشتم و نگاه کردم خوشحال شدم که یک شاگرد دور آن ته ها بودم ، و حاج آقا چیزی از زندگی ام نمی داند . هیچ کس چیزی از غمی که روی سینه ام سنگینی میکند نمیداند و خودمم و غم هام :) 

نمی دانم باید خوشحال باشم یا ناراحت از کلیت این مساله ، اما از نزدیک نبودنم حس خوبی دارم . خیلی خوب.

بسم الله

سه سال پیش همین موقع ها بود موقع عکس گرفتن های دست جمعی که فهمیدم ما از دانشکده حقوق با خودمون هیچ جمع رفاقتی نبردیم . نه من نه غزاله نه رضا . بعد از اینکه اومدم و دیدم بچه هی اکیپ عکسشون رو گرفتن ؛ و زهرا بهم پیام داد و هر دو متعجب بودیم از اتفاقی که افتاده ! دلخوریمون رو نگفته بودیم فقط مطمئن شدیم که چیزی به اسم رفیق و اکیپ رفاقت با خودمون نمی بریم از این دانشکده . 

برای من چیز عجیبی نبود . من از اول هم خیلی شبیه این آدمها نبودم . آدمهایی که خودشون براشون مهم بودن و این قطعا با رتبه کنکورشون ارتباط مستقیمی داشت . تقریبا مطمئن شده بودم رتبه کنکور ربطی به میزان هوش و سواد ما نداره ؛ اما بعد از اون روز مطمئن شدم که رابطه مستقیمی با بعضی از اخلاق ها داره . که البته بعضی ها از این اخلاقها درست و مفید استفاده می کردن ! 

خلاصه که ؛ اون سال بود که فهمیدم چیزی که ما داریم ؛ اسمش اکیپ دوستی و رفاقت نیست.  چیزیه که هر کسی هر وقت احساس نیاز کنه عضوشه و هر وقت نه نیست . اون سال بود که فکر کردم چقدر خوب که رفاقتام رو جاهای دیگه ای عیر از اکیپ دانشگاه خرج کردم ! اونسال بود که با زهرا تصمیم گرفتیم دلخوری هامون رو باور نکنیم و عوضش ؛ واقعیت رو باور کنیم که از اولشم ، قضیه همینشکلی بوده :)

دوست باید داشت

بسم الله

امشب ما سه نفر تنهاییم . نفیسه دارد صفحه بندی میکند . من مقاله ام را تمام میکنم و فاطمه خیلی دور تر از ما به صدای ساحل گوش میکند و کتاب میخواند . هر سه سر خوشیم . فاطمه از تنهایی مسافرت کردنش . من از پایان دادن اولین کاری که بر دوشم است و نفیسه از خوشی های ریز ریز.  هر سه داریم سارا نائنینی جدید گوش می دهیم . حالا هر سه تایمان تنهاییم . تنها اما شاد . همین امشب سر خوش . 

چشمانم را می بندم . کاش باران بیاید . کاش باران بیاید . کاش باران بیاید ...

خیلی دور ... خیلی نزدیک

بسم الله

دخترخاله چند سال است که دور است . خواهر رفته پیشش . برای امیرعلی تولد گرفته اند . حسودی ام شد که من نمی توانم ببوسمش در شب تولدش . 

دخترخاله خوشحال بوده از رفتن خواهر ؟ نمی دانم . فقط میتوانم خیال کنم احتمالا شبهایی بوده که با هم در آشپزخانه ظرف شسته اند و خواهر برایش از همه روزهایی گفته که دور بوده . از تمام خوشی ها و ناخوشی ها . 

دور بودن خوب است که نا خوشی ها جلوی چشم آدم نیست . اما وقتی خوشی ها هم نیست چه ؟!

کاش امیرعلی زودتر به آغوشم برگردد ... اینهمه دور بودن ، فعلا در توان من نیست ...

ببار ای آبی آرام ، به صحراهای آبادم ...

بسم الله

آدمی ام که میخواهد برود به سمت روشنی . اما کسی از میان تاریکی ها مدام دستش را می کشد . آدمی که نور میخواهد و کسی مدام پرده را می کشد که میان تاریکی بماند . من در میان این جدال زاده شدم . میان تمام چیزها و کسانی که مرا به سمت سیاهی می کشانیدند و ؛ از میان آنها ؛ فقط تو بودی که مدام روشنی نشانم دادی .

می دانی ، من هیچ امیدی جز تو به چیزی ندارم . و مطمئنم پایان این راه تو ایستاده ای ، و دست مرا میگیری و از تمام آدمهای سیاه رها می کنی . منی که غلط بکنم اگر چیزی را برای خودم بخواهم . برای چیزی جز تو ...

ارباب ، صدای قدمت و این داستانها ...

این بار می میرم بری

بسم الله

نمی دونم دوباره کی پیش میاد . ولی روزی که جراحی داشتم شاید اولین و اخرین باری بود که بعد از عمل دستای مامان رو اونطور گرفتم . تو اون حال بد هنوز اون حس یادمه و از ذهنم پاک نمیشه . حس امنیت . حس پناه . حس مامان . حسی که مامان همیشه بهم میداد با اینکه ازم دور بود . اینکه هیچ وقت من حس بی پناهی روتجربه نکردم چون مامان رو پیشم داشتم که مطمئن بودم همیشه پیشمه . حتی تو چیزهایی که باهاشون موافق نیست .

اما باید قبول کرد هر بودنی ، یه نبودنی هم داره دیگه . نه ؟

تو برو خود را باش

بسم الله

نفیسه که جریان رو گفت یادم نبود . امشب که پست تولد سورپرایزی مطهره رو خوندم یادم اومد . چرا یادم اومد ؟ نمی دونم ! لبخند زدم ولی فقط :) 

برای تولد یکی ، سورپرایزش کردم و برنامه چیدم و با مادرش هماهنگ کردیم و اینها که خوشحال شه . چقدر خوشحال شدم که نفیسه تولد مولد رو بیخیال شد اما ، وقتی شنیدم همون آدم مخالفت کرده با اینکه برای من تولد بگیرن و اونیکی هم لفت داده و فلان  ، یه حس پوزخند طوری ای بود !

یاد اون جمله حاج آقا افتادم : آدما شکرگزار خدا نیستن ، میخوای شکر گزار تو باشن ؟! 

.

+: تا چشم درآد ، همچنان هم محبتمو خرج میکنم :) هرچقدرم یکی قدر نشناس باشه :)