قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

ای نخورده مست !

بسم الله

گاهس دستت می لرزه

گاهی دلت می لرزه

گاهی دست و دلت می لرزه

من بغض دادم قده یه دنیا. من حالم بده قده یه دنیا. من بدم قده یه دنیا! دلم خوشه به ماه رمضان ! به نازنین رمضان. همه ی امیدمه رمضان. تتمه امید. همون کور سو عه ته پیت نفت برای روشنی...من دلم می لرزه برای رمضان. باورم نمیشه تا چند ساعت دیگه اولین سحر رمضان امسال رو می بینم! خدایا شکرت ! شکرت که زنده ام . شکرت که اجازه دادی برسم بهش! حالمو خوب کن ! این ماهو عسل تر از همیشه کن ! همین! قربانت . بوس بوس :))

+: قربانک انی کنت من الچاکرین :))

بیا دیوونه جون ، تا دلت دریاس ^_^

بسم الله

اصن از اولش این صابر ابر لعنتی را که دوست نداشتم اینقدر. از آنجایی خیلی دوست تر داشتمش ، که آن دیالوگ نازنین را می خواند : اینقدر خیال تووسرم هست ، که دیگه نمیدونم کدومش خیاله کدومش واقعیت!

از آنجا رفت در عنفوان مخم. حالا یک عمریست حالم با خیال خوبست . این خیال های روزهای خوب که می سازم و هر کدامش داستانی است برای خودش در میان مخم، همان چیزی است که باعث می شود گندی اوضاع را تا یک حدی تحمل بکنم. جزئیاتش را می سازم. پرو بالش میدهم و گاهی ساعتها بهش فکر میکنم.

اینها خودش از فواید عزیز تنهایی است. و آدمی که سالها در این پیله ی نازنین تنهایی زندگی کرده و خیلی زود در احساساتش مستقل شده ، سخت است میان جمع برود و میان جمع از خودش حرف بزند. 

خلاصه. پای خیال و تنهایی را کشیدم وسط که تعریف کنم ، وسط همین خیالها، روزهایی را می بینم که چادر نماز گول گولی دارم ، و یک سجاده ی قشنگ و یک جا نماز قشنگ ^_^

این هم خیالی است دیگر

خیالی که شاید برای من نیست حداقل !

+: ملاصدرا اینجور وقتها رژه می رود روی اعصابم....رژه ها...

همیشه ساده ی ساده...

بسم الله

چه خوب چه بد ، من بدم می آید از آدمهایی که دنگ و فنگ دارند. از آدمهایی که سخت میشود داشتشان. از آدمهایی که رو نیستند و ساده نیستند. از آدمهایی که خر نیستند . چه خوب و چه بد من همین ریختی ام. ساده. از آدمهایی که سه ساعت حاضر شدن را طول می دهند بدم می آید. از آدم هایی که یک حا به جای اینکه تو را نگاه کنند کل آن فضا را اسکن می کنند بدم می آید. از آدمهای خنگ که باید یک چیز را صدبار برایشان توضیح دهی بدم می آید.

من خیلی وقت است که ، دلم می خواهد با یک کسی حرف بزنم که بفهمد ! با یک کسی که صدتا حاشیه در نیاورد از یک سلام ساده.

من خیلی وقت است ، یک ادم ساده در زندگیم می خواهم ! همین !

اگه هنوزم عاشق منی...

بسم الله

مرض مرضه دیگه. نمیخوام برگردم به دفتر خاطرات دوران راهنماییم که 20 ساله گیمو توش توصیف کردم. اونجایی که قرار بوده دانشجوی ادبیات یا نمایشنامه نویسی دانشگاه تهران باشم و قرار بوده کلی بنویسم. یا اونجاهایی که جدی داشتم تلاش میکردم برای هنرستان موسیقی...

دلم نمیخواد یاد اون روزا بیافتم...دلم میخواست آدم شجاعی بودم. خیلی بیشتر از این شجاع. اونقدر که بتونم با همه چی بجنگم و به آرزوم برسم...

حالا نرسیدم و به همه ی اون ارزو ها خیانت کردم...

اول سال 93 بوده فکر کنم . یه تصمیم جدی گرفتم که بنظر آسون می رسیده. اما این روزها هرچی دارم بهش نزدیک تر میشم ته دلم بیشتر خالی می شه. تصمیمی که مثل مرگه... 

من هنوز خستم

هنوز خوابم میاد

خیلی خوابم میاد...

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

به هر آینده ای بی اعتمادم

...

+:  نه اینکه فک کنی تو فکر مرگم ! توان زندگی کردن ندارم ...

++: کجایی که غم تو چشامه ؟؟؟؟؟؟!

دیوانه جاااان...

بسم الله

دلم میخواهد بخندی خرم . خیلی بخندی خرم .

میخواهم که خوشبخت شی

این احساس را برای نفیس ترین انسان زندگیم دارم

برای نازنین ترین نفیس

دلواپستم 

بی تابتم

بی قرارتم...

کاش ببینم زودتر خوشحالی و خوشبختیتو...زودتر...


زندگیمو اینجوری میخوام

بسم الله

با خواهری جان یکبار درباره ی تصویر سیمین دانشور از زن های مختلف صحبت می کردیم. که در یکی از داستانهایش تصویر جالبی از عام زن های ایرانی خلق می کند. داستان زنی که با هر بار ازدواج کردنش سیستم فکری اش خیلی جدی تغییر میکند! یکبار زن یک رییس کاباره میشود و کاملا شبیه او می شود! یکبار زن یک آخوند می شود و چادر و پوشیه می زند! یکبار زن یک وزیر میشود و کاملا پیگیر اخبار احزاب و سیاست :))

این روزها که دور و برم را نگاه میکنم می بینم ، خیلی از کسانی که دور و برم هستند، با ازدواج کردنشان تن می دهند به مدل فکری و سلطه ی ایولوژی همسرشان ! چه آنهایی که چادری اند و با تلاش همسرشان حجابشان را به کل بر می دارند ، چه آنهایی که کلا به سمت علاقه های همسرشان حرکت می کنند و علاقه های خودشان کم کم میرود ته انبار فکریشان که بشود 15 سال دیگر در صندوقچه شان را باز کنند و یادشان بیافتد که عه ! رنگ قرمز را بیشتر از سبز لجنی دوست داشته اند یک زمانی!

القصه ؛ چون فرزند مادری و خواهر خواهری بوده ام که همیشه مستقل بوده اند - مهم تر از فاکتور مالی فاکتور استقلال در ایدیولوژی را می گویم - بعید می دانم که بتوانم این قشر از زنان را برای لحظه ای هم که شده بفهمم ! زنی که برای خواست همسرش پوشش را عوض می کند ، جبهه سیاسی اش را عوض می کند ، حتی علایقش را عوض می کند!

و این ، آن چیزی است که برای جامعه ی ما به پشتوانه ی سالها مرد سالاری خوش نمی آید که نمی آید!

و خیلی وقت است که دارم به این فکر می کنم ، که این روزها واقعا اگر چیزی به مذاق جامعه ی ما خوش نیاید ، پس حتما چیز درستی است :)))

بسم الله

شاید خنده دار باشد ولی

به طرز فجیعی دلم برای بچه های انجمن اسلامی دانشکده تنگ شده ! برای آنهایی که کنارشان جنگیده ام.

یه مرگ ساده می خوام...یه مرگ پر لبخند...

بسم الله

برای هر آدمی تقدیری مشخص شده. میفهمم. هر آدمی هم باید یک سری چیزها را تحمل کند ، و به اندازه ی خودش یک سری لذت ها را هم در دنیا داشته باشد. این را هم می فهمم. 

استاد میگفت وقتی زندگی سخت می شود جزع و وزع نکنید. اما نگفت دگر کل زندگیتان سخت بود چکار کنید. 

لعنت به این تقویم

که برای من حداقل

هیچ وقت عیدش نمی آید...

که امسال ثابت کرد ساعت تحویل سال هم

با بقیه ساعتهای دنیا

هیچ فرقی ندارد

بسم الله

بعضی وقتها جای دوری نمی رید، نه سفر ، نه مهاجرت. اما باید برای بعضی ها یک مراسم بسیار گنده ی خداحافظی برگزار کنید. 

چون دارید کم کم توی دلتان ازشان فاصله می گیرید

از سرزمینشان

تیتر یک فحش بد است که به دلیل رد شدن خانواده نمیشود گفت

بسم الله

مساله این است که معتادها چطوری میتوانند ترک کنند؟

کسی که بر میگردد به چندین سال گذشته و نگاه می کند یک بخشی بزرگی از سالهای زندگیش با اعتیادش گذشته، کسی که با این اعتیاد زندگی کرده، کسی که مثلنی شراب شده یک بخش جدا نشدنی از زندگی اش و با هر پیاله به خودش لعنت می فرستد چه؟

آدم ها اصلا می شود که ترک کنند چیزی که سالهاست با آن زندگی کرده اند؟

حال دم سال تحویل من هم حال یک معتاد است به صفات بد. به اخلاق های بد. حالا من در آستانه ی بیست سالگی ، چطور می توانم ترک کنم؟ واقعا توقع زیادی نیست از ادمیزاد ترک کردن ؟ از معتاد جماعت ترک کردن؟

یک احساس ناتوانی دارم...عجز حتی...احساس میکنم امسال هم نمیتوانم...مثل همین سالی که گذشت و نتوانستم...لعنت که 20 امین بهار هم دارد می آید. بهاری که فصل تولد من است..

لعننننت...

بسم الله

مرد دزدی کرده بود. باید دستش قطع میشد. حکم اجرا شد. 

دشمن علی پرسید : چه کسی دستت را قطع کرد؟

گفت : دستم را شجاع مکی قطع کرد. علی .

تعجب کرد. دستش را قطع کرده بود اما او همچنان اورا شجاع مکی میخواند!

حالا چن وقتیست برنامه ی ما با تو هم شده یک همچین وضعی. 

من غلط میکنم

تو حکم اجرا میکنی

من خفه می شوم

در تقاص تمام غلط کردن ها

...

فقط بگو کی تمام می شود؟ 

تقاصم نه ها... زندگیم...

بانوی من!

بسم الله

هر سال این موقع ها که می رسد، تمام حواسم را جمع می کنم، شش دانگ می نشیم پای اثر شما بانو. تابلو را از اول تا آخرش درست نگاه می کنم. نقطه به نقطه. رنگ به رنگ. 

هر سال که این موقع ها می رسد ، دلم برای خودش دم می گیرد. شروع می کند دو تا روضه را بلنددبلند میخواند. خوب میدانم. سالگرد رفتنه مامان جان که اواخر فروردین نیست، همین روزهاست. فاطمیه...هر دفعه که میروم پیش سلطان ، مرض تاکید دارم. می دانم مامان جان پیش مادرشان هست هااااا، اما باز می گویم به مامانتان بگویید هوای مامان جان ما را داشته باشند آنور!

ببخشید...نمیدانم چرا این روزها که می شود بانو جان، دلم خیلی هوای خانه ی مامان جان و حرف زدن ازش را می کند بانو! 

بانو!مامان جانم، عروس یکی از چند خان مطرح روستاهای زنجان بود. همه کاری هم بلد بود یا به قول ترک ها، سفره اش همیشه باز بود. مثل مرد ها هم اسبرسواری می دانست. برای اینها دوستش نداشتم. برای این دوستش داشتم که شیر زنی مثل مامانی داشت. توانسته بود با تربیت مامانی مثل خودش ، یک جاپای محکم از خودش در تاریخ بگذارد....چه فایده که من هیچ وقت نتوانستم این جاپا را برای مامانی محکمتر کنم...

بانو!

من سالهاست اینجای تقویم، دنبال یک تصویر واقعی از شما میگردم. روضه ها را دیگر دوست ندارم. آنهایی که شما را بی بی می خوانند. اما شما بانویید بانو! خانم من...سالهاست که این موقع ها می افتم به جان کتابها، برای پیدا کردن ایدیولوژیتان. برای اینکه بفهمم، چرا ایستادید جلوی آن در و گفتید نمی زارم ببریدش؛ از عشق علی ، یا به امر ولی؟

بانو!

مرض مرض است دیگر! مرضم گرفته همه ی این خیر و برکات نامتان، همه ی این سدهای شفیع مسلمان بودن و اینها را بشکنم، بیایم پیشتان،ببینمتان، سوال بپرسم ازتان...مرض مرض است دیگر بانو! 

هوس یک دلدسیر گریه کرده ام در دامنتان...از دست خودم...از دست همه...

مرض مرض است دیگر بانو..

هر سال این موقع ها

می افتد به جانم!

با تو درست شبیه زنی انقلابی ام

بسم الله

مثلنی فکر کن، بر گردیم به یک عالمه سال قبل. اوایل انقلاب. من شلوار جیب بپوشم با کتانی، مانتوی چهار خانه و روسریم را گره بزنم، تو هم پیراهن نخی سر شانه دار. هر روز توی دانشگاه به جای کشف رابطه ی آدمها با هم یا کارهای خز جناحی ، برویم دعوا کنیم و بزنیم تویه سر و کله ی هم. تو نماینده ی انقلابی مسلمانها بشوی من هم از حرف زدنت کیف کنم. بعدنی ها بشینم فکر کنم اگر کسی جای تو بود هم اینقدر کیف می کردم؟ با هم برویم ساندویچ کثیف بخوریم. بعد از دعوای دیالکتیکی که با هم دانشکده ای هات کردی و سرت شکسته و پانسمانش کرده ام. کنارت نفس بکشم. دلم بخواهد سرم بگذارم روی شانه ات و دستم را بگذارم روی دست هایت اما نتوانم. شرم کنم . سرم را بیندازم پایین و بگویم دیر شده و بزنم بیرون. دنبالم بیای تا ایستگاه اتوبوس و نگاهم کنی...

اه لعنتییی

همیشه دیر می رسم...

اگر منم که دلم ... بله ^_^

 بسم الله

مداد رنگی و کاغذ و کاتر ولو شده است روی میزم. ساعت چهار و نیم صبح . با هانیه حرف میزدم که فکر میکنم وسط حرف خوابش برده. می آیم سمت اتاق خواب. دراز میکشم و صد بار با خودم تکرار میکنم اتو کردن مانتو صورتیه یادم نرود، شارژر یادم نرود، مونو پد یادم نرود، میز را هم بایستی فردا جمع کنم...

و به شب اول هفته و شب آخر هفته فکر میکنم...

کاش چیز دیگری میخواستم ازت خدای لطیفم...

خدای صبور و نازنینم...

چقدر گمت کرده بودم... چقدر باز هم گمت میکنم. هر لحظه گمت میکنم...ممنونم :)