قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

اگه چن سال زودتر می دیدمت...

بسم الله

هیچ وقت نفهمیدم چه بود آن آیه...شاید هم برایم خواندنش...شاید هم نخواند. فقط یادم است دیوانه وار زدم بیرون از مدرسه. بی پناه. 11 سالم بود. احساس میکردم یکی برداشته کمپلت زندگیم را آورده پایین! احساس میکردم هیچ پناهی ندارم. هنوز هم نمیدانم کدام سوره و کدام آیه بود که برایم خواند. فقط بعدش نگاهم کرد وویک جمله گفت. جمله هه خیلی شیرین بود. باید می خندید. اما نخندید. با تعجب گفت. با ترس گفت. انقدر محکم که منم ترسیدم. و کل آن ساعتی که ب جای کلاس راه میرفتم بین دو در مدرسه را عر زدم . خیلی هم بد عر زدم.

هتوز هم نمیدانم

آن گریه را میتوانم جزء گریه های آدمیزادانه ی زندگیم حساب کنم ، یا باید آن را هم جزء گریه های بی دلیل لوس حساب کنم...

.

+: تو نمیتونی برای من یکی 

به غریبگیه مردم باشی...

پسر قد بلندم، میلاد

هیچ!

هیچ خاطره ی ناراحت کننده ای ازش ندارم که هییییچ... تمام روزهایم خوشم خلاصه میشه توی این برج...این برج اگر نماد تهرانه، نماد خوشبختی منم هست...نماد روزهای خوش با آدمهای خوب منم هست...

و هر روز که نگا میکنم چقد از خوشبختیه همه بالاتره، چقد وقتی برف میاد و مهه بازم سعی میکنه باشه و به من لبخند بزنه ، چقدر وقتی دوده و سیاهی و کثیفی خودشو به من نشون میده، خدا رو شکر میکنم

که خوشبختی من جلوی رومه

همه ی خاطرات خوبم از تک تک جاهای این برج جلوی رومه

از برآورده شدن خیلی از آرزوهام توی این برج...

از همه ی حسای خوبم...

آره هر روز که میبینمش، یادم می افته که باید خوشحال باشم. الان سنیه که باید خوشحال باشم. حتی اگر دانشجوی حقوق خوبی نیستم. موزیسین خوبی نیستم. معلم خوبی نیستم. دختر خوبی نیستم. خاله ی خوبی نیستم.  شاگرد خوبی نیستم. خادم خوبی نیستم...

باید لااقل خوشحاله رو باشم. بایستی باشم :)

سیم و زر ما بین که اندوختنی نیست ^_^

بسم الله

می فرماد : چندیست که این جامه به تن دوختنی نیست

حکایت ماست و این وبلاگ جانمان

خیلی وقت است که ننوشته ام. اما یک جاذبه ای دارد این کیبورد وقتی قرار نیست سفارشی بنویسی که حد ندارد! تعارف که نداریم، حل می شوند آدمها ، وسط این مدرنیته طول و مسخره . وسط این جهانی که مثلنی دارد میرود بترکاند! دارد میرود که بشود بهشت دنیا. شما باور کن. من هم باور میکنم ! مدیونید فکر کنید اینی که فعلا از دستشان بر می آمده و ساخته اند شبیه جهنم است ! آن هم ته ته اسفل السافلین!

نگاه که میکنم به این بچه ، این بچه که از کودکیه کودکیم تا بزرگیه بزرگیم با من بوده ، یک حس عجیب غریبی میریزد در دلم . یک حسی که مدام میگوید نکند تو اصلنی بزرگ نمی شوی؟ همین قدی ای؟

خوبست وبلاگ به جان خودم ، خیلی خوب است. ادمیزاد بیافتد هر از چند گاهی به جانش هی بخواند هی بخواند. 

بعد حس کند چقدر جا پاهایش به اندازه قبل محکم نیست. بعد هی... هیش دیگر به شما مریوط نیس!

خلاصه اینکه ، وقتی دوباره اینجا مینویسم یعنی شاید دوباره دل مرده ام زنده شده! حالا شما اجالتا باور کن! 

اینقدر همه چیز پیچیده به هم که ...

شایستی باز کردمش یک روزی...

اقا جان ، دعا کن ! همین! 


+: لینکش را برمیدارم از اینستاگرام ، خودی تر ها باشند شاید...


آخرین جلسه است

چشمهایم را می بندم زل می زنم در چشم های اقای انسانی و اشک می ریزم ، مدام مدام مدام

آخرین جلسه است

می گذارم دلم را ببرد 

از کربلا بخواند

از بین الحرمین

زل می زنم و در چشمانش و اشک می ریزم

نمی دانم چرا اما انگار همه وجودم می لرزد

می ترسم

خسته ام

راهی نیست

بن بست...

خدا...هست!

آخر کلاس ، زل می زنم به استاد

آخرین جلسه دوره سوم

تاجایی که هست و می شود تماشایشان کرد از صندلی ردیف پنجم

به  همه ی آرامشم

به پدرم

به استادم

به الگویم

به معدن مهربانیم...

نگاه می کنم به استاد

می دانم که یک دلتنگی عظیم در شرف روی دادن است! می دانم خووووب...

آخرین جلسه است از دوره دوم و من

تمام نشده ، دلتنگم...


http://photos-g.ak.instagram.com/hphotos-ak-ash/10358325_482853361844654_111635157_n.jpg



سپیده که سر بزند ، در این بیشه زار خزان زده شاید گلی بروید...

 بسم الله

نازنین!

نمی دانم وقتی باشی و زندگی برایم خیلی سخت باشد، باید برایت بگویم همه سختی های زندگیم را یا نه؟ نمی دانم جرئت می کنم برایت بگویم یا نه. تک تک زجر هایی که کشیده ام و می کشم را می توانم برایت روایت کنم یا نه؟

نازنین. نمی دانم چه هیزم تری فروخته بودم به زندگی که اینقدر وحشیانه دارد تسویه حساب می کند. که در تمام عمر فقط یک روی خوش نشانم داده و آن هم این بوده که اجازه بدهد بروم کربلا! همین!!! نازنین! نفس کشیدن برایم سخت شده. اگر بودی می دانستم الآن فقط یک چیز می توانست حالم را خوب کند: صدا کردن اسمت! اما نیستی. و اینجا هیچ دلی نیست که زخم های دلم را بفهمد. و اشکهای من مهمان تنهایی های شب است. مثل همیشه. نه مهمان شانه های تو. نه مهمان سر انگشت تو. 

نازنین! تحمل آنچه تقدیر برایم اجبار کرده سخت تر است از آنچه تو حتی فکرش را هم بکنی. 

تا حالا گل نرگس دیده ای؟؟؟ نرگس تنها گلی است که تا آخرین لحظه مقاومت می کند در پوسیدن. نرگس گل روزهای سخت است. زمستان دلخوش به نرگس است. نرگس طاقت دارد. اما دیده ای وقتی می شکند از وسط تا می شود؟ خم می شود؟ نرگس پر تحمل است. اما...

نازنین! خسته نیستم. پایان می خواهم. معجزه می خواهم. منم و این ایمان لعنتی به اینکه امید، جایش امن است. در دستان خداست. منم و این ایمان لهنتی به اینکه حتما یک روزی هست از دیروز بهتر.

نازنین! تو بگو چرا آدمها چیزی از خوبی نمی فهمند؟ چرا قلبشان اینقدر سنگی است؟ چرا کیف می کنند از اذیت؟ چرا رحم ندارند، کریم نیستند؟ چرا بزرگ نیستند؟ چرا یک عده اینقدر ... چرا آدمها گاهی اینقدر بدند؟؟؟

اگر گل نرگس نمی پژمرد، به خاطر این نیست که توانش بالاست، نرگس خیلی هم ظریف است، خیلی هم نحیف است، اما صبر می کند، تحمل می کند، دم نمی زند! تا بشکند! تا شود از درد...

نازنین! خسته نیستم...خسته نیستم...فقط یک عالمه زخم هست روی دلم. از دنیا برای شادی چیز زیادی نمی خواهم. یک بوی گل مرا مست می کند، خوشبختیه دو عالم را می ریزد توی دستانم. یک تئاتر خوب، موسیقی خوب برایم کافیست. برای خوشحال بودن چیز زیادی نمی خواهم. اینکه کسی به فکرم باشد خوشحالم میکند. اینکه کسی برایم گل بخرد خیلی خوشحالم میکند. یک قهوه توی جای همیشگی...به خدا برای خوشبخت بودن چیزه زیادی نمی خواهم نازنین!

کمی خوبم :) از خیالت ممنونم که می گذارم حرفهای دلم را بنویسم :) کاش بودی اما...

بخوان مرا که به عشق تو مبتلا باشم...

بسم الله

 -: دیوونگیه!

زل می زند با غیظ و توی چشمانم می گوید! مثل همیشه می خندم. لبخند میزنم به چشمان نگرانش. جواب نمی دهم. سرم می اندازم پایین. تویِ دلِ پر دردم می گویم عشق دیوانگیست! حر دیوانه است. بُرَیر دیوانه تر تر است از همه شان تازه! یکبار علی خیره شده توی چشمش! از آن موقع روانی شده اصلا :| اینقدر روانی که بلند شده آمده اینهمه راه تا کربلا که یکبار دیگر آن نگاه را از چشماهای پسر گدایی کند. اگر عاقل بمانم که می شوم ضحاک! اگر دودوتا چهارتایم باشد دودوتا چهارتای زمین که فقط 4 تا نصیبم میشود! این دودوتای حسین است که می شود پنج...حسین ...حسین...حسین...

خاطرات را می خوانم. دلم میلرزد. عقلم هم!

زیارت نامه ی حسین را ...اینجا نیست گناهی که بخشیده نشود. همه ی وجودم می شود امید...امید...امید....

این ترمم به جای درس و دانشگاه شده ذکر حسین حسین. حالا می گویند خادم الحسین، زائر ماشیه للحسین، تو باور نکن! ارباب را که می شناسی! آبرو میخرد! میخرررررد...

باور نمی کنم. هنوز هم در یک فضای سیالم! من...اربعین...پیاده روی...

همه ی دلم می لرزد از اینکه نکند این یک خواب باشد! یک صبحی که مجبور باشم بیدار شوم. مثل تمام رویاها...باورم نمی شود تا با چشمان خودم نبینم ارباب! که مرا راه می دهی به حرمت...

از اینجا به بعدش سخت است...حرف نیست...نگاه است. بغض های گاه گاه است. زانو زدن های مداوم است از پس تحمل نکردن غمت بر دوش. از اینجا به بعد حکایت من است و تمام این چند سال. حکایت من است و شبهای عاشقی هیئتم...از اینجا به بعد، منم که قسم خورده ام بمانم تا وقتی که کفشهایم را مثل حر در بیاورم و بیایم دم خیمه ات...می شود راهم بدهی؟ حالا که من اینقدر بدم که هی تو را از خودم رانده ام و تو اینقدر خوبی که مرا مثل زهیر خوانده ای به حریمت ، می شود راهم بدهی؟ می شود نگاهم نکنی که خجالت بکشم؟ می شود بشوی رحمت و بباری به من؟ می شود آقا...دستت را بکشی روی سرم؟؟؟

که آرام شوم؟ یک دانه از ان نگاه هایی که کردی به بریر ، یک دانه از آن الله اکبرهایی که می گفتی و دل علی اکبر آرام میشد؟؟/من کافر، مسیحی، برایم با سر بریده ات قرآن می خوانی؟؟ از کرب و بلاهایی برگشته ام که ...در همه شان تورا جلویم سر بریده اند، بر بدنت تاخته اند، شش ماهه ات را تشنه ذبح کرده اند...و من سکوت کرده ام...اگر تو مرا ببخشی، شاید خودم هم خودم را ببخشم...آقاااااااااا، وقتی اینجوری مرا می خوانی، یعنی حواست هست به من نه؟؟؟؟ یعنی می شنوی نه؟؟؟واااایییی که تو چقدر آقایی...


قسمت می دهم آقا به زهیرت! به حر و به بریرت!

قسمت می دهم آقا که از این خیمه مرانم

تویی روح و روانم ... به قربان تو جانم




*: کوله بار بسته ام ... همین ! نیت کرده ام به طواف عشقت.....
*: حلال کنیدمان ...و خداحافظ!

همتش بدرقه راه کن ای طائر قدس

بسم الله

میدانی نازنین؟

دلم اندکی خوش است. نمی دانم اسم کشته شدن در راه زیارت حسین را می توان شهادت گذاشت یا نه. اما میدانم عشق مرز نمی شناسد. عشق راه نمی شناسد. نمی دانم، خودم هم چیززی در مورد خودم نمی دانم و بعید می دانم تو چیزی در موردم بدانی! اما نازنینمن به نگاه بریر دلخوشم. به او که به عشق سیراب شدن از نگاه پسره کسی که روزی چشم به چشمش دوخته بود به کربلا آمده بود. به حر...

می دانی نازنین؟ حس غریبی دارم. همه زندگیم می لرزد. همه دلم...بی تابم...شبها با بغض می خوابم و از فرداها می ترسم. این سفر، عجیب ترین سفر زندگیم است. بین تمام سفرهایی که به ناکجاها رفته ام. علاوه بر براده ی درونم که شوق رسیدن به یار دارد ، همان براده ای که از بچگی علمدار حسین بود، یک بار بر دوشم سنگینی می کند. همیشه این تصویر را برای خودم مرور کرده ام. من عشق را تجربه نکرده ام جانِ من اما عشق را خوب میشناسم. بارها تصور کرده ام...اولین نگاه، اولین دیدار، من ، بین الحرمین، مولا ، صاحب، آقا...

جانِ من!

کسی نیست این حرفها را برایش بزنم. کسی نیست که حرفهایم را بشنود. از اینکه می ترسم و می لرزم از باره پیش رو ...راهپیمایی اربعین، یک تجلی گاه عشاق شیعه است...یک آرمان . وباری که برای ما هست، همبستگی بیشتر برای یک خاورمیانه اسلامی و یک بیداری اسلامی...

نازنینم...امروز به این فکر می کردم که چقدر دلنشین است برایم انفجار یک بمب که زندگیم را از من بگیرد! گرچه خودش می داند که چقدر مشتاق ادامه زندگی و پر از برنامه ام برای بالا بردان پرچمش در جهانو گرچه می داند چقدر دوست دارم یک قدم به غایت محکم برای مهدی اش بردارم و خودش می داند چقدر نرگول با شعار بی گانه است . اما می داند که اینقدر خسته ام از دنیایش که اگر تاملی باشد برای قبول مرگ، صرفا زجری است که می دانم مادری جان و خواهری جان می کشند...و ترسی که از آخرت است...بابت تمام آنچه انجام نداده ام و  داده ام...

خلاصه...اگر خواندیش دعایم کن...برای دل پریشان و جان مستم دعا کن...برای جان خسته و بی کسم دعا کن...اگر خواندیش!

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

بسم الله

حال این روزهایم را زیاد خواستم بنویسم برایت نازنین! اما نشد...یعنی نمی شود. نمی دانم چه شده که قلبم نمی کشد دیگر. انگار خاک شده ام. افتاده ام روی زمین . ولی از آن زمین خوردن های دوست داشتنی. به داستان علی اکبر کربلا که می رسم، تمام داستان را که می خوانم، دلم وقتی آتش می گیرد که علی اکبر...

داستان علی اکبرش برایم خیلی خاص است. می دانی، آدم که عاشق باشد , به جرعه نگاه معشوق دلش آرام می گیرد، به اشاره معشوق جان می دهد، مصداق بارز ارباً اربا می شود، اما تمام این زخم ها با یک نگاه آرام می شود، با صدا... این حال غریب را چه کسی می فهمد نازنین؟ قطعا نه تو و نه من! آتش می گیرم که می فهمم، علی اکبر نگاه پدر را ندید و رفت...سرش در آغوش پدر نبود و...اصلا مگر می شود همچین پدری؟ از صدها افسانه شاعرانه تر؟ خیال ؟ وهم؟ نه ! اینها شاعرانه تر از خیال من است!

میدانی؟ دلم هوس تنهایی کرده. که حتی تو هم نباشی. هیچ کس نباشد. کلاس و کار و هزار دغدغه دیگر هم نباشد. دلم میخواهد من باشم و یک آسمان، یک دشت...امروز که زیر باران، موقع پخش کردن غذاهای هیئت به تمام قاعده تا جیب شلوار زیر چادرم خیس باران شده بود و می لرزیدم- نمی دانم از شوق بود یا از سرما-، دلم میخواست مهربانیش را بشنوم...نفس بکشم...میداند که من خیس شدن دوست دارم، می داند که من غرق شدن دوست دارم، می داند که من نگاهش را دوست دارم...

گله نکن نازنینم! نمی توانم عقده های قلمم را برایت باز کنم. باور کن این گره های کور ذهنم را خودم هم نمی توانم باز کنم. از خوده آواره ام برایت می گویم. از نگاه های مهربانم. از تمرکزی که سعی کردم داشته باشم. از تمام این ده روز دیوانگی. از تمام سرگشتگی هایم. عزیز دلم، راه قلبم را می دانی! و محبت پنهان شده در تمام ماده های قانونی ذهنم را. و تمام شعر هایی که گوشه های جزوه های مدنی نوشته ام. می دانی که دلم یک زندگی آرام می خواهد. می دانی که دلم می خواهد هر ثانیه را مهربان و شاد زندگی کنم و نگذارم لحظه ای کسی از دستم ناراحت باشد.

اما می دانی که چقدر سخت است با حق بودن. با حسین بودن و تشویش داشتن. این تشویش را شاید فقط یک نگاه کم کند. یک لحن...نمی دانم. دل آشوبه ام. نِفله ی نِفله! عزیز جان از شروع میترسم...دلم جرئت قطره ای بیش نیست...از تمام انگاره های شروع می ترسم. اما حس مبهمی ایست که از آینه روبرو هم می ترسم. از رد شدنهای اتفاقی مقابلش و دیدن تمام آنچه که هستم.از دیدن تمام زشتی هایی که زیبایی اش شاید تنها نام حسین است...

خلاصه میکنم، گرچه شاید در کلام حرف زیادی نداشته باشم که باتو بزنم، اما در نگاه... منی که می بینی خسته است، شکسته است، خیلی وقت است دارد به تمام در ها و دیوار ها میکوبد که خودش باشد اما نمی تواند. منی که می بینی محصور است. بین تمام چیزهاییی که دوست ندارد.بین تمام شادی هایی که ندارد، تمام همدم هایی که ندارد و همراه های که ندارد - مثل تمام غصه ها این هم غمی نیست!- با این منی که می ترسد از کزبلاپیش رو...مداراکن، شاید برود سمت یزید، اما امید هست! حتی تا بالای سر...خنجر بدست...شاید این بار نصیحت عمل کند نازنین...شاید...

از این عادت با تو بودن ، هنوز ببین لحظه لحظه ام کنارت خوشه

بسم الله

بین تمام بچه هایی که دهه 70 به دنیا آمده اند، یک چیزی مشترک است. آنهم اسم احسان خواجه امیریست! یعنی بالاخره طرف موسیقی گوش دادن را هم که حرام بداند(!) بالاخره یک جایی ، بعد یک سریالی آهنگش را شنیده و اعتراف کرده که خیلی قشنگه! حالا بین این تمام بچه ها، یکسری بچه ها هستند که تنهایی زیاد چشیده اند. یک سری بچه ها هستند که شب تا صبح بیدار نشسته اند و فکر کرده اند و کتاب خوانده اند و فیلم دیده اند. این بچه ها بزرگ و بزرگ تر شده اند. به احساسشان مجال داده اند...احساسشان را به رسمیت شناخته اند و خیلی وقتها خلاف جهت رودخانه ی " قانون جنگل" حرکت کرده اند.

بچه های دهه 70 ، اسم احسان خواجه امیری صرفا برایشان یک اسم خواننده پاپ نیست. احسان خواجه امیری یک دنیاست که درش تمام خاطراتشان ، تمام شب بیداری هایشان ، تمام گریه هایشان خلاصه شده. با تک تک آهنگهایش زندگی کرده اند و تک تک آهنگهایش را حفظند.

از اینکه هنوز هم می توانند از ته دل بخوانند " هرچی آرزوی خوبه ماله تو ..." و می توانند چپو راست شوند و " عاشقتم هرچی باشی " زمزمه کنند و می توانند با تمام قوا دستانشان را بالا بیاورند و فریاد بزنند " اگه این زندگی باشه، اگه این سهمم از دنیاس...من از مردن هراسم نیست!" ... از اینکه هنوز هم بین اینهمه تولید انبوه خواننده، هنوز هم در موسیقی پاپ پرچم احسانی بالاست که من مطئنم شونصد و ده بار التماس کرده اند که برود آن ور و نرفته ...

خیلی فکر کرده ام که چرا. خب روزبه بمانی و افشین یداللهی برای خیلی ها غیر از احسان خواجه امیری ترانه می گویند،  نامداری و افکاری هم برای خیلی ها آهنگ می سازند...اما چرا احسان خواجه امیری برای من یک چیز دیگر است؟ چرا تک تک آهنگهایش یک جای خاص در قلبم دارند؟ اصلا خدایی وقتی ترانه هایش را با پدرش مقایسه می کنم، می بینم چقدر حرف دارد در ترانه هایش! چقدر از پدرش جلوتر است!! دلیلش هم فکر می کنم همین ترانه هاست...و احساسی که در ترانه هاست. یک موج احساس...می فهمد ترانه ها را و خیلی با احساس می خواند...

"لحظه" ی احسان هنوز برایم یک چیز دیگر است...جمعه که داشت می خواند، من تمام احساسم ریخته بودم در صدایش. و سعی می کردم غرق شوم...غرق تمام زیبایی ها شوم...غرق زندگی شوم...و خودم باشم! با تمام جیغ و داد زندهای همیشگی! و چپو راست شدن های همیشگی!

احسان خواجه امیری می توانست نباشد، یا دست کم صدایش در زندگیه من. از مخاطب احسان خواجه امیری دوست داشتنی بودن، از مخاطب اینهمه احساس بودن، واقعا خوشحالم


از تماشای انار لب رود ، سیر چشمیم ولی...دل خونیم...

بسم الله


می خواهی داد  بزنم؟ سرم را بکوبم به دیوار؟ بنشینم یه جا زار بزنم؟ گریبان چاک دهم؟ می خواهی چه کار کنم که نکرده ام؟

از دل خسته و تنهای من چه می خواهی؟ از دل بی کس من چه می خواهی؟ بابا شما کجا من کجا؟ شاه را چه به گدا؟ شاه عزیز، بگذار برایت شرح وظایف دهم خب؟ شما شاهی خب؟ من گدایم خب؟ شما باید کرم کنی...نه اینکه هی مرا بیاوری لب چشمه ، دلم را خوش کنی ، بعد ببری مرا پرت کنی گوشه زباله دان تاریخ آینده تشیع. شاه عزیز من نرگسم...نرگس بی کس...عباست که نیستم! آب نشان بدهی و دریغ کنی ازش...

شاه عزیز، الآن چجوری بنشینم عرفه تو را بخوانم هان؟ بعد هی بکوبم توی سرم که این حسین خداست ها! این دردانه خداست ها...بعد امیدوار هم باشم که...

شاه عزیز...الان می بینی که لهم کرده ای نه؟ الان می بینی که بی تابم کرده ای نه؟ من همان نرگسم شاه عزیز! همانی که از بچگیه بچگیش تنها دختر بچه ی دسته بود که جرئت می کرد برود جلوی دسته ، از آن پرچم گنده ها که شونصد برابر هیکلش بود را بردارد. من همان نرگسم که اسم تو او را به شک انداخت توی راهش...من همان نرگسم که زار زد و نذر تو کرد برای دانشگاهش...همانی که 40 روز مانده تا کنکور چله زیارت عاشورای تو را گرفت.

شاه عزیز...تورا چه به اعرابی جماعت آخر؟ تو را چه به رجس؟ شاه عزیز خدا شما و تیر وطایفه تان را از رجس و کثیفی پاک کرده. اصلا تو چجوری می توانی مرا ببینی که مرا به بارگاهت راه نمی دهی هان؟ من هم قاطی اینهمه آدم...می آدم می رفتم...این بی تابی لامصب که کمتر میشد لااقل...

شاه عزیز...میبینی که دارم خفه می شوم نه؟ می بینی که دلم یک عمر خودم را می خواهد نه؟ شاه عزیز کجایی؟؟؟

شاه عزیز...اصلا غلط کرده هر کسی که گفته "گوش کن با لب خاموش سخن می گویم ، پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست". در مورد من" با من و کور و کر ولی واژه به تصویر مکش، منظره های عقل را با منِ سابقم بگو..." . شاه عزیز ...مولا جان...همه زندگیم شده بیایم، زانو بزنم توی بین الحرمین ، اولین نگاهم بیافتد به گنبدت...تمام خستگی هایم را پرت کنم آنجا...شاه عزیز حرف بزن با من...

مولا جان...آقا جان...نکن با دل من این کار را...نکن...دلم جیغ می خواهد...نکن...


دوباره بی قراری و دوباره گریه هایِ من ، نمی دونم چرا به تو نمی رسه صدایِ من...***

بسم الله


از تو برایم یک اسم مانده. فقط یک اسم...هیوم می گوید تو "من" ِ قابل تغییری نداری. تو خودت هستی. در عین اینکه خیلی از عقیده ی کج و ماوج هیوم متنفرم، وسط کتاب به تو فکر می کنم.به مهربانی ساده در قلبت. به اینکه هر که رد شد هرچه خواست به تو گفت. به تویی که حتی خودت هم به خودت رحم نکردی! ظلمت نفسی های کمیل را خواندی و لحظه ای هم فکر نکردی! از تویه آواره. از تویه خسته. از تویه تنها...از تویی که ننه من غریبم بازی را خیلی خوب بلدی!

از تو برایم یک اسم مانده...یک ویلن که همدم قدیمی روزهایت است...که خیلی وقت است حتی حوصله این همدم قدیمی را هم نداری...از اینکه دیگر هیچ چیزی را دوست نداری... حتی خط را ...حتی طراحی را...حتی فلسفه و قانون جزا را ... از تویی که شده ای یک ماشین...ماشین درس خوانی! ماشین حاضر زنی سر کلاس های دانشگاه! از تویی که حتی دیگر توان گریه هم نداری...

با تو همیشه رودر بایستی داشته ام! همانطور که قانون گذاران عزیز کشورمان در قانون مدنی اموال و مالکیت یا با ملت و رهبر در قانون اساسی ! همانطور که مسئولین محترم صدا و سیما در نوع پوشش مجریان پرس تی وی و مجریان کانال یک ! یا در سریال سازی آی فیلم و شبکه سه! باهات تعارف کردم. هیچ وقت بدی هایت را به رویت نیاوردم. هیچ وقت نشناختمت. هیچ وقت حوصله ات را نداشته ام. شنیده ای مرده متحرک؟ شنیده ای کانوا یعتقدون أنهم یعیشون لکن ماتوا ؟ برایت فاتحه خواندم... بیخیال دَم هرچه مسیحاست! و دُم هر گاوی که می تواند انسان زنده کند!

یک لوح بودی. یک تخته سیاه که کلی آدم هرچه خواستند رویش نوشتند. بعد که چشمهایت را باز کردی دیدی یکی بالاسرت ایستاده و می خواهد خودت تمیز شوی! می خواهد همه این نوشته ها را پاک کنی. و بگذاری " او " بنویسد. می خواست دستانت را دراز کنی. دستانش را بگیری. بهش ایمان بیاوری! بعد که خیلی به این چیزها فکر می کنی، سر کلاس اصول فقه به خنده می افتی! از آن خنده هایی که دلت می خواهد بعدش به سجده بیافتی! اما سر کلاس بودن به تو این اجازه را نمی دهد! روی ورقه با جدیت تمام این " او" را شکر می کنی که همین قدر عقل را بهت داده! که بفهمی خودت باید بلند شوی! که خیلی از چیزها را بفهمی! خیلی از چیزها را...

از تمام نوشته های این تخته سیاه خسته ام. نه دلم می آید لعنت کنم تمام کسانی را که اینها را نوشته اند ، نه جرئت دارم پاکشان کنم...تمام آنچه را که 19 سال باهاشان اخت گرفته ام...فقط می توانم تو را شکر کنم...که برای پاک کردن اینهمه بدی، به من یک تخته پاک کن دادی! تویی که تمام وجود منی! تویی که توی این چند سال، ثابت کردی تنها کسِ منِ بی کسی...فقط می توانم تو را شکر کنم...فقط تورا...


یا ذالحمد و الثناء .. یا ذالفخر و البهاء .. یا ذالمجد والسناء ...یا عدتی عند شدتی .. یا رجائی عند مصیبتی .. یا مونسی عند وحشتی ...


*:به حُسَین بودنت ایمان داشتم و دارم! به دردانه بودنت هم! دو قرار داشتیم! از محرم پارسال تا امسال! دو تا دل شکسته گره خوده اند به تو! تو مثل همیشه بزرگی کرده ای و جواب یکیشان را دادی! قبل این محرم به لطف تو حاجت گرفته و امسال با مهربانی تو زیر علمت سینه میزند...اما یکی دیگر...تقصیر خودت است! می خواستی مارا بد عادت نکنی! من به خوابی که دیده ام امید بسته ام...دل دیگر عزیزم را نشکن. تا آخر این محرم منتظر تعبیریم...قول و قرارشان را که یادت نرفته حُسَین جانم...

**: حال و هوای این روزهایم : دانلود لینک مستقیم سرور اصلی   آغوش تو میراث من از زندگی بود، حس می کنم میراثمو از دست دادم...

***: عنوان متن، بخشی از ترانه گذشته، احسان (لینک مستقیم سرور اصلی)

المنه لله که در میکده باز است...

بسم الله


تمام دلتنگی هایم را همیشه آوار کرده ام سرت. تمام خستگی هایم را انداخته ام روی دوشت. همیشه کانهو اعرابی* آمده ام ایستاده ام بر و بر زل زده ام به ضریحت. همان گوشه دنج. همان تکه ای که یک معبر کوچک است برای رد شدن. سرم را گذاشته ام به دیوارش و عینهون ننه مرده ها گریه کرده ام...عینهون یتیم ها...آمده ام داد زدم اللهم الیک نشکو فقد نبینا و غیبه ولینا.این وغیبه ولینایش را با حرص گفته ام. با اعصاب خوردی گفته ام...تهش رسیده است به خستگی، با التماس گفته ام...قاطی که کرده ام و خواستمت...محبتت را...کرامتت را،بودنت را، آمده ام سرم را تکیه داده ام به آن دیوار همیشگی. که قبلا ها خلوت تر بود. روی همین دیوار تکیه داده ام و زار زده ام که به من راه نشان بده! که دلم یک چیز می گوید عقل لامصب یک چیز دیگر. روی همین دیوار تکیه داده ام زار زده ام بدبختم آواره ام...بی تابم...توانم بده. روی همین دیوار التماس کرده ام راه مستقیم بگذار جلوی پاهایم...روی همین دیوار غر زده ام حالا که همه تان دست جمعی باهم مرا پرت کرده اید اینجا، قدمهایم را کمک کنید...

تقصیر خودت است اصلا! تقصیر خدایت است که هی راه به راه " سلطان سلطان" نثارت کرده. من از چه کسی بخواهم جز تو؟ ان ارواحکم و نورکم و طینتکم واحده**...برو عامو! ما نمک گیر شده ایم...نمی رسد شعورمان به نور واحد...ما استپ شده ایم روی عدد 8...روی مشهد هم نه! روی صحن آزادی و پنجره فولاد هم نه! روی ضریح تان هم نه! ما دلمان افتاده است روی یک "دیوار" که میگویند نزدیک ترین جا به شماست. ما شما را حس می کنیم. اصلا خوب است شما را داریم...

حس خوبی است هربار که گنبدتان  را می بینم. یک حس غربت درد مشترکی! شما در دیار غریب و ما از یارِ قریب...آقا جان! من از شما و خاندانتان، کم معجزه ندیدم! کم کرامت ندیدم. اما دلم می گیرد آقا جان! از چه کسی پنهان نمی توان کرد جز شما؟ دلم می گیرد وقتی می آیم صحن آزادیتان را می بینم...وقتی کفشهایم را در می آورم. وقتی پشت سر هم تا رسیدن به حرمتان بغض هایم را از شوق رد می کنم. وقتی در خیابان امام رضای مشهد، کله ام را جا به جا می کنم مدام و دنبال یک گنید طلا می گردم که کفتر ها دوستش دارند. که آهو ها دوستش دارند. همان کفتر هایی که می گویید شیعیانتان در خانه داشته باشند همیشه. همان آهوهایی که...آخر خودت بگو، یکی باشد جلویت که ضامن یک آهو شود، آویزانش نمی شوی که بیا ضامن ما هم شو؟ ما هم بدبختیم آخر...

دلم می گیرد آقا جان مهربانم. شما و اینهمه صحن و سرا، شما و اینهمه عاشق که اجازه ابراز عشق دارند، شما و اینهمه سلام دهنده بهتان با ذوق و اشک...آقا جانم...قبر مادرتان را...قبر پدرانتان را...آقا جانم ...قبرستان بقیع را چطور یادم برود؟ چطور آفتابی که می خورد ظهرها به قبرهایشان را...چطور بی حرمتی دشمنان همیشگیتان را یادم برود؟ آقا جان...همیشه بغض هایم را هوار کرده ام سرت، اما اینبار از این راه...

آقا جانم، من وکالت نمی خواهم، قضاوت نمی خواهم، سردفتری نمی خواهم، من یک جا می خواهم. یک مجال. که داد بزنم بروید با این حقوق بین الملل*** مسخره تان! بروید با این حقوق بشر لوستان! دروغ گوها. زور گوها، نامهربان ها... من فقط از تمام این دنیا همین را می خواهم...کافیست...:((((

آقا جانم...تولدتان مبارک :)

پ.ن: کاش می دانستند چقدر بی تاب دیدنتانم...حتی اگر به شفاعتم هم نیایید...

*:اعرابی به مسجد مدینه آمده بود. چون نیاز پیدا کرد همان جا در مسجد رفع نیاز کرد. صحابه بر آشفتند. خواستند اورا بزنند.پیامبر آنها را عقب زدند. فرمودند: با او مدارا کنید!(شرف النبی-باب ادب و اخلاق پیامبر)

**:مفاتیح الجنان- زیارت جامعه کبیره

***: بر اساس کنوانسیون های بین المللی، اگر یک مکان مذهبی برای عده ای خاص در کشوری دیگر با دین و مذهب دیگری باشد، آن کشور حق منع ورود و زیارت اتباع کشور خواهان را نداشته و حق توهین و یا تخریب آن مکان مذهبی را نیز نخواهد داشت.


*:این روزها که باز هم عروسی است، دلم بیشتر برای کسی که باید باشد تنگ میشود...

مخصوصا با این آهنگ...دانلود آهنگ

آخر نفهمیدم آن شب اشک من بود یا که باران

بسم الله


میخواهم تمام این سرگشتگی ها تمام شود

تمام این دلخوشکنک های الکی

دلم یک آرامش تازه می خواهد

یک آرامش دائم

دوست داشتن مهم است، از مهم تر از دوست داشتم اعتماد کردن است. یکبار که این اعتماد را بکنی تا آخرش هستی...هست...

دلم میخواهد ذهنم را بکنم و پرتش کنم یک طرف...

روبریم می نشیند...حرف میزند...حرف میزند و میشونم...از جان میشنوم...انگار از ذهنم حرف میزند. اما سرگشتگی هایم را نمی گوید. بغض میکنم. خوشحالم. خیلی وقت است منتظرم که دیگر حرف نزنم. بنشینم و گوش کنم...گوش کنم...

از صد هزار موسیقی برایم لطیف تر است. دوست دارم چشمانم را ببندم و گوش کنم...فقط گوش کنم. اینها تمام حرفهای قفل شده در دلم است. دغدغه های زندگیم است. خستگی هایم است. انبار دلم است...

خوشحالم. خسته ام. بی تابم. بی خوابم...


*: به حد مرگ می پرستمت ولی برای عشق تو کمه

به من بگو بهشت تو کجای اینهمه جهنمه...؟؟؟


*: دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان
با ما ، سر دیوانگی داری اگر ، دیوانه جان
در اولین دیدار هم بوی جنون آمد ز تو
وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان...


غمخوار

بسم الله

مقاله را باهزار بدبختی تایپ میکنم و بعد با هزار بدبختی دیگر مجبور میشوم با اینترنت سیم کارت (از فواید استفاده از اینترنت مخابرات ایران است که هر از گاهی درست وقتی که باهاش کار حیاتی داری حال میکند قطع شود) میلش کنم.با سرعت برق خودم را میرسانم بیمارستان. حدس میزنم ساعت ملاقات باید گذشته باشد.دربان محترم بخش مرا راه نمیدهد. به مدت  ۴۰ دقیقه تمام عرض وطول محترم بیمارستان خاتم را بالا و پایین میکنم برای گرفتن یک کارت  همراه که بتوانم از آن در کذایی که برایم حکم پل صراط را پیدا کرده رد  شوم و پنج دقیقه ای ببینمش. آخرین تیر را می اندازم .به سنگ میخورد. نا خودآگاه در چهره مادر از پشت شیشه چهره اش را میبینم.چهره ای که خیلی بهش ظلم و اذیت کرده اند.گریه ام میگیرد. سعی میکنم گریه نکنم و حرف بزنم.اما نمی توانم. با چشمان گریان حمله می برم سمت  انتظامات. میگویم: بخدا من چیز زیادی نمیخوام،فقط دودقیقه میخوام بابامو ببینم برم. اشکم بی اختیار جاری میشود باز. نگاهم میکند: دخترم تو که گریه کنی منم گریم میگیره...کارت همراه را میدهد دستم...ومن به این فکر میکنم که...شاید دختر دارد....

بی خیال دو دنیا دارد همچنان سخنرانی میکند! انگار نه انگار که صبح عملش کرده اند. بیرون اتاق می ایستم و چند دقیقه ای نگاهش میکنم.

مامان کنارش نشسته

شب میرسم خانه بی هوا گریه ام میگیرد...

تنها چیزی که مرا به این دنیا وصل میکند،حضور همین چندتا موجود دوست داشتنی است...ونا خود آگاه زیر لب زمزمه میکنم:فبای الا ربکما تکذبان...آنها نعمتهای مارا می بینند و مارا انکار میکنند..

.دل دختر میلرزد که بابای همیشه تکیه گاهش روی تخت بیمارستان باشد. سخت است دختر جدا از بابایش باشد. اصلا برای همین گفته اند دختر غمخوار باباست!

*: خیلی بچه بودم.ازش پرسیدم اسم منو کی گذاشت نرگس. گفت مامان بزرگت.گفتم دوست پاشتی چی بزاری اسممو؟ گفت زینب. گفت میدونی چرا؟ چون زین اب یعنی زینت پدر...



خدایا هیچ بابایی را حتی یک لحظه از دخترش نگیر لدفا!

sister

بسم الله

خیلی خوب است که در این دنیا یک کسی باشد که همیشه بدانی هست. یک کسی که تکیه گاهت باشد. یک کسی که بتوانی سرت را بگذاری روی شانه اش، موهایش را از روی صورتش بزنی کنار و پیشونی اش را بماچی! کسی که بدانی همیشه در خانه اش به رویت باز است.

دیروز بعد از ماه ها با خواهری رفتیم خرید درمانی! کلی گشتیم خیابانهای مختلف مرکز تهران را بالا و پایین کردیم و حرف زدیم و خندیدیم و تکه های همیشگیمان را تکرار کردیم.خیلی وقت بود اینجوری با خواهری بیرون نبودیم.

من  وخواهری خیلی فرق داریم. او مهندس و اینجانب حقوقی،او مستقل فکری  ومن همیشه دنبال یک خضر و راهنما،دنیایمان و گرایشهایمان، فاصله یک نوازنده سه تار است و یک ویلنیست. اما بهم خیلی  نزدیکیم و همدیگر را خیلی دوست داریم.

دیروز خواهری را بردم پاتوق همیشگیمان!کلی به ریش مبارکم خندید!

خلاصه، رسیده ام به یک کشف جدید از خلقت! محبت علی رغم آنچه همیشه فکر میکردم، ربطی به شخصیت آدمها ندارد.به آدمها سرک میکشد، بی آنکه بداند از چه مرام و مسلکی اند. خواهری برای  من یک هدیه قچنگ از طرف خداست. یک هدیه مهربان و همیشه نگران !

کلا خواهر داشتن

 چیز خوبیست!