قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

هزار بار همیشه، هزار بار هنوز

بسم الله

هنوز کارت بانکم را در جیب اریب و کوچک کاپشنم می‌گذارم که بیافتد گم شود و بدبخت شوم. هنوز به عادت همیشه از سمت راست سالن تخصصی ملی حرکت می‌کنم که درش بسته است، هنوز کارهایم را می گذارم برای دقیقه نود که از استرس بمیرم موقع سر رسیدنشان.

همانی که همیشه یک اشتباه را تکرار می‌کند چون آن اشتباه را دوست دارد.

بر در دوست نشینیم و مرادی طلبیم

بسم الله

به قول نامه‌های قدیمی، حالیه تنها مجالی که می‌توان عریضه نوشت انگار، اینجاست. عینهون نامه آدرس گم کرده بر می‌گردیم سرجایمان. همانجا که اول بودیم. از اول هم من آدم موجز گویی نبودم. باید هوار هوار کلمه ردیف می‌کردم پشت هم. صبحی پاشدم، دوش گرفتم و زل زدم به آینه و زیر چشمی خیره شدم به هوای بیرون. ابرو برداشتم و آرا ویرا کردم. دلم خواست خوشحال باشم با خودم. موسیقی را که پخش کردم، دیدم نمی‌توانم دل بکنم. امروز هوا هوای درس و مشق کردن نیست. مقدمه پایان‌نامه را دیشب نوشته بودم و چیزی گیر نکرده بود در مغزم. لباس کتابخانه را درآوردم و لباس مهمانی پوشیدم که برای امیرعلی، چیز کیک و کیک هویجی بخرم. راه افتادم پیاده از در خانه سمت نان سحر بلوار دریا. با فیروز لبیروت خواندم، با معتمدی کویر، با درخشانی باران. برفها داشت آب برف می‌شد کم کم. رسیدم به شیرینی فروشی و دیدم کارت ندارم. هنوز هم نمیدانم کارتم را کجا پرت کردم باز. آشفته از قطعی اینترنت در آستانه پس دادن کیکها بودم که آقای شیرینی فروش گفت آپ وصل است. آمدم عصبانی شوم. دیدم هوا به این خوبی. مگر همیشه همین نبوده، چیزی که همیشگی‌ست که ناراحتی ندارد! خانم ادل هم داشت نصیحت وان اند اونلی طوری می‌کرد. دیدم صلاح نیست حرفشان بماند روی زمین. گیجاویج ولی آرام، راه افتادم سمت مدیریت که ماشین‌های ونک را سوار شوم. اعتراض! چه مفهوم مضحکی حالا دیگر برای من. اعتراض یا تبدیل شدن به یک متعرض جدید به حق مردم؟! از این سازمان نیافتگی، از این حجم هزینه‌های گزاف برای هیچ و پوچ که نه کسی ارزشی می‌گذارد نه فایده‌ای دارد انقدر خسته بودم که حتی حوصله فکر کردن بهشان را نداشتم. از جلوی امام صادق رد شدم. حتی نگاه هم ننداختم بهش و بهشان. آه. چقدر همه چیز برایم ته دنیاست. تامسی ونک بود اما مسافر نبود. آقای تاکسی اصرار داشت هر ۴ نفر را حساب کنم و برویم. اما دلم میخواست باز هم پیاده بروم. ناخوشی امروزم آن بود. سرد بود و مسافر نداشت. از پل هوایی رفتم آنطرف و بر خوردم در خانه‌های شبیه خانه‌های روستایی آنطرف. چقدر زیبا بود آنجا!  قطعا یکی از آرزوهایم داشتن یک خانه کوچک حیاط‌دار در آنجاست. نه آلودگی دارد نه از مرکز شهر دور است. همان محله رویایی، با کوچه‌‌های تنگ و کوچک. یک امامزاده کوچک و یک باغ ایرانی زیبا. از میان باغ گذشتم و سعی کردم با سلف دایرکشن، پیدا کنم ونک کدام طرف است. رسیدم به ونک و سوار تاکسی شدم به مقصد خانه آباجی که او هم خوشحال شد از رفتنم. 

حالا که دارم اینها را می‌نویسم، احساس می‌کنم علی‌رغم بودن در پرفشارترین روزهایی که در زندگیم تجربه کردم، اما آرامم و دلخوش به روزهایی که خواهند آمد. با حال بهتر و سرحال‌تر.در جهان موازی هر لحظه بالا و پایین می‌پرم و باران می‌آید و احتمالا با صدای بلند میان بالا و پایین پریدن‌هایم آواز می‌خوانم: به نازی می‌دمد خورشید چشمت، که آتشها از آن در سینه دارم! 

نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم

بسم الله

در زیارتنامه امام رضا یک جایی میگویند «قطعت البلاد رجا رحمتک» به امید رحمت تو از سرزمین خودم بریدم و قصد تو کردم. ما آدم ضایع‌ها وقتی میرسیم به ته خط یادمان می‌افتد امید کجاست. به سمت جلوه حق مطلق تو می‌آیم و توبه می‌کنم از ناامیدی. من خسته بالا بروم تو را دارم و پایین بروم تو را دارم. چه کسی جز  تو نگاه می‌کرد به من؟ چه حقی جز تو مرا به خدمت خودش می‌پذیرفت که کرور کرور نعمت بریزد در دامن من؟ من چه دارم برای تو؟ جز دلی که زرت زرت می‌شکند و پای خسته ای که تو به دنبال خودت می‌کشی اش و خیال می‌کند خودش می رود... چه دارم جز تو... چه دارم جز تو خوب؟ چه دارم جز تو نور؟ چه دارم جز تو کامل؟...

حتی همان دو کلاف ساده را ندارم برای خریدن یوسف حسنت. من فقط تورا دارم. حب تو را. نه بیشتر و نه کمتر.

تمام.


شب سفر اربعین ۹۸

جان آقام، سن قربان آقام...

بسم الله

من مثل بقیه نبودم. من هیچ خاطره خانوادگی و کودکی از روضه های خانگی نداشتم. نه روستا و شهری داشتیم که محرم ها برویم آنجا، نه مجلسی بود و نه اصلا این چیزها در خانواده ما رسم بود. از کل داستان عاشورا یک مراسم حلیم شب تاسوعا در مهمانی های خانوادگی ما بود. که آنهم شبیه مهمانی بود بیشتر و بعد از فوت مامان جان، هیچ اثری ازش نماند. تا صبح دور دیگ در حیاط خانه مامان جان چیزی به نام تخماخ(نوعی گوشت کوب بزرگ که متعلق به اندکی بعد از ازدواج مامان جان و آقاجان بود) را نوبتی هم میزدیم که حلیم ته نگیرد. بعد هم با پسرخاله های تازه پشت لب سبز شده میرفتیم تا حلیم را برسانیم به بقیه. پسر عموهای مادر که در یک ساختمان زندگی می کردند. همسایه قدیمی های مادربزرگ در خانه قدیمی خیابان نواب. حتی عمه نسرین که من تا سالها نمی دانستم نسبتش با ما چیست، و بعدها فهمیدم که می شود عمه دختر خاله فاطی.

من مثل بقیه نبودم. اما هر چه تلاش می کنم پیدا کنم سر قصه از کجا دقیقا در زندگی ام شروع شده، هیچ نقطه ای پیدا نمی کنم. کودکی ام که گیر سه پیچ دسته هیات دوستهای جبهه بابا بودم؟ که مثل شان نبودم؟ چرا مثلشان نبودم؟ چون من دختر بودم و چون پدرم حاج محسن بود، کسی رویش نمی شد اعتراض کند که پرچم اول دسته را نباید یک دختر بردارد. آنهم یک دختر کوچک که بلوز سبز پوشیده و یک روسری مشکی را کج و کوله، زیر چانه اش گره زده است.

بوی شیرکاکائوی واقعی می دهد آن روزها. شبیه بوی شیر کاکائوهای واقعی روضه خانم خاله در زنجان. شیر واقعی و پودر کاکائوی واقعی. هنوز هم معتقدم یواشکی چیز دیگری هم میریزند داخلشان. مگر می شود ترکیب شیر و پودر کاکائو انقدر زیبا باشد؟! شیر کاکائو، اسپند، شله زرد، تخم شربتی، مادر و پدر دوستهای بابا که شهید شده بودند و دسته میرفت در خانه اشان. گریه های یواشکی بابا و دوستهاش. اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. سرتق بودم. با گریه میانه خوبی نداشتم. شروع کرده بودم به دکارت و هگل خواندن و قبل از منعقد شدن هر گزاره ای یک که چی بشه نثار می کردم. روضه خوان مدرسه که روضه می خواند زل می زدم به سفیدی دیوار. دلم می خواست زودتر تمام شود. مصیبت روی مصیبت گوش کنیم که چه بشود؟ هیچ چیزی در دنیا نبود که قدری جلویم ببرد. همه چیز به نظرم لوس بود. انگیزه هایم ته کشیده بود. میان پرسه زدن در شهرکتاب بالای مدرسه، یک کتاب جدید پیدا کردم از نویسنده نمایشنامه ای که تازه خوانده بودم. اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. خانواده ام با هیات رفتن مخالف بودند. فقط ظهر و شب تاسوعا و عاشورا رسم خانوادگی ما بود. من اما ایستادم و گفتم میخواهم با دوستهایم بروم هیات مجتمع. هیات مجتمع آن موقع ها در دانشگاه برگزار میشد. یکشنبه های هر هفته، مسجد دانشگاه. مسجد کوچک بود و ما هم کم بودیم. یکهو سوز صدایی رفت میان قلبم که هنوز وقتی شب اول محرم آقا سلام ماه محرم شروع شد می گوید انگار آتش رفته در جانم زبانه می گیرد. انگار سالها غمی در جان من بود که نمی دانستم چیست. به  خودم که آمدم دیدم همه سلول های بدنم دم گرفته اندک حسین حسین حسین. داغی در دل من بود. داغی که وقت و بی وقت آتشم میزد. همه جا پیش چشمم ضریح شش گوشه بود. هنوز دبیرستانی بودم که خادم هیات شدم. و سال دوم از روابط عمومی، انتظامات فرستادندم. من مثل بقیه نبودم. خانواده ام معتقد بودند جایی که خطر از دست دادن جان است، رفتنش حرام است و من تمام جانم در حسرت کربلا می سوخت. یک شب در مسجد که کارم تمام شد، رفتم برای مردم ها آب ریختم. لیوان را به دست خانمی میدادم که یکهو گفت الهی دستت برسه به ضریح کربلا. زیادی دراماتیک است، اما همانجا قالب تهی کردم. به زور خودم را جمع کردم و رفتم داخل مسجد. مداح می خواند بیچاره اونکه حرم رو ندیده، بیچاره تر اون که دید کربلاتو... رفتم سلف که سر جایم موقع خروج بایستم. اسمم در قرعه کشی اربعین دانشگاه در نیامده بود و اگر هم در میامد، چه کسی جرات داشت به خانواده بگوید و بی رضایت هم چه دیداری؟ زهرا را که دیدم تالاپ پریدم بغلش. زار میزدم. انگار کسی را از دست داده باشم. من از دار دنیا چه میخواستم؟ یک کربلا. یک دیدار روی ماه او...

فردایش صبح روز هشتم بود. تلفنم زنگ خورد. اسم نوشته بودم برای کربلا؟ بله. یک نفر انصرافی داریم. می روم؟ جایی بین بالا و پایین رفتن پله ها مادر برگشت. منتظر بودم با تحکم بگوید راضی نیست و جایی که خطر جانی هست و داستان های همیشه. نگاهم کرد. میخوای بری؟ اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. ظرفیت خاله شدن نداشتم. ظرفت بغل کردن، شیر خشک درست کردن، تکان دادن گهواره نوزاد نداشتم. آن روزها نگهداری از امیرعلی را تقسیم کرده بودیم. من اما شش ماهش که شد نفسم کم شد یکهو. بغلش می کردم و به جای رویش گلویش را بارها می بوسیدم. دستهایش را که دور انگشت کوچکم حلقه می کرد جانم آتش می گرفت. وقتی میخندید. وقتی تشنه اش بود و گریه می کرد. وقتی غریبه می دید و گریه می کرد. وقتی گرمش بود و گریه می کرد... وضعیت معیشت مردم افتضاح شده بود. دخترک جدیدی به خانواده ما اضافه شده بود و یک روز، تمام شهر را برای شیر خشک نان ۲ زیر پا گذاشتم. شب که رفتم خانه حاج آقا، روضه شش ماهه که خواند با صدای بلند هق هق زدم. همکلاسی هایم چندبار آمدند حالم را بپرسند. چه باید می گفتم؟ از گریه اینهمه نوزاد و پول روی پول آمدن محتکران چه باید می گفتم؟ اینجا نقطه آغاز است؟

من مثل بقیه نبودم. سخنران ها را نمی فهمیدم. یکی دغدغه بستن لیست انتخابات مجلس و کوبیدن رییس جمهور را داشت. یکی سرفصل حرف هایش این بود که آب وضو باید از کجا روی آرنج ریخته شود. مداح آنیکی هیات به جای مداحی بیس می زد! و حتی مداح هیات مجتمع، دیگر مداح نبود. برای خودش وزیر امورخارجه و وزیر کشوری شده بود! من دلم چایی روضه میخواست. یک زیارت عاشورای معمولی. و جواب سوال برای اینهمه حرف که سالها مانده بود در گلو. که سالها روی یک طناب باریک انگار راهشان رفته بودم. من چه داشتم؟ نه خانه ای نه مالی نه حتی خانواده ای که همراهیم کنند. چه کسی محرم بود اصلا؟ چه کسی محرم بود که من بگویم سالها در جهنم چه استیصالی سوختم. که سالها تمام تنم گر گرفت از ترس  اینکه نکند این خیمه ای که در آن شمشیر تیز می کنم، خیمه یزید باشد؟ نکند حسین مرا به حال خودم رها کرده باشد و من توهم زده باشم؟ به چه کسی اینها را باید می گفتم؟ آدمهایی مثل من در جهان بودند؟ سرگردان؟ با خودم گفتم حداقلش این است که همدیگر را پیدا میکنیم. از این گیج تر که نمی شویم. حاصلش شد این چند روز. به ضرب و زور. به سختی. خیمه را علم کردیم. با دستهای لرزان و دو کتیبه ساده.

به آرزویم رسیدم. در فنجان­هایی که عزیزتر از جانم انتخاب کرده بود چایی روضه ریختم، دوست برادر کوچکترم روضه خواند و خانواده ام، اینبار مثل بقیه بود. اینجا نقطه آغاز است.

 

که از در خانه‌ات حسین، به جای دیگر نمی‌روم

بسم الله

گشتم دور خودم اتاق را تمیز کردم. این پا و آن پا کردم. دیدم جای دگر ندارم. دیدم مثل همیشه تنها پناه تویی. 

شال و کلاه کردم سمت هیات. بعد از اینهمه سال نشستم به  روضه شنیدن. وسط روضه‌ها خدا رو شکر کردم... که غم تو هنوز در دل من زنده‌ است. که هنوز مرا لایق خودت میدانی.

من بدم. ولی دوستت که دارم‌. تنها چیزی که دارم...

محرم ۱۳۹۸...

روزهای دور، دورهای سخت

بسم الله

سیستم گلستان را باز کردم که گردش کار پایان نامه را ببینم. برایم نوشت نرگس نقشی- گروه ۱۰- دانشکده ۱۴- کارشناسی ارشد. 

روزی که دفاع کنم احتمالا میروم یک گوشه ای از دانشگاه و بلند بلند  گریه می کنم. برای روزهایی که قد کشیدم و جهان بی رحم و جهان زیبا را توامان با دستهایم لمس کردم. چه بخواهم چه نخواهم، دانشگاه بخش مهمی از زندگی من بود. همین دانشگاه شهید بهشتی و نه امیرکبیر و هنرهای زیبا. چطور باید دل بکنم از این دانشگاه؟ تک تک جاهایش برای من خاطره است. 

یاد روزهایی افتادم که با چه ذوق و شوقی واحدهای ارشد را انتخاب می کردم و چه استرسی می کشیدم تا نمره های درس های بیخود کارشناسی را نگاه کنم. صبح هایی که بلند می شدم خواب و بیدار انتخاب واحد می کردم و دست از پا دراز تر، با ۴ واحد اخذ شده میرفتم دفتر غلامحسینی. رضا همیشه ادایم را در می آورد و چخوب هم در می آورد! یکبار آزاده گفتن چطور دلت تنگ می شود برای آنهایی که دوست نزدیک تو نبودند؟ و گفتم به اندازه ای که دوستم بودند دلم تنگ میشود. 

حالا هر کدامشان یک جای دنیایند. تعارف نداریم، ما بودیم و بچه های پزشکی. هر دو انقدر این رشته های کوفتی مان سخت بود، یک روزهایی همه دنیایمان شده بود. دنیای همه مان که یکی شد، همدیگر را خوب خوب شناختیم. رقابت را، رفاقت را، بی خیالی را ، دلخوش بودن الکی به دنیایمان را .

دلم تنگ شده برای همه آن دنیا. برای همه آن آدمها که هرچه بودند از الان خیلی صاف و صادق تر بودند. دلم تنگ شد برای همه آن دلهره ها. همه آن سه ترم زیبای ارشد. همه توانایی هایم. دلم تنگ شد برای ٖروزهای دل خوشی ام. دلم خیلی تنگ شد...

هوای سلطنتم بود، خدمت تو گزیدم

بسم الله

بنت الهدی از اول می دانست چه میخواهد از دنیا. اینش او را برای من بنت الهدی کرده است. مضاف بر اینکه منشاء خروار خروار خیر و برکتیست که پاچیده وسط زندگی من و هی هر دفعه می گویم عه اینکی دیگه از کجا پیداش شد و بعداها یادم می افتد که آهااا، بنت الهدی. دوستی من و بنت الهدی دورادور و عزیز است. که هیچ وقت با هیچ ادای لوسی خراب نشد. نه ادای مذهب نه ادای سیاست نه ادای فعالیت. خیر رسانیدیم همش به هم. شیک و مجلسی. نه آنقدر نزدیک که برویم در چشم هم، نه آنقدر دور که کاری به کار هم نداشته باشیم. بنت الهدی برای من و من برای بنت الهدی، تجربه های موفق تعاملیم.

چه شد که یاد بنت الهدی افتادم؟ پیام یادآوری ماهانه برای کریم آل طه را فرستاد و یاد این افتادم که چقدر معلم مناسبیست. خوب میدانست چه میخواهد از دنیا . وقتش را الکی تلف نکرد. رتبه اش را گذاشت در کوزه و رفت دبیری فرهنگیان خواند. و شد یک معلم ریاضی باحال و کار بلد. وقتش را با مهندسی که آخرش هم دوستش نداشته باشد تلف نکرد. من این را در بنت الهدی دوست داشتم. نه میخواست چرخ را دوباره اختراع کند نه میخواست کاری برای حال بد دنیا نکرده باشد. یک معلم درست و حسابی شد. بر خلاف معلم ریاضی های نچسب. 

و این بماند اینجا که یادم بماند، من از آدمهایی که از اول می دانند چه میخواهند از دنیا، خیلی خوشم می آید.

ستاره ستیزد و شب گریزد و روز دیگر آید:)

بسم الله

خواب در چشمانت بود و شیطنت امان نمی‌داد. من می‌دانستم چه میخواهی، همانچیزی که همیشه خودم میخواستم "امان" . آرامش. چیزی که بدانی امن است. این فرآیند تا ۲ سالگی شما دوتا زیباترین چیزی بود که در زندگی ام تجربه کردم. سادگی و صافی و بی گناهی فراموش شده در دنیا. برای منی که هر چه دیده بودم از دنیا دشمنی و بد طینتی و گناه بود...

بغلت کردم و سرت را گذاشتم روی دستانم، گوشه کتفم. گلبرگ های دست و پایت را نوازش کردم و برایت آرام خواندم : زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها... 

چشمانت که سنگین شد و رفت خواستم بذارمت سر جایت. سرت که به تشک رسید، گیجاویج بلند شدی این طرف و آنطرف را نگاه کردی و آمدی کنارم، خودت را جا دادی روی دستم، درست کنار کتفم. اشکی شدم دختر جان! دوباره نوازشت کردم و برایت خواندم: زده شعله در چمن، در شب وطن، خون ارغوان‌ها...

حسودی ام شد بهت. که چنین جای امنی پیدا کرده‌ای برای خودت. من البته آدم امنی نیستم برای تو. انقدر که باید امن بود. آنقدر که مادرت برای من امن بود. می‌دانی، توهم جای امن هم امن است دختر جان! 

کاش بزرگ که شدی دختر جان، بی پناه نمانی، بی کس نمانی، بدون جای امن نمانی... میدانی دختر جان، توهم جای امن هم، امن است!


+: عالم از این خوبتر پناه ندارد.

#ترنم

مرغ دل تو اگر عاشق این آتش است، سوخته پر خوشتری...

بسم الله

یادم هست زرگل چند سال پیش تعریف می کرد در نمازخانه دانشگاهشان که مختلط بوده، داشته نماز می خوانده که پسرکی بعد نماز در حال خودش، رو کرده و بهشان گفته من امسال فیلم دارم تو جشنواره، دعا کنید جاییزه ببره. چند روز بعد، ابد و یک روز جایزه ها بوده که درو می کرده و پسرک، جایزه بهترین کارگردانی را گرفته. 

من از آن موقع در مفهوم این جمله کار برای خدا گیر کرده ام. هر کاری برای خدا؟ هر چه از دستمان  بر آمد فقط برای خدا؟

بهرحال که، شاهد اهل شباب آمده بودش به خواب ^ـــ^

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد...

بسم الله

یک حس عجیبی بین دل من و حاج آقا هست. حسی که رابط انتقال حرفهای من بهشان است انگار. همیشه انگار هر چیزی که بهش فکر می کردم را حاج آقا می دانشتند و جواب من را می دادند. دیشب که گفتند خیال کنید اسمتان را صدا می کننند و می گویند حسن آقا حسین آقا "خاتون" خانم، قلبم ریخت یکهو. اسم من را یعنی؟ چقدر به روضه نیاز داشتم و چقدر لذت بخش  است روضه های حاج آقا. زنده می شوم. جان دوباره می گیرم.

آه معجزه های زندگی من، کجا نشسته اید؟ بهتان همین جا نیاز دارم. همین الآن...

نمیشه غصه ما رو یه لحظه تنها بذاره

بسم الله

آشفته و مستاصل از این اتاق به آن اتاق میروم. آشفتگی عجیبی با من است که نمیدانم باید چکارش کنم. این داستان را تمام کنم، اتاق راسر و سامان بدهم، نوشته های تحقیق را به سرانجام برسانم... چکار باید بکنم. جهان سیاه میشود دور سرم. دستهایم میلرزند. استیصال استیصال... نکند باید هیچ کاری نکنم، نکند باز روی ترسویم جان گرفته در بدنم؟! تمام  کلمات سر میروند از جانم و سکوت میکنم. له میشوم و سکوت میکنم. کز می کنم گوشه اتاق و می شنوم و سکوت میکنم. کجا رفته آن نرگس قوی که در سخت ترین شرایط می ایستاد؟ چه چیز انقدر پریشانم کرده؟ ترس از دست دادن ترس از دست دادن...

آن روزها امیرعلی تازه یاد گرفته بود پله ها را بیاید بالا و بیاید اتاق من . برود سر بالکن. یکبار که  حالم خوش نبود و داخل نمازخانه خوابیده بودم، در همان خواب یک ربعه میان کلاس خواب دیدم که در بالکن را باز کرده، از صندلی های اضافی میز ناهارخوری بالا رفته بالا و خودش را از طبقه ۱۳ پرت کرده پایین. با حال بد پریدم از خواب و نشستم چهارزانو. با خودم فکر کردم خب که چه؟ الآن من میتوانم از عزیزترینانم محافظت کنم؟ اگر ازم بگیرندشان چه؟ تقدیر را کس دیگری مینویسد و کل این زندگی هم که قدر ی کله بیرون آوردن است از پنجره ماشین به قول حاج آقا دولابی. اینهمه دلشوره را که با خودم حمل کنم می میرم که! 

آشفته و مستاصل اینها را برای خودم تکرار میکنم و یادآوری می کنم که تقدیر را کس دیگری می نویسد .. من فقط میتوانم بخواهم.  با همین چشمهای تار، با همین دستهای لرزان...

آشفته و

مستاصل و

پریشان و

غمدار و

بی تاب...

اول دوراهی آشنا شدن

بسم الله

رفتم و چک کردم که سال انتشار آلبوم چند است. ۱۳۸۴. ۱۴ سال پیش. ۱۱ سالم بوده یعنی. ترانه را افشین یدالهی گفته بود و من غرق می شدم در کلماتش. اولش می گفت هرچی آرزوی خوبه مال تو. و بعدش به جاهای غمناک تری می رسید. منم و حسرت با تو ما شدن... این ترانه دوران نوجوانی من نبود. این ترانه همیشه تکرار شونده در زندگی ام شد. که هر وقت دل افسرده و خسته شوم می توانم بهش پناه ببرم. قصه ترانه عاشقانه بود. اولش یک ذوقی داشت. هرچی آرزوی خوبه مال تو. همه خوبی های عالم مال تو و همه رنج های عالم مال من باشد. بعدش تعریف میکرد که وضعیت جای بد قصه است. نه اوجش، بدش! جایی که عاشق هم شده بودند یک دو راهی بود. یکی یک مسیر دیگری می رفت، یکی یک مسیر دیگر. آقامون احسان جای دیگری هم اشاره ریزی کرده بود که چه جای بدی عاشق هم شدیم! اما توی این تعریف می کرد که ته غربت دنیاست آمدمیزاد اول دو راهی عاشق شود. وقتی سرش پایین است و به سمت مسیر دیگری دارد می دود. وقتی شوق رسیدن مسیر را برایش زیبا می کند و آدمهای مسیر را دلبرترین آدمهای دنیا. یکهو سر بر می گرداند آن طرف دوتا چشم می بیند. دوتا چشم زیبا. دوتا چشم دلربا. پیش خودش می گوید چقدر این چشم ها زیبایند، چقدر این چشمها آشنایند... اما انتهای مسیر یادش می افتد. درست سر دوراهی...

ترانه می گفت نگاه آخر پر از آسمان است و دل شکستن. دل شکستن که در مسیر عادی است. اصلا دل شکسته نبودن مریضی است اینجا. آدمی که دلش سالم باشد که نمی آید اینجا. اما  آخر داستان این بود که، می تونستم با تو باشم، مثل سایه، مثل رویا! اما بیدارم و بی تو، مثل تو، تنهای تنها... و این، جای سخت ماجرا بود.

آدم ها شبیه چیزی می شوند که به آن فکر می کنند؟۱ کسی نمی داند. اما حقیقتا قصه این ترانه، برای ۱۴ سال زندگی کردن، قصه سختی است!...

بسم الله

مثل یک لحظه کوتاه شر شر بارانبود. در میان خستگی ها انگار دشت گل شقایق روییده بود و نگاه خستگی می کاست. نگفتن بهتر است, نشینیدن هم بهتر.  اما شاید جانی نماند از پس این کلمات پی در پی که تا گلویم می آیند و بیرون,؛ نه!

روزهایی را می گذرانم. روزهایی که حتی دیگر میان ورق های دفترچه هم فرصت گفتنشان را ندارم. تجربه حس های جدید؛ یکی پس از دیگری . امیرعلی و ترنم بزرگ می شوند و من هم آدم بزرگ شده ام در دنیایشان. خاله نرگسی که نیست و همش جایی به اسم کتابخونه و دانشگاست!

فکرها و ایده ها عروسی گرفته اند در مغزم و به همان میزان؛ راه رفتن کم کم برایم دشوار می شود و مشکلها بزرگتر.

این روزها انقدر عجیب است که حتی نمی توانم دقیق برای بعدها بنویسمشان.

توسعه, محرومیت زدایی, نافرمانی مدنی, دولت مدرن, حقوق اداری ,آموزش, دوست داشتن, موفق بودن, ارج نهاده شدن وکلی حس عجیب دیگر. این روزها یک جایی تمام می شوندو من, فکر آنجایم. که جای خوبیست یا بد... کاش کم نیاورم فقط...

هشت دقیقه و سی ثانیه

بسم الله

هشت دقیقه و سی ثانیه. تمام این ۱۴۵۱ عمود؛ حاصلش همین هشت دقیقه و سی ثانیه بود. هشت دقیقه و سی ثانیه چشم دوختن به تمام جلوه حقی که تا حالا میشناختم. هشت دقیقه و سی ثانیه خیره شدن به تو و حجم مرسی های پشت سر هم و از یاد بردن هر خواسته و شکایتی که در تمام این دوری کیلومتری با خودم آورده بودمش... چه شد که همه چیز یادم رفت؟ وقتی که همه چیز از تو شروع شده بود و می دانستم همه چیز از تو شروع می شود؟ 

باید جواب میدادم. اینهمه کیلومتر روی کیلومتر و آدم روی آدم و سختی روی سختی که چه بشود؟ که بشود هشت دقیقه و سی ثانیه خیره میان پرده پرده اشک روبروی ضریح تو؟ باید جواب بدهم، کجای این کار عاقلانه است که بعد از ۲۰ کیلومتر پیاده روی و سرما و کم خوابی هشت دقیقه و سی ثانیه خیره بشوم. به تو. به تمام تو...

چطور میشود بعد از روزهای متوالی جنگیدن در خیبر را کند؟ این دیالوگ همان تله فیلم محبوب نوجوانی هایم بود. پسرک ایرانی که در آلمان درس میخواند و وصیت پدر بزرگ را بعد از پدر باید اجرا میکرد: مجلس منقبت خوانی علی ابن ابی طالب. پسرک می پرسید چطور میشود بعد از روزهای متوالی جنگیدن در خیبر را کند. جواب ساده بود: اگر پس از خستگی های مداوم به حد مرگ، کسی در خانه ات را بزند که محبوبترین آدمهاست برای تو، خستگی مانع پریدن از جا و با عشق باز کردن در به رویش می شود؟! 

چطور میشود جان نداشت برای دیدن روی ماه تو؟ چطور می شود هشت دقیقه و سی ثانیه قربان سر تو نرفت؟ دور تو نگشت؟ چطور میشود از تو گذشت؟ از ۵ سال دوری از تو گذشت ؟ 

چطور میشود قطب زمین؟ چطور میشود حق مطلق؟ چطور میشود تمام خوبی های عالم، بزرگترین حجت خدا روی زمین ؟ ..

در من همه چیز عوض شده، و تنها یک چیز سرجایش مانده: دیوانگی برای تو. هو کردن عقل برای تو. بی تابی با شنیدن نام تو. شکر خدا از تو. شکر خدا برای پناه تو...

به غایت هشت و بیست دقیقه؛ از تو ممنونم. مهربان ترین ارباب دنیا.

امضاء: همانیکه نخواستنی ترین آدم دنیاست برای مردم، و تو او را در آغوش میگیری.

اربعین ۱۴۴۰

تو نشسته ای کجای ماجرا

بسم الله

داستان از این جمله شروع شد: " چرا نمیتوانم عباست باشم؟" اینکه حسین ابن علی برای من داستان تکرار شونده نبود، داستان جدیدی برای آنها که مرا میشناسند نیست. حسین ابن علی اصلا برای من حسین ابن علی نبود. در تمام روضه ها بر حسین ابن علی گریه نمیکردم. اسم حسین را پاک میکردم و جایش اسم دیگری می گذاشتم. بعد بی صدا از ته جانم فریاد میزدم میان روضه. انقدر که داد میزدم کاش می مردم کاش می مردم کاش می مردم از این داغ... دستانم بسته بود. پاهایم. زبانم. به هیچ دردی نمیخوردم. داستان از اینجا شروع شد که چرا نمی توانم عباست باشم؟ چرا نمیشود مثل عباس برایت بجنگم؟ چرا نمیشود تا هستم خیالت جمع باشد که خیال جمع تو؛ یعنی خیال جمع تمام عالم. که تو تمام عالمی. که تو بهانه وجود عالمی. 

خیلی طول کشید که باور کنم شاید خب بشود عمرو باشم. شاید زهیر، شاید وهب، شاید حر. اما باز در دلم حسی بود. حس عجیبی که به درد نمی خورد. باید عباست باشم... . آنجا بود که فهمیدم آقازادگی معنا دارد. پدر من که علی ابن ابی طالب نیست که لحنم لرزه ای بیندازد به قصرالحمراء که خبر سفک دماء اهل بیت نیانداخته است. من دختر فاطمه بنت محمد نیستم که صبر بلد باشم. که نلرزیدن صدا بلد باشم. 

آنجا بود که باور کردم آدمها متفاوتند. اما حسرت آقازادگی همیشه همراه ماست. آنجا بود که باور کردم باید روزگاری بعد از این منجلابی که برای خودمان دست و پا کرده ایم وجود داشته باشد که برویم بگوییم ببین آقا، ما خواستیم از شانه های شما رنج را پاک کنیم، ولی بلد نبودیم. کسی یادمان نداده بود. تو از ما همینقدر بپذیر. همین رنج مادام العمر که ؛ نشد عباست باشیم...