بسمت
داره تموم میشه . همه چیز
من تو رو دارم فقط
تو تموم نشو
تو دستمو این وسط ول نکن
من منم
تو که من نیستی
قربونت برم .
منو
ببخش
بسم الله
چهارسال پیش بود . شب شهادت حضرت علی اکبر . بعد از صبوری ها و شکست ها و صبوری ها و شکست ها ، یکدفعه بغضم میان هیات ترکید و عاجز شدم که چرا واقعا ؟! حال خوشی نبود. دور افتادن از شما حال خوشی نبود ...
شش سال پیش همین موقع ها ، رفتم سمت مشهد و تکیه دادم به همان دیوار . گفتم سلطان ! من جز شما کسی را ندارم . هر چه صلاح شماست به دیده منت . و خیری را ه من دادید ، که دوستش نداشتم ... اما به جانم نشست که شما دوستش داشتید .
سرتان را درد نیاورم وسط سحری . این بار هم برایم مهم نیست چه میشود . هر چه شما بخواهید و هر چه شما بگویید . من هر آنچه می توانستم کردم . هر چه از دست ناتوانم بر می آمد . بیشتر از این توان من نبود و نیست . می دانم . باز هم پس از صبوری ها و شکست ها ، پس از صبوری ها و شکست ها ، پس از صبوری ها و شکست ها ، سمت شما می آیم .
من ؛ جز بودن در سپاه شما ، هیچ چیز از زندگی نمی خواهم . من هنوز ، سر قولم با شما هستم :)
تا شما چه بخواهید . تا شما که را بخواهید .
اما به خدا روا نیست . من در کولی گری بی نظیرم :)) مرا شبانه میان این صحرا ول نکنید . همه جا جار میزنم من ماندم و رفتند . من دستم را دراز کردم و رفتند ...
مرا میانه این صحرا ولی نکنید . مرا با تاریکی ول نکنید .
من می میرم اینجا ... من میمیرم از دوری شما ... می میرم....
بسم الله
مثل تلاقی ناهید و زحل ، شاید این اتفاق هم هر صد سال یکبار بیافتد . میان ماه رمضان حرف از مبارزه زدن ...
که هر چه که شد ، این مبارزه از زندگی من بیرون نرفت که نرفت . بگذار دهان باز کنیم و ، بگوییم هر چه که تو را برای ما خوش نمی کند ... که تو باید خوش ترین باشی !
اللهم انی اسئلک بمشیتک بامضاها
و کل مشیتک ماضیه !
بسم الله
انجمن اسلامی آزادی خواه دانشکده ما ، تنها نهاد دموکراتیک دانشکده بود . سالی که من عضو شورای مرکزی بودم ، با تمام حواشی ای که داشت ؛ اما تقریبا فعالترین انجمن اسلامی در سطح دانشگاه از نظر فرهنگی بود . با تمام کم لطفی شورای مرکزی انجمن کل و داستانهای شخصی که اصولا برنامه های واحد من قربانی اش بود ! اما ، یادم هست که برای شورای بعد از ما ، انقدر خواهان ورود به شورای مرکزی بود که سر وارد شدن کدام لیست ، اتفاقات خاصی افتاد که برای همه جالب بود ! اتفاقی که دقیقا عکسش دارد برای انتخابات بعدی شکل می گیرد .
اما قاعدتا هیچ کدام اینها هیچ اهمیتی ندارد ! چیزی که اهمیت دارد این است که وقتی رکود فعل باشد ، رخوت و به جای فعالیت سازنده ، حرف و حرف و حرف باشد ، آدمها هیچ وقت دوست ندارند که به حیطه راس تصمیم گیری ها وارد شوند . و وقتی بر عکس این اتفاق باشد ، همه برای رسیدن به راس ، احساس تکلیف می کنند !
حکایت ، حکایت مینیاتوری انتخابات های ریاست جمهوری ماست ... به همین سادگی !
.
سارافون دامن زرشکی گل گلی ام را پوشیده بودم . کفش های مردانه ام و کیف رسمی ام . یک دسته گل گنده گل مریم تازه از آن آقای مهربان روبروی بی آر تیه ونک خریده بودم . پیچیده میان کاغذ کاهی که رویش چلیپا نوشته بود " ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد " . باران می آمد . نیمه ی فرودین .
شوق داشتم برای دیدن کربلایی . مثل همه ی کربلایی ها . توی گوشم قربانی میخواند که " مرگ من روزی فرا خواهد رسید "
. به اولین و آخرین عید دیدنی ۱۳۹۶ می رفتم . با دل خوش . زرشکی و آواز خوانان .
به دیدن چشمهای سبز امیرعلی .
.
بسم الله
جان خاله !
امروز جلوی چشمم سینه زدی و این شیرین ترین یادگیری ات برایم بود . خودخواهم اگر بخواهم تو هم راهی که من دوست دارم را یاد بگیری ، اما دروغ که نمی توانم بگویم ، مردم برای سینه زدنت عزیز دلم ! بزرگ شوی و بروی وسط هیات . سینه بزنی و شایستی هم بخوانی برایم یک شب جمعه هایی که دلم بدچور تنگ حرم ارباب است . از آن دلتنگی مزمن ها که هیچ جوری پاک نمی شود .
کاش تو راه درست را یاد بگیری . من تا حالا همه چیزهای خوب را برای خودم میخواسته ام . حتی حسین را . اما اگر امیدی به تمیزی ذات ما نیست ، کاش رحم خدا به تو برسد . کاش تو مثل من مرثیه خوان فوز عظیمی نشوی که بهش نرسیده ای ...
تصدق سینه زدنت بروم .
عزیز خاله !
بسم الله
هر روز اگر میشد اینجوری پاشد ایده آل ترین زندگی دو عالم را داشتم . شب از فرط خستگی بخوابم و صبح ؛ این کبوترها بیدارم کنند. بعد هم اولین چیزی که می بینم از این درختهای تابستانی اینجا باشد . با شکوفه های کاغذی نارنجی .
اول سفر ، در هم پیچیده بود . برای من که عادت به سفر با چمدان ندارم هرگونه سوتی دادن چیز طیبعی ای است ! اما بهرحال چیزی که مهم است این است که خواهد گذشت . مثل باقی چیزها !
هند زیباست . مثل تمام زیبایی های شرقی دیگر . و زیبایی مردمانش جزیی از این زیباییست .
و البته مثل همیشه ، ایرانیانی که برای پیدا کردن زندگی ای بهتر تمام جهان را زیر و رو می کنند ! :)
بسم الله
نفیسه گیر داده بود پاشو ازت عکس پروفایل بگیرم . این جمله رو هر صد سال یکبار میگه . من اما اینقدر حالم خوش بود که نمی خواستم با عکس خرابش کنم .
دلم آشوبه . نوید یک سری روزهای عجیب و غریب داره میاد. دلم از همون شبها می خواد . که گیر داده بود پاشو عکس بگیرم ازت . که حال هر دومون خیلی خوب بود .
به روزای نزدیک خوش بینم . فکر کنم باز اون شبها تکرار شه . و ما دیوانه های خوبی هستیم . برای وقت گذروندن .
چرا پس 20 ام نمیاد ؟ البته کاش دیرتر بیاد :)) و کاش زودتر بیاد .
فضای قاراشمیشیه کلا :))
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه :))
بسم الله
مامانم به خانم خاله ام یک حس خاصی دارد .
برای من که بر خلاف حضرت مادر ، فقط یک خواهر از دار دنیا دارم ، این فرق قابل فهم شاید نباشد . گاهی من به اندازه ی مرضیه جون بزرگ می شوم ، گاهی او به اندازه ی من کوچک .
اما خانم خاله ، انگار برای حضرت مادر همیشه خواهر بزرگتر می ماند . میفهمم که مامان ، وقتهایی که خسته میشود پناه میبرد به خانم خاله . یا خانم خاله هر وقت میخواهد بزرگتری - و نه مادری - کند برای حضرت مادر می کند .
با خودم فکر میکنم ، این ثانیه ها و لحظه ها چند ؟ با خودم فکر میکنم ، این حس که سر جای خودش بوده است همیشه ، من اگر نمی دیدمش که بدبخت این وسط من بودم ! که میان اینهمه زشتی دنیا ، حس های به این قشنگی بغل گوشم را نمی بینم ک فکر میکنم دنیا چقدر جای بدیست !
با خودم فکر میکنم ، بزرگتر که شویم من باز هم به مرضیه جون و خانه اش پناه میبرم ؟ باز هم برایش گل میخرم ؟
این روزها به خیالم تکیه میکنم و میخواهم تصویری از آینده ی خودم و مرضیه جون تصور کنم . و فکرم می رود به سمت شبهایی که با هم از کلاس خط برمیگشتیم و من تشکم را پایین تختش می انداختم و با هم کلی قبل از خواب حرف میزدیم .
فکر میکنم ، روزی هم میشود که مثل الآن خانم خاله ، به امیرعلی بگویم " تو برو اون طرف بخواب من خیلی وقته پیش مامانت نخوابیدم " ؟ :)
بسم الله
ما هیچ وقت آدم های سوکسه داری در سیاست نبوده ایم . از وقتی یادم هست ، هر دو دویده ایم که آنچه قرار است بشود ، بشود . پر از خاطره ی این شدنها . اینقدر پر که حوصله ی تعریف نداریم . ما هر جا خواستند تحویلمان بگیرند جا خالی داده ایم و پریده ایم میان مهلکه ی بعدی . گذاشتیم دیگران اسممان را فتح کنند و نشستیم یک گوشه به حماقتشان خندیدیم که چقدر ابلهی که همچین بازی ای را جدی گرفته ای :)) اگر وجدانت آسوده میشود از تمام سهم بودنت در دنیا ، بیا ، اسم من هم مال تو . برو ببینیم با این حماقتت کی تا هفت پشت خودت را می سوزانی ؟!
ما از آنهایی بودیم که اگر میشد جا خالی بدهیم و این زیرمیر ها کار خودمان را برای آرمانمان انجام دهیم ، حتما انجامش دادیم . ما آدم ساده های سیاست بودیم . از آنها که خودمان را قایم می کردیم که دیده نشویم . بر خلاف تمام آدمهای سیاسی که وجودشان هست ، ماهیتشان نیست :))
برای همین است شاید ، بهمان که میگویند سیاسی ، انگار بهمان بر می خورد . چونکه ، ما هیچ وقت آدم های سوکسه داری در سیاست نبوده ایم ...
#برای_غزولم
بسم الله
دوتا دختر بودن. پا میشدن از اینور شهر میرفتن اونور شهر که برا استادشون تولد بگیرن و همبرگر بخورن. یکیشون چادری بود همیشه دیر میومد. اونیکی فک میکرد خیلی خفنه ولی در واقع هیچی نبود .
دو تا دختر بودن ، برا همه مردم شهر خیلی جذاب بودن . بلند بلند می خندیدن. یه وقتایی ناپدید می شدن . ساعت 11 شب تو خیابون جلوی خونه ی اونیکی ساعتها می ایستادن و حرف میزدن و اصلا فکر نمی کردن نصفه شبه. دغدغه هاشون شده بود درد. همیشه سوتی می دادن . دو تا دختر بودن ، شبا تو یادگار رفتی می خوندن.
دوتا دختر بودن ، ۲۲ سالشون بود . و مدام دعا میکردن ، کاش این ۲۲ سالگی ها هیچ وقت تموم نشه :)
بسم الله
" ربنا ما خلقت هذا باطلا ، سبحانک و قنا عذاب النار " ... هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد این آیات را کجا شنیده ام . احتمالا مربوط میشد به روزهای خیلی دور . به روزهای خیلی دوری که اینجا ، میان برهوت خدا و بنایی که متعلق به 1400 سال پیش است ، قرار است مدام در ذهن منی انگار کسی بخواندشان ، که نا باورانه زل زده ام به زیباترین تابلوی خلق شده در کل عالم . که صد البته تمام مشکل و مساله ی من با این تصویر ، این بود که اصلا تصویر نبود ! واقعیت بود .
انگار کسی با هر وزش باد ، این آیه را مدام توی گوشم میخواند. میخواند که باور کنم ، قضیه جدی تر از این حرفهاست ! میخواند که ایمان از دست رفته ام را بلکه پیدا کنم ، به تمام هستی که هست ، و به تمام نیستی که نیست.
تمام تنم از منظره ی پیش رو میلرزید . سعی کردم آموخته های دکتر نوروزی را برای خودم تکرار کنم و بفهمم ، آن صورت فلکی جبار است ، آنیکی خرگوش ، آن دوتا جوزایند و آن یکی ها خرس ! اما واقعا تمام تنم از تصور تو می لرزید . از تصور تو که انقدر عظیمی ، و من که انقدر حقیر و دست و پا بسته ام .
چند ساعت پیش بود . کویر و باران کویر . دل کندم از شاه نشین و پناه بردم به شر شر باران . این ، اولین بارانی بود از پاییز امسال که زیرش قدم میزدم . میان سر خوشیم ایستادم . شاید اگر مسیر پارک وی به ونک همیشگی ، یا ولنجک تا سر یادگار همیشگی بود هیچ وقت نمی ایستادم . ایستادم و خیلی جدی گفتم که مرا ببخش . بابت همه ی دست و پاگیر بودنم برای تو ... بابت همه ی روزهایی که باید برای حق که نام توست می جنگیدم و نجنگیدم ...
از حرم سرا بر میگشتیم . به نفیسه گفتم میدانی الآن چی میشد خوب بود ؟ اینکه همین مسیر را کج کنیم برویم کربلا ، از شما که پنهان نیست ... فیلم دوباره یاد چهار سال پیش و ساعت ۲ صبح قدم زدن ها از نجف به کربلا کرده بود . بغضم گرفت و در دلم گفتم ، روا نیست اینهمه زجر هجر ...
آقای جمشیدی خیلی جدی توضیح میدادند نوری که می بینید صبح نیست . آفتاب هم نیست . همان پدیده ی فجر کاذب است . ته دلم خالی شد . برای آدمی که میان شب گیر کرده ، چقدر حرف زدن از صبح شیرین است ! برای آدمی که مدام با خودش تکرار میکند ، یعنی صبح میشود ؟ یعنی صبح قصه نیست ؟ یعنی صبح افسانه ی بزرگترها نبوده ؟ برای آدمی که ، در یک حرکت سینوسی ، ایمانش را به صبح هی گوشه ی ذهنش جا می گذارد ، و هی برش میدارد !
چند دقیقه ای به طلوع مانده بود . سرد بود . خیلی سرد . این چند دقیقه را پناه بردیم به شاه نشین که گرم شویم و بعد برای نماز برویم و برای دیدن طلوع . زیرانداز را روی پشت بام پهن کردم و پتو را پیچیدم دور خودم و در دلم خدا خدا کردم که زودتر طلوع کند . آدم است دیگر ! تا طلوع را به چشم خودش نبیند که باور نمی کند ...
راست بود . این شب انگار نه اینجا بود و نه هیچ جای دیگر . انگار زمان را شکسته بودیم و مکان را . برده بودندم یک سرزمین دیگر . یک سرزمینی که ، در یک شب ، عمر یک تاریخ را ، و حتی پیشا تاریخ را ! ، نشانم میداد .
صبح شد . دیدمش . آهسته آهسته می آمد بالا . می آمد بالا و برایش زیر لب می خواندم :
طلوع می کند آن آفتاب پنهانی
ز سمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می پرد نشانه ی چیست
شنیده ام که می آید کسی به مهمانی
کسی که نقطه ی آغاز هر چه پرواز است
تویی که در سفر عشق ، خط پایانی ...
بسم الله
دوست نداشتم اینجا خونده بشه ولی انگار میشه .
من میترسم ... می ترسم از نبودن تو این راه . امشب بارها از خودم پرسیدم بالاخره ضحاک بن قیس چی شد ؟ دوباره چیزی به دست آورد که همسنگ شهادت با حسین باشه ؟
من چی می شم ؟ من اگر نرسم ، اگر کال بمونم چی میشم ؟
تمام حس های گذشته دویده تو خونم ..حسهایی که ماله منند . از جنس منند . در تموم این ۴ سال هیچ وقت نداشتمشون . تو دورانی داشتمشون که با همه ی وجودم فقط تو جلوم بودی . همه ی وظیفم رو می دونستم و آخرش هم همه چیز رو به خودت سپردم .
حالا فرصت جبران میخوام که برگردم به اون روزا . به روزایی که من جز تو کسی رو نبینم . جز تو کسی رو نخوام . من عارف نبودم . فیلسوف هم نبودم . چیزی هم از تو نمی دونستم . تنها داراییم از تو خلاصه میشد تو یک جمله . که تو مولی هستی و من عبد .
من میخوام باز هم عبد تو باشم . با حسین تو باشم . تو این چهارسال اینقدر تند دویدم که فقط صدای شمشیر زدنم به گوش رسید .
من این وسط گمم ارباب . درست وسط گودال . تروخدا . شما رو به جان علی اکبرتون . فقط یکبار صدام بزنید .... یکبار بگید بدونم شمشیرم سمت کیه ...سمت چیه ... من اینقدر جنگیدم ، که اصلا یادم رفته برای چی داشتم می جنگیدم ... اصلا نمی دونم با کیم ؟! من از سپاه شما اومدم ، ولی هنوزم تو سپاه شمام ؟؟؟! ارباب من وسط اینهمه شمشیر گیرم ... بخدا گیرم ...
شما که همیشه دست بزرگتریتون بوده . اگر شمشیرم سمت شماست شعورم نمیرسه ... ولی به خدا دلم با شماست . دلم گیر شماست ... به حرمت این حب ... به حرمت این گالون گالون اشک...
بسم الله
خوبیش این است که آدم قد می کشد و بزرگ می شود . هر سال که از در این هیات بیرون رفته ام ، تو دانسته ی جدیدی را به دامانم اضافه کردی ، نداشته هایم را داشته کردی ! خوبیش این است که دنیای آدم بزرگ می شود . که آدم تو را می شناسد با همه ی مهربانی ات . خوبیش این است که آدم قد میکشد . که دیگر فرقی نمی گذارد بین گریه کن تو ، بین نوحه خوان تو ، خوبیش این است که دیگر هر که رنگ تو را دارد برای آدم عزیز می شود ... خوبیش این است که آدم بزرگ می شود...
#یااباعبدالله
بسم الله
مریض شده . از در که آمد تو گریه کرد . دلش گوشش نمی دانم کجایش درد می کرد . گریه ام گرفت پا به پایش . جانم را می خراشیدند . میان کلماتش گفت بابو ( بابا) . بغضم بیشتر شد.
حتی اگر داستان رقیه هم واقعی نباشد ، آنهمه بچه که پدرهایشان میرفت جنگ هم ، وقتی مریض می شدند میان کلماتشان می گفتند بابو ؟
لعنت به هر جنگی .