قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین
قاصدک بی‌خبر

قاصدک بی‌خبر

تقدیر من تعریف باده، بی‌سرزمین

این غریبه کیه از من چی میخواد...

بسم الله 

حال و هوای این روزهایم را نمیدانم...دلیل زندگی این روزهایم را هم! پیچیده انگار! عجیب همه چیز درهم. 

حوصله فکر کردن ندارم. حوصله تصمیم گرفتن ندارم. حوصله آینه را حتی ندارم. گیر داده ام به آرشیو قدیمی موسیقی های این کامپیوتر. موزیسین قهاری نبوده ام...اما موسیقی گوش کن حرفه ای بودم! و گیر این چند وقته ام، چیزی است بین حال و گذشته ، ترانه هایی که نه خیلی قدیمی اند و نه خیلی جدید...یک گوشه ای از کله ام هستند که همیشه می توانم گوششان کنم. و مثل بعضی از فیلمهایی که نه چندان قدیمی اند و نه چندان جدید، غرق در تشویش آرام صدایشان شوم...خلسه ی بدی است. خرداد را هنوز نمی دانم باید دوست داشته باشم یا نه؟ 

می ترسیدم همیشه از تنبلی و آماده بودن همه چیز برایم...اما این روزها انگار دلم خواب می خواهد...گاهی خواب ابدی... 

حتی حوصله ندارم بشینم و به حال حالهای خوبی که از دستشان داده ام، عادت های خوبی که از دستشان داده ام، بی خیالی هایی که از دستشان داده ام گریه کنم...برای تمام لذت هایی که با ارامش از چیزهای کوچک می بردم 

ازاین تشویش خسته شده ام...از تکرار روزها خسته شده ام...از سادگی بی اندازه ام خسته شده ام...از ملاحضه کاری خسته شده ام... 

از آدمها و قضاوتهایشان خسته شده ام...از تمام" زنده باد " ها و " مرده باد " ها خسته شده ام... 

خستگی است دیگر! لازمه آدمیزاد بودن! 

بی خیال...این نیز بگذرد... 


*: استادی می گفت، وقتی احساس می کنی راهی برات نمونده، پیشونیتو بزار رو زمین...حتی رو فرش خونه...پناه ببر به خدا...

فقط چند لحظه به من گوش کن...

بسم الله 

نمی فهمد 

تو خودت را بکشی ،بزنی به در ، بزنی به دیوار...نمی فهمد 

نمی فهمد تورا با تک تک کلماتش ، با لحن صدایش آزار میدهد . و نمیدانی باید باهاش بسازی یا ولش کنی به امان خدا. نمی فهمد می تواند وقت هایی که حالت خوب است و بهش لبخند میزنی را برای یک بار هم که شده آوار نکند روی کله ات. نمی فهمد گاهی هم میتواند از آن زبان تلخ و گدازنده اش برای له کردنت استفاده نکند. زبانی که تو همیشه تنها کسی بودی که کم نیاورده ای مقابلش.  

نمی فهمد میتواند از پوسته دوساله اش بیرون بیاید. می تواند دنیا را از بعد حقارت نگاه نکند. نمی فهمد گاهی هم می تواند دل ببندد به همه آنهای که اگرچه کمند، اما همیشه دوستشان داشته و دوستش داشته اند. واقعی . نه بخاطر مادیاتی که همیشه داشته. می تواند آزارشان ندهد. می تواند مهربان تر باشد..می تواند خودش را با همه دوسالگی اش بزرگ فرض نکند. میتواند گاهی به جنگی که بین خودش و آدمهای بالاتر از خودش راه انداخته آتش بس بدهد. 

آدمها گاهی افاده و عشوه دارند و نقاب خوب ها را می زنند( البته این نقاب بسی برای اهل بصیرت قابل شناسایی است!) ، گاهی صریح اند ، گاهی خودشانند ، گاهی هم صریحِ سیاسند (تنها این سه قشر را می توانم تحمل کنم!) گاهی هم مثل اویند! نقاب بدی میزنند. زبان بدی دارند ، بزرگند، اما خیلی کودکند. طوری که همه بهشان می گویند قصی القلب . اما ته دلشان ممکن است خیلی مهربان باشند...اما خودخواهی و خود بزرگ بینیشان اجازه نمی دهد مهربانیشان را بروز دهند. به کسی محبت کنند. عقده حقارتشان نمی گذارد واقعیات را ببینند، حرصشان میگیرد که یکی بالاتر از خودشان است...با تحقیر دیگران آرامش نداشته خود را طلب می کنند که هرگز نداشته اند... 

گاهی دلم می سوزد...خیلی می سوزد. می تواند مهربان باشد...اما جز بدی و حرف بد چیزی از دهنش بیرون نمی آید...گاهی خسته میشوم از تلاش کردن برای فهمیدنش. برای نشان دادن زندگی قشنگ و خوشبختی بهش. اینکه چقدر می تواند از زندگی لذت ببرد، و بگذارد که همه از زندگیشان لذت ببرند...نشود فرشته عذاب بقیه آدمها...اما گاهی خسته میشوم....حتی از تحمل کردنش...حضورش برایم سنگین است. انگار یک وزنه سنگین را چپانده اند روی قلبم...وقتی که نیست احساس نفس عمیق کشیدن دارم... خسته می شوم که هیچ کدام از تلاشهای مرا نه می بیند و نه - می فهمد-!

 وگاهی هم فکر میکنم، شاید من بی اندازه هنوز حساسم...که اگرچه جواب تک تک تحقیر و توهین هایش را می دهم ، اما بعدش یک فصل حسابی گریه می کنم...و جیغ هایم را در سینه حبس و حرص می خورم از نفهمیدنش...حرص می خورم... 

 

 

برای یکی از دوست داشتنی ترین ها، و نفهم ترین آدم زندگی ام!

دیدمت اما چه دیر...

بسم الله 

افتاده است به جانم. یک مرض پوستی. از اینها که کلی حوصله میخواهد برای زود خوب شدنش. از همانهایی که من هیچ وقت ندارم. از اینهایی که مدارا کردن می خواهد...کنار آمدن می خواهد...

بعد از عمری بود انگار. شنیدن نفسهایت...شنیدن صدایت...انگار دور بودی از من بچه جان! با تمام نزدیکی ات. و من فراموشت کرده بودم... 

امروز که توی آینه صورتت را رصد می کردم- همان صورت همیشه خندانت را- احساس کردم چقدر غریبی در من! چقدر بیگانه ای...از دیشب بنا داشتم...آمده ام آشتی! 

امده ام باهات مثل این مریضی که نمیدانم از کجا به من داده شده مدارا کنم! آمده ام کجی هایت را درست ببینم و خلاصت کنم، هلت بدهم توی صراط مستقیم که صاف صاف شوی! می خواهم برای یکبار هم که شده باهات کنار بیایم. در مقابل صورت زشتت خم نشوم...می خواهم بهت برسم. درست مثل همین مریضی...نرگسک کوچک و زبان نفهم من! 

- : از تو یک معجزه میخواهم...چیزی شبیه شکافتن دریا...از تو شفای روح خسته ام را میخواهم...روح تهران زده ام را...معدل زده ام را...خودشان گفتند اسمت شفاست...خودت گفتی بخواهی می شود...گفتی یا نگفتی؟؟؟ 

یا سریع الرضا...ارحم من لایملک الا الدعا...و سلاحه بکاء...

مپیچ این چنین سخت در خود...مپیچ...

بسم الله 

دست و دلم گاهی نمی رود به نوشتن. به لطیف نوشتن. انگار عادت کرده به مقاله های 500 کلمه ای. به موضوعی نوشتن. انگار یادم رفته گاهی هم باید دلتنگ بشوم. گاهی هم باید نگران درسهای دانشگاه باشم. گاهی هم لازم است دردل کنم... 

اما لامصب نمیدانم چه صیغه ایست...انگار جدا نمیشود حساسیت از من! این حساسیت مزمن...که دلم در بهار میشکند با یک باد ضعیف... 

گاهی انگار به قدری از سختی ها و دردهای مردم دور خودم می چرخم که گاوگیجه می گیرم. بیخود شاید.شاید هم برحسب بی کاری! اینقدر که یادم می رود خودم را...گاهی می خواهم تمام خستگی ها را جمع کنم. گریه ها را تخته کنم و بگذارمشان روی یک شانه امن...یک شانه که به حرفهایم نخندد... 

دلم برای صدای تلق تلق این کیبورد تنگ شده.برای زل زدن بی دلیل به صفحه یادداشت ها. برای آزاد نبودن . و ماندن در انتظار یک فضای سیال...خلا مطلق... 

و گاهی فکر می کنم آیا راه گریزی هست؟ آیا روزی همه چیز بهتر خواهد شد؟ آیا صبحی می رسد؟ و می چرخم... 

جدیدا وقتی می خواهم به خودم فکر کنم دوساعت باید بگردم در تمام فولدرهای مغزم که اصلا این خودم چیست؟ کجاست؟ من که در تمام این هجده سال همش دویده ام. نه برای آنچه همه می دوند. برای همین خودم دویده ام! 

پس کو؟ کجاست این خودم؟؟؟؟ 

دلم سکوت می خواهند. یک صدا خفه کن مطلق برای ذهنم. انگار معانی واژه ها را یادم رفته. معنی زندگی کردن را. خواب را . بیداری را. درس را. کار را. گزارش را... 

خسته ام...دلم یک نفس آرام می خواهد...یک جرعه آب خنک که حال بدهد یک باره سر کشیدنش...! 

از جنگ خسته شده ام. ایکاش میشد یک دقیقه آن تراک باشد. بهاندازه چند نفس عمیق اتش بس...به اندازه چند نفس عمیق...خودم بودن ها باشد... 

*: به درک که سرم می رود...نمی یای؟

پناه

بسم الله 

 پناه می برم از سردی زمستان به عطر بی رقیب نرگس...و دل کندن از نرگس برایم وقتی میسر است که بدانم بهار با خودش عطر گل محمدی را دارد. یک عطر ناب و تک در تمام بوهای عالم. و یک جهان رنگارنگ...جهان پر از بوییدنی های خوب...و یک خالق لطیف و مهربان... 

دلم تنگ میشود برای زل زدن به دریا 

برای تک و تنها بودن با آسمان و برخان های کویر 

برای جنگل های تو در توی شمال 

برای دریای زلال جنوب 

برای یک عالمه لطافت و زیبایی 

و دلم می گیرد از خودم. که چقدر گاهی تمام این زیبایی ها را با یک بدی کوچک فراموش می کنم. تمام این پناه های محکم را. تمام درمان های واقعی دردهای توهمی را... 

پناه می برم به زیبایی تو 

از شر شیطان درون خودم...

دنیای کوچک من

بسم الله 

هرکسی دنیای خودش را دارد. با تمام دغدغه هایش. وگاهی دنیای تمام آدمها برای یک نفر تنگ میشود. 

و حالا بیگانه شده ام با دنیایی که یک عمر برای خودم ساختم...و سختی های زیادی را تحمل کردم برای ساختن این جزیره ی کوچک میان اینهمه سیل و طوفان... 

اما وقتی همین جزیره برایم تنگ میشود...دوست دارم در خودم رفتن را...خودم را یاد خودم آوردن را...خودی که خیلی وقت است فراموشش کرده ام.. غریبه شده ام در وطن خودم...و این برزخ...برزخ آزار دهنده ایست... 

دوست دارم عادت نوشتن را...به بن بست رسیدن را... 

به بن بست رسیدن را... 

به بن بست رسیدن را... 

داستان نرگول و رگبار...

-: جامعه آرام را تعریف کنید. 

صدای مجری رادیوی ونی است که مرا به مقصد میانی ام می رساند.شماره هایشان را تند تند پشت سر هم تکرار می کندو مجالی برای یادداشت می دهد.موسیقی تند نا آرامشان(!) بلا فاصله پخش می شود و من، این موش آب کشیده که ده دقیقه ایست زیر این رگبار باران به انتظار تاکسی ایستاده ام، به جامعه آرام فکر میکنم. 

و آرامشی که الآن دارم... 

در حال یخ زدن،مچاله شده ام سمت شیشه ون و آدمها را دید می زنم. و در این بیداد نا آرامی ها،به پناهگاه کوچکی فکر می کنم که به آن پناه برده ام.به کتاب و آیه های تو... 

و به این فکر می کنم،که چه کسی و تا کجا می تواند این را باور کند؟ 

من در اوج آشوب دلم،یک عصر بارانی زمستانی،کنج یک ون سبز، و کتاب تو در دستانم،آرام ترین آرامه ها را حس کنم... 

روی شیشه ی ون می نویسم: بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است... 

و محکمتر از همیشه  

پا به پای بخار های شیشه نفس می کشم... 

و جامعه ی من...هنوز آرام است! 

پ.ن: در زندگی نرگول اصلی است که میگوید یک هفته مریض شدن و عطسه و تب کردن،نمی ارزد به ندویدن زیر باران تند...

یک 'جا'

بسم الله

توی  این سریاله امشب,یک بنده خدایی بودکه عاشق اسباب کشی یا همان حمالیه خودمان بود.فکر می کنم من هم به درد او دچار شده ام.خاطرات بد,خاطرات خوب را از لابلای وسایلی که از ترس آمدن مهمان گاهی چپانیده ام روی هم پیدا می کنم و شروع می کنم به مروز کردنشان...گاهی گریه کردن بر جلیقه ای که مادربزرگی زمانی بافته و دیگر نیست,گاهی خندیدن بر دست نوشته های دوستان روی مانتوی آخرین سال راهنمایی,گاهی هم حسرت خوردن به روزهایی که یک زمانی بود و دیگر نیست...

لباسهایم را تا میکنم و روی هم میگذارم توی ساکها,دور ریختنی ها وچمدان لباسهای مهمانی و کفشها و چمدان مانتو ها.بعد پخش می شوم وسطشان به سقف اتاق نگاه می کنم.به وسایل اتاقم.ب دانه دانه اشان ک از فردا باید بروم دنبال جمع کردن تک تکشان به خروار خروار تهدیدهایی فکر میکنم که آنجا دیگر گلیم به دیوار اتاقت نمی چسبانی و تخت سنتی برای من درست نمی کنی واین کتابخانه را نمی بریم خاای اش کن و آرشیو مجله هایت  را می اندازی دور و چه خبر است هرجا را که گیر آوردی عکس من و بابایت را زده ای و...!و می خندم به اینکه چقدر تخصم و دوباره همین آش است و همین کاسه!

به همیشه سفری فکر میکنم.واینکه ای کاش جایی در این دنیا بود که دل آنجا قرار داشته باشد.ای کاش سفر در ذاتم نبود .و رنگارنگی!من از تمام دنیا به این بزرگی,فقط یک جا میخواهم برای لحظه ای آرام بودن,باتو بودن,بی خیال دنیا و اتفاقات مزخرفش بودن.جایی که بوی تورا بدهد,تورا یاد من بیاندازد...خودم را یاد من بیاندازد...

به من میدهی اش????!

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی؟

بسم الله 

همیشه پر از شروع بوده ام...پر از انگاره...پر از رنگ...پر از شوق برای دویدن...پر از حس برای پرواز...پر از هر آغاز... 

اینقدر سر تحقیق جامانده کلاس مبانی جامعه امروز این کیبورد بنده خدا را کوبیده  ام و اینقدر این لپ تاپ بنده خدا کارکرده و داغ کرده و آه از نهادش بر نیامده!(مثل خودم صبور است بچه!)، که حماقت است تکرار آن، آنهم در وضعی که فردا ۱۰ صبح امتحان دارم، هیچ نخوانده و حتی نمیخوابم که کمی قوا برای این امتحان باشد! 

این روزها احساس میکنم کودکی دارد در نرگس متولد میشود! حس کودکی ام...هوس شانه های پدر را کرده که مرا روی دوشش میگذاشت.و قصه های شبانه مادر، و بوسه های پپاپی خواهر که همیشه کلافه ام میکرد! و تنها دوست این موقع های زندگیم....این قلم و خودکاری که خیلی وقت است مجازی شده! یاد دورانی می افتم که وبلاگم را استارت زدم. دوم راهنمایی بودم انگار. چقدر دوستش میداشتم! و خدایی اش سنگ صبور باحالی بود! چقدر نرگس آن روزها واقعی بود!  

برای استاد جامعه شناسی باید مینوشتم. از نگرش قبلی ام در مورد جامعه شناسی و نگرش فعلی ام! نوشتم که از اول عاشق سرزمینی بودم، با رنگها و نژاد های مختلف! پر از موسیقی، شعر، نقاشی، پر از فرهنگ! اخلاق...سرزمینی که برای من به قول دوستی" مرامی بهترین جای جهان است!" و هر روز...این آفتاب بیشتر در من طلوع میکند! 

شعر ها قافیه دار تر میشوند و انگار حس ها بیدار میشوند...و از خودم میپرسم: چه چیز آن نرگس پر شور را از آنهمه حس آغاز جدا کرد؟؟؟؟؟قرار نرگس ایستادگی و مست کردن دلهاست در زمستانهای سخت پیش رو...به خودم که آمدم دیدم بیشتر این نقاب به روزهایی بر میگردد که مردم سرزمینم را از دو جبهه نشانه رفته میدیدم: جبهه ای در داخل با نقاب آدمهای خوب، و جبهه ای در خارج با نقاب آدمهای بد...و مردمی که دیگر نمیدانند بین اینهمه دروغ باید کدام را بپذیرند. و بازیچه ای شدند در دست کسانی که آرزوی حکمرانی و بستن کوله بار و تکیه بر مساند قدرت را در سر می پرورانند... آسفالتها به بوی خون عادت کرده بود و در بین جنگ قدرتها مثل همیشه مردم باید تاوان سودا گری ها را میدادنند... 

حالا دوباره نرگس شرور قبلی سرغم آمده!دوباره انگار میخواهد زندگی کند! قدم زدن در راهرو ها و کلاسهای مدرسه ای که حالا دیگر مدرسه ام نیست، و نفس کشیدن در فضای کتابخانه ای که روزهای سختی را آنجا گذراندم...خبر نبود یکی ار بهترین آدمهای زندگیم را آنجا به من دادند....و آنجا شاهد سخت ترین نفسهایم بود... 

بعد از اینهمه شکستن...سخت است ایستادن...وقلبی که با خود به یادگار جای زخم های کهنه ای را دارد...نگاهی که خیره به رو برو شده را میتوان تیز کرد و به راه افتاد... 

بجای ظرف سیاه سفید، میخواهم برگردم به همان ظرف رنگارنگ! پر از شادی...همانی که همه دوستش داشتند... 

یعنی میشود آیا ولی اما؟

همین است که هست!

بسم الله

آقا سرمان در لاک خود است که هست

حوصله ی در و دیوار نداریم که نداریم

انتخابات اسراییل یک ماه دیگر است که است

انتخابات خودمان شش ماه دیگر است که باشد

امتحان داریم که داریم

دلمان تنگیده است که است

کار نداریم که نداریم

حال نداریم  که نداریم

از ما وکیل در نمیاید که نمیاید

خب تا ابد که نمیتوانم بابت همه اینها شرمنده باشم

اصلا همینی است که هست

نمیخواهید تشریف  ببرید مغازه بغلی!

هی هم گیر ندهید چرا همان قبلی نیستی

با تشکر از همراهیه صمیمانه ی شما!

عطر بیتاب کننده ی نرگس...

بسم الله

روزهای سرد و برفی,آدمهای سرد ,گرم,ولرم!کز کردن گوشه گرم تاکسی و زیر لب زمزمه کردن آهنگی که دوست داری...ویک نگاه خیره ی خیره به رو برو.

نگاه بی پروای ادمها به ادمهای روبرو.صدای قرچ قرچ برفهای بیگناهی که زیر پا له میشوند.کاج هایی که سرخم کرده اند.سربالایی ها و سرازیری های دانشگاه.صدای  مهربانانه ی چند دوست.

ماه نیمه, حرفها دارد هر شب با تو...و بوی بی تاب کننده ی نرگس...صدای پرمحبت مادر از پشت تلفن, و دست گرم پدر وقتی  میرسی خانه...وغرهای دلسوازنه و نگران خواهر و شوخی های همیشگی اش باتو...و درد و دلهای همیشگی چند دوست...صدای سازت,چک کردن روزانه سایتها و خبرهایی که فکر میکنندخیلی مهم اند! و پخش کردن البوم موسیقی ای که دوست داری .خواندن درسهایی که سخت اند و تو این سختی کشیدن را دوست داری!خواندن کتابهایی که گاه خسته ات کنند و گاه خستگی یک روز را از تنت در بیاورند....

سرت راباید بالا بگیری و فریاد بزنی:تمام هستی من!بابت تمام این خوشبختی ها شکرت!

پدر میگوید امشب شب چله است!

مامان میگوید میدونی چرا بهش میگن چله? چون سرما بعد این چهل روز کمتر میشه.

بابا جواب میدهد:امشب دنیا تموم میشه ها!

مامان جواب میدهد: نه فردا اخرالزمانه

وهر دو بلند بلند میخندند!

و من کله ام را می اوردم بالا, به لبهای خندانشان لبخند میزنم, 

تمام وجودم را ترس میگیرد

سرم را می اندازم پایین.

مینویسم:

میشود فردا را...فقط فردا را...انقدر کش بدهی که ...بیاید...???

ارام ,بعدبلندبلند میخندم به ارزوی احمقانه ام

سرم را می اورم بالا

صدای خنده هایمان اپارتمان را برمیدارد... 

و برای من همینجا دنیا به آخر میرسد!/

عادت به ننوشتن از اون عادتای خوبه که خیلی وقتا فراموش میشه.
خیلی وقته ننوشتم اینجا
و شاید خیلی جاها...
حرفی نیست. یک خلسه نهفته پیش رو. توی یه دریا. از این که کنترل هیچی دست خودم نباشه اعصابم خورد میشه. و از کنکور تا حالا احساس میکنم توی یک دریای متلاطم دارم دست و پا میزنم. از اون دریاها که بر ساحل نشستگان شاد و آرام نمیتونن بفهمن غریق چی میکشه. از اینکه  چند تا رقم خودشونو انداختن جلو دارن برای من تعیین تکلیف میکنن. وازاین گرداب بیرون اومدن خودش یه چیز دیگس...
خیلی وقته حوصله هیچ کتابی رو خوندن ندارم. تمام ایده هام روهوا موندن. من که همینجوری تو خودم گمم. حالا اسم دانشجوی یه رشته خوب تو ی دانشگاه خوبم اومده جلوی این اسم همیشه مایه افتخارم.
تنها چیزی که میدونم از ایده آلهای نرگس گذشته چیزی نمونده. فقط و فقط داره خصوصیتها بد کودکیشو با خودش میکشه...
یکشنبه برام یه اتفاق جالب افتاد. بعد از کلی وقت...دلم با یه موسیقی لرزید.یعنی با یه آلبوم موسیقی...از بعد فیلتر شدن وبلاگ طفلونیم،خیلی حوصله ندارم اینجا بنویسم.
یکی دیگه از بدیای دانشجویی اینه که دیگه به صورت جدی و فول تایم! وارد جامعه می شی.و خیلی چیزا رو با چشمات میبینی. چیزای خوب، چیزای بد،و چیزای زشت و زیبا.
خسته شدم اینقدر به آدما فکر کردم...
و تمام اتفاقهایی که افتاده
شاید وقت اینه که جدی به خودم فکر کنم!
وقت اینه که جیدی جدی بزرگ شم
و به کسی اجازه ندم درباره من قضاوت کنه....

خیلی دور...خیلی نزدیک

بسم الله 

حالت عجیبی است نازنین!

براده سردر گم می شود. 

آهن ربا او را می کشد.براده می رود، می افتد،له میشود...از دست این نیروی آهن ربا که شده تمام هستی براده... 

چشم تو گویدم بیا خشم تو گویدم برو 

خنده پیام میدهد ناز اشاره می کند! 

براده نمی داند آنچه اورا می کشد آهن رباست یا توهم آهن ربا. براده نمی داند توهم رفتن به سمت آهن ربا را دارد یا خود آهن ربا اورا می کشد.  

براده از تمام دلخوشی ها محروم می شود!ازحتی کمترینشان!حتی جمله هایشان! 

براده نمی فهمد که اهن ربا بالاخره اورا دوست دارد، هوایش را دارد یا نه! 

براده می لرزد...می ترسد...براده می شود ابر و تابستان میشود بهار...براده تاب ندارد این سیل خروشان دوست نداشته هایش را...ترس هایش را...بی کسی هایش را... 

براده براده کثیفی بوده...هست... 

اما آهن ربا که می گویند خیلی مهربان است...براده فقط بلد است چارقد آهن ربا را بدوزد...براده خیلی دور است...اما حسی می گوید که نزدیک است...  

براده را اگر آهن ربا نکشد معنا ندارد...ای وای...ای وای... 

__________________________________________________________________ 

*: زلزله...یکبار زمین را می لرزاند، هر روز هزاران دل را... 

*:مردی در تبعید ابدی می خوانیم.... 

*:جواب کنکور هم آمد!!!!دعایمان بفرمایید!!! 

*:ما در فیسبوک هم می باشیم!!! 

*:کلی فیلم دیدیم ولی خاطر همایونی فعلن حوصله ندارد بینیوسد!  خوابم میاد چرت ترین فیلم زندگیم بود...

*:این روزها عجیب دلم برای دوران راهنمایی تنگ شده!شاید چون تنها دورانی بود که خودم بودم...هیچ وقت فکر نمی کردم از جمله ادمایی بشم که دوران دبیرسان اصلا برام اهمیت نداشته باشه...خصوصا سال آخر...هی بابا! امیدوارم دانشگاه هاینجوری نباشه... 

یا حسین...

تکیه گاه

بسم الله 

گاهی تمام تکیه گاه های محکمت در دنیا  از بین می رود 

و تو حس می کنی روی یک فضای سیال در حال قدم گذاشتنی 

و هیچ صدایی نیست که دلت را خوش کند 

و دلگرم شوی که هنوز هم امید هست... 

گاهی دیدن عشق حتی دلت را خوش می کند 

 به همان اندازه ه می تواند دیدن نامهربانی اذیتت کند 

 

چه خوب است که شما هستید! 

چه خوب است که می توان به شما تکیه کرد! 

می توان شما را صدا زد... 

می توان دلخوش بود که تکیه گاهی هست... 

 

هرچند که روی زمین ...دیگر هیچ تکیه گاهی غیر از شما نیست! 

چقدر خوب است که می توان برای محبت شما گریه کرد... 

چقدر خوب است که می توان زیر همان آسمانی نفس کشید که شما هم زیر آنید!  

بی خیال تمام سختی ها... 

تمام گیج زدنها.... 

چقدر من امروز خوبم! 

 

************************ 

*: فکر کنم امروز اینقدر خوبم آیین نامه رو بی غلط بدم 

*:زمین تهی است ز رندان همین تویی تنها 

که عاشقانه ترین ترانه را دوباره بخوانی 

بخوان به نام گل سرخ  

و عاشقانه بخوان....

بسم الله 

حرفی نماند عزیز!  

عزیز نا یافتنی! 

خطهای روی ورق....دل خوشکنکی برای نبودن  تو نیست... 

آرام بخشی نیست... 

راه سخت است  

و طولانی... 

با قاعده کلمات از تو نوشتن دشوار است 

تو را باید با زبان عشق...با قواعد محبت نوشت 

 

حرفی نماند عزیز... 

حرفی در مصاف تو نیست 

کاش می شد  

همه کاغذ ها  

قلم ها را دور ریخت 

و نظر کردن یاد گرفت 

نه فکر کردن... 

********************************* 

*: دلم عجیب تنگ شده... 

*: خلسه نامردانه و تنگ و خلاء بدیه ها!  

*:عاشقی به وقت کتیبه ها رو خوندم. یه جورایی تکراری بود. مثل کارای خود سید مهدی.ولی خب...بدک نبود.وسطای کوری بودم اما الان مجبورم آیین نامه بخونم. در امتداد شهر رو هم دیدم.از این فیلم پر محتوا نتیجه گرفتیم که گلزار بسیار بچه احساساتی و گل و ماه و مامانی است و تازه کلی هم مودب می باشد. رضا رشید پور انسان بسیار بی شعور و نفهم و ... و... است و بر عکس فرزاد حسنی که خیلی گل است و پلیس ایران خیلی مهربان است و همیشه حواسش جمع است و شبا که ما می خوابیم آقاهاشون(توجه فقط آقاهاشون)بیدارن و... گرچه 2500 تو من میشه یه دلار ناقابل، ولی خداییش حیف شد. می تونستم باهاش 2 تا اسنیکرز بخورم  

*:من و بارون بابک جهانبخش...قشنگگگگگگگگگه!

*: نرگول راننده می شود